؛Yᴏᴜ ᴋɴᴏᴡ ᴏɴʟʏ ᴀ ᴘᴀʀᴛ ᴏғ ᴍᴇ
؛I ᴀᴍ ᴀ ᴜɴɪᴠᴇʀsᴇ ғᴜʟʟ ᴏғ sᴇᴄʀᴇᴛs
•تو فقط قسمتی از من رو میشناسی
•من یک جهانِ پر از رازم😇💙
#دلـــــی
🍓🍃🤍
کارگران در مجلس ختم شهدای خدمت در حسینیه امام شعار دادند: عزا عزاست امروز، کارگر ایرانی صاحب عزاست امروز
پ.ن: از مهمترین دستاوردهای دولت #رئیسی ، احیای بیش از ۸هزار واحد تولیدی و مشغول به کار شدن هزاران #کارگر بود.
#شهید_جمهور
#حکایت_ناب
شخصي نزد سقراط رفت و گفت:
گوش کن مي خواهم چيزی برايت تعريف کنم. دوستي به تازگي در مورد تو مي گفت....
سقراط حرف او را قطع کرد و گفت:
قبل از اينکه تعريف کني، بگو آيا حرفت را از ميان سه صافي گذرانده اي يانه؟
- کدام سه صافي؟
- اول از ميان صافي واقعيت. آيا مطمئني چيزي که تعريف مي کني واقعيت دارد؟
-نه. من فقط آن را شنيده ام.
شخصي آن را برايم تعريف کرده است.
- سقراط سري تکان داد و گفت:
پس حتما آن را از ميان صافي دوم يعني خوشحالی
گذرانده ايمسلما چيزي که مي خواهي تعريف کني، حتي اگر واقعيت نداشته باشد، باعث خوشحالي ام مي شود. - دوست عزيز، فکر نکنم تو را خوشحال کند. - بسيار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمي کند، حتما از صافي سوم، يعني فايده، رد شده است. آيا چيزي که مي خواهي تعريف کني، برايم مفيد است و به دردم مي خورد؟ - نه، به هيچ وجه! سقراط گفت: پس اگر اين حرف، نه واقعيت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفيد، آن را پيش خود نگهدار و سعي کن خودت هم زود فراموشش کنی... ,𝓡𝓸𝓴𝓱,
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 سگ بیچاره اول فکر کرد با یه سگ ولگرد مثل خودش طرفه!
😂😂😂
#حیات_وحش
دلتنگی...
دقیقا همان بخشے از
خاطرات است
ڪه همیشہ با ماست
گفتنے نیست
نوشتنے هم نیست
دلتنگے را باید
پشتِ نقابِ سڪوت
پنهان ڪرد....☕️🪴
#عصر_بخیر
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
دلتنگی... دقیقا همان بخشے از خاطرات است ڪه همیشہ با ماست گفتنے نیست نوشتنے هم نیست دلتنگے را بای
دلِ من، تنگِ صدایی ست که نیست...
#بیو
,𝓡𝓸𝓴𝓱,
وَاخْتِمْ عَمَلِى بِأَحْسَنِهِ
کردارم را به نیکوترینشان پایان ده..!
-دعایابوحمزهثمالی-
,𝓡𝓸𝓴𝓱,
4_5791658829087250020.mp3
909.4K
ای هیچ برای هیچ؛ بر هیچ مپیچ...
- #پیشنهاد_دانلود 🤍🎧
_ بهشت؟!
+ نه ممنون!
پایین ِ پای ِ امام رضا(؏) آروم میگیرم!
#شهید_جمهور
#خادم_الرضا
,𝓡𝓸𝓴𝓱,
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت40
#سارینا
با یاداوری چیزی که می دونستم و قهقهه ای زدم که گفت:
- مرگ چته می خندی؟
نیش مو باز کردم و گفتم:
- تک تک شما دنبال مواد های توی این عمارت این اره؟
چشاشو ریز کرد و گفت:
- تو از کجا می دونی؟
با خنده گفتم:
- از همون جایی که رعیس باند می خواست خلاص ام کنه! می دونی پیدا ش که عمرا نمی کنید بی من ولی منم دهن وا نمی کنم به خاطر اون چکی که بهم زدی بگرد جناب سرگرد بگرد.
و یه سیب برداشتم و روی مبل لم دادم و با نیش باز نگاهش کردم.
با خشم گفت:
- سارینا دهن وا نکنی می ری زندان.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- می رم فقط جواب مامان و بابام و اقا بزرگ و عمو و بقیه با خودت پسر عمو جوننننن.
و گازی به سیب ام زدم که سامیار روی زانو ش نشست جلوم و گفت:
- اگر داری مسخره می کنی منو برات بد تموم می شه!
لب زدم:
- نه والا؟ ترسیدم مامان جون ولی این رعیس باند خلافکار ها هم خوشکل بودا لعنتی بد زدتم جاش درد می کنه مطمعنم منتظرمه فقط پامو از این در بزارم بیرون .
یکی از سرهنگ ها گفت:
- دخترم واقعا می دونی کجاس؟
سر تکون دادم و گفتم:
- اره به خدا دنبآل دوستم بودم برگردیم اخه تاحالا از این مهمونی ها نیومده بودم بعد صدای این مرده رو شنیدم با تلفن حرف می زد از جنس منم تعقیب ش کردم تو عمارت رسیدم به مواد ها اصلا حرفه ای جاسازی شده بعدش اونم اون مرده رو کشت ترسیدم جیغ زدم افتاد دنبالم گرفت داشت می زدم می گفت ادم کیم خواست بکشم این سامیار رسید.
سرهنگ سری تکون داد و گفت:
- حالا جنس ها کجاست؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- فقط به یه شرط می گم!
نگام کرد که گفتم:
- این میرغضب برام موتور 1300 بخره یادم بده ببرم کورس.
سامیار داد کشید:
- غلط کردی از تو حلق ش می کشم بیرون .
اداشو در اوردم و گفتم:
- اره ارواح عمت جرعت داری بیا دست بهم بزن.
با قدم های بلند سمت ام اومد که سرهنگ جلوشو گرفت و گفت:
- بسه سرهنگ .
وایساد سر جاش که گفتم:
- من خیلی خسته ام می خوام بخوابم اگه برم که اون خلافکار خوشکله حتما میاد دنبالم شما هم برید طی اولین فرصت مواد ها رو می بره چیکار کنم؟قبول می کنی بچه مثبت یا نه؟
با خشم گفت:
- عمرا بیام به حرف تو نیم وجبی گوش کنم؟ می مونی اینجا منم پیدا می کنم مواد ها رو خودم .
خنده ای کردم که بدتر کفری شد و گفتم:
- اوکی بگرد تا صبح بگرد.
کوسن مبل و گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم روی مبل.
که صدای زنگ گوشیم اومد برداشتم و همه نگاهم کردن گفتم:
- ناشناسه.
سامیار اشاره کرد بزنم روی بلند گو زدم:
- ببین دختر جون فقط لب بازی کنی بگی بهشون اون مواد ها کجاست روزگار تو سیاه می کنم فهمیدی؟
منم ریلکس گفتم:
- نه بابا؟ اتو ازت دارم تهدید هم می کنی؟ گمشو ببینم بچه پرو.
بعد هم قطع کردم.
محمد زد زیر خنده که با نگاه چپ سامیار خفه شد.
نشستم و گفتم:
- مردم از گرسنگی حداقل بگین غذا بیارن.
سامیار گفت:
- کوفت می گم بیارن می خوری؟
سرهنگ گفت:
- چی می خوری دخترم؟
با ذوق گفتم:
- یه پرس جوجه ترش یه پرس قیمه یه پرس هم فسنجون نوشابه زرد با سالاد .
متعجب نگاهم کرد و سفارش داد.
بعد یه ربع معمور اورد داخل و سرهنگ داد دستم .
گرفتم و به میز نگاه کردم که پر بود از خوراکی.
غذا رو گذاشتم پایین و میز و از جا بلند کردم کج کردم یه طرف شو که هر چی روش بود ریخت پایین و ظرف ها خورد شد.
صاف ش کردم و غذا ها رو تک تک باز کردن چیدم جلوم.
که باز گوشیم زنگ خورد.
با دیدن همون شماره گفتم:
- ای لعنت تو قبرت.
زدم رو بلند گو که گفت:
- ببین دختر جون سر تا پاتو طلا می گیرم هر چی بگی می دم!لب باز نکن!یه ادرس بهم بده بیام پیشت اصلا تو خیلی خوشکلی می خوای زن م بشی؟ یه عروسی برات می گیرم کل تهران انگشت به دهن بمونه!
به سامیار اشاره کردم و گفتم:
- یاد بگیر.
رو به مرده گفتم:
- من خودم بچه پولدارم پول به کارم نمیاد از ادم مواد فروش هم خوشم نمیاد همچین دکور صورتت هم به دلم ننشست مرد باید ریش داشته باشه دست بزن هم که داری اخ اخ ببین هنوز جا دستت رو تنم درد می کنه تو گور هم بری باید به قدری که منو زدی بزنمت حالا هم قطع کن می خوام شام بخورم تو مهمونی مزخرف ت که چیزی بهم نرسید .
و قطع کردم .
با لذت شروع کردم به خوردن و سامیار با معمور ها حتا توی لیوان های عمارت رو هم می گشتن عجب خریه اصلا مواد توی عمارت نیست!
کل غذا ها رو خورده بودم لقمه اخر قیمه رو هم خوردم و اخیشی گفتم گرسنه ام بودا!
#رمان
سرهنگ ها داشتن با سامیار حرف می زدن سامیار سمتم اومد و گفت:
- می خرم برات بگو کجاست.
رو بهش گفتم:
- اره منم خرم هر وقت خریدی اوردی توی حیاط سند زدی به نامم باش تو که برات کاری نداره جناب سرگرد!
دستشو تهدید وار جلوم تکون داد و گفت:
- دارم برات حالا صبر کن و ببین.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- یه تار مو از سرم کم بشه مامانم پوستت رو می کنه تازه من جای مواد ها رو بگم اون خلافکار می یوفته دنبالم مقصر کیه؟ تو چون اگه نگم به اون بگم کاریم نداره به تو گفتم لج می کنه بام باید عین سایه مراقبمم باشی!
و با خنده نگاهش کردم.
الانا بود بیاد بخورتم!
زنگ زد به کسی و رو بهم گفت:
- چه رنگ باشه؟
با ذوق گفتم:
- مشکی تمام.
سری تکون داد و بهش گفت.
نیم ساعت نشد رسید.
با دو رفتم تو حیاط با دیدن ش غش رفتم.
سند و کوبید به سینه ام و گفت:
- لب باز کن دیگه .
به سند نگاه کردم درست بود.
لب زدم:
- بیا.
عین خودش بازوشو گرفتم کشیدمش دنبال خودم تا اونم حس کش تنبون بودن بهش دست بده.
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
سرهنگ ها داشتن با سامیار حرف می زدن سامیار سمتم اومد و گفت: - می خرم برات بگو کجاست. رو بهش گفتم: -
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت41
#سارینا
همه رسیدیم ته عمارت.
رفتم دقیقا وایسادم همون جا و یا پام پیچک و کنار زدم کاشی رو برداشتم و با دیدن دریچه لب همه به لبخند وا شد.
سریع سامیار با تیر قفل و شکوند و نیرو هاشو این اطراف مستقر کرد.
با دیدن اون حجم از مواد تعجب کردن.
خیلی زیاد بود!
منم با همین لباس پفی دنباله دار مجبور بودم دنبالشون هی راه بیفتم این میرغضب نمی زاشت جدا بشم.
تا مشغول بود اروم اروم جیم زدم رفتم تو حیاط.
با دیدن موتور عشق کردم.
سوارش شدم و روشن ش کردم که معمور گفت:
- نکن دختر جون خطرناکه!
گاز داد که صداش بلند شد و قلبم عشق کرد.
اما لباسم مانع می شد درست رانندگی کنم.
پیاده شدم و رفتم توی عمارت.
تک تک اتاق ها رو گشتم تا یه اتاق مردونه پیدا کردم لباس داشت.
یه تی شرت بلند لش چشممو گرفت و برداشتم و فقط یه شلوارک مشکی بود اندازه ام بود.
پوشیدم شلوارک اندازه شلوار شده بود برام.
موهامم بالای سرم گوجه ای بستم و برگشتم تو حیاط.
سوار شدم و اروم اروم راه افتادم.
وای خدا خیلی خوب بود.
از شوق لب مو گاز گرفتم و گاز دادم که سرعت گرفت اسون بود که مثل کورسی می موند چون امیر قبلا داشت و بلد بودم.
گاز دادم و اشتباهی ترمز و گرفتم که جلوش بلند شد جیغی از ترس زدم و ترمز و ول کردم که با شدت اومد رو زمین و سرعت و کم کردم وای داشتم سکته می کردم از ترس.
گفتم الانه چپ بشه بیفته روم به افق بپیوندم.
که سامیار رسید جلوش وایسادم طوری بهم زل زده بود گفتم الانه بکشتم!
منم پرو پرو بهش نگاه کردم.
گفت:
- گفتی من یادت بدم اره؟
سر تکون دادم که نشست و منم پشت ش.
لب زد:
- حالا منو اذیت می کنی اره؟
اب دهنمو قورت دادم و محکم دستامو دور کمرش قفل کردم.
چنان گاز داد که چشامو محکم بشتم و جیغ کشیدم.
بی توجه با سرعت زیاد راه افتاد که داد زدم:
- وایییییز نگه دار می خوام پیاده بشممممم کمکککک جییییییغ.
هیچکس نمی تونست جلو بیاد بس که سرعت بالا بود و عین چی موتور حرکت می کرد.
از ترس به گریه افتاده بودم و حس می کردم می خوام بیفتم افتادم به التماس:
- غلط کردم توروخدا نگه دار اییییی سامیاررررررر.
بعد یه دقیقه نگه داشت و سریع پیاده شدم جون نبود توی پاهام و افتادم زمین.
نیشخندی زد و گفت:
- خوش گذشتا هر روز میام می برمت بیرون.
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت42
#سارینا
و رفت سمت عمارت.
اون از چک سر شب ش اون از داد هاش حالا هم که اینطور.
اگر تلافی نکنم سارینا نیستم .
دارم برات اقا سامیار.
بلند شدم و موتور مو پارک کردم که بیرون اومدن و قرار شد بریم اداره!
موتور مو پشت یکی از ماشین های پلیس گذاشتیم سمت ماشین سامیار رفتم و جلو نشستم سامیار هم راننده بود سه تا از نیرو ها هم عقب!
به ترتیب حرکت کردن رو به سامیار گفتم:
- الان کدوم گورستونی می ریم؟
خیلی ریلکس گفت:
- اداره پلیس فعلا اونجا جامون امنه!
هووفی کشیدم و به ظبط نگاه کردم با دیدم فلش لبخندی رو لبم شکل گرفت و روشن ش کردم منتظر اهنگ عاشقانه ای بودم که صدای نوحه و مداحی پیچید.
متعجب نگاهش کردم مگه محرم بود؟ این چه فلیشه!
خاموشش کردم و بعد نیم ساعت رسیدیم.
پیاده شدم و درو محکم کوبیدم که سامیار گفت:
- ارث بابات نیستا!
باز کردم محکم تر کوبیدم یه لگد هم نثارش کردم.
اخماشو شو تو هم کشید و سمت اداره رفتم.
توی اتاق کنفرانس نشستیم تا ببینم قراره چه خاکی تو سرمون بریزیم!
یعنی الان من صب تا شب باید بشینم اینجا؟
کم کم همه اومدن و نشستن.
سامیار نمی دونم شال و لباس از کجا گیر اورده بود شال و انداخت رو سرم و لباسا رو هم گذاشت تو بغلم و گفت:
- پاشو برو سر و شکل تو درست کن ابروی منو بردی.
نگاه چپی بهش انداختم و چشم غره ای بهش رفتم.
توی نمازخونه خواهران عوض کردم یه مانتوی طرح کت و شلوارش با مقنعه.
مگه من کارمند شرکت ام اینطور لباس بپوشم؟
توی اینه به خودم نگاه کردم خیلی بهم می یومد واقعا خوشکل شده بودم.
برگشتم تو اتاق کنفرانس و نشستم.
سامیار سر تا پامو نگاهی انداخت و گفت:
- حالا یکم مثل ادمیزاد شدی.
منم نامردی نکردم یکی محکم زدم تو صندلی ش که چون چرخ دار بود رفت عقب .
با خنده نگاهش کردم که اخمی کرد و دوباره نشست سر جاش.
یه چیزایی می گفتن که واقعا نمی فهمیدم چیه!
سرمو روی میز گذاشتم و چشامو بستم به عالم بی خبری رفتم.
سامیار داشت صدام می کرد اما انقدر خسته بودم حال نداشتم چشم باز کنم و بهش بگم خفه شه بزاره بخوابم.
حس کردم توی هوا بودم و بعد کمی روی زمین فرود اومدم و یه پتو افتاد روم.
تکونی خوردم و محکم پتو رو دور خودم پیج دادم و خوابیدم.
#رمان
خداوندا از تو به خاطر اینکه امروز به ما فرصت زندگی کردن، راه رفتن،ديدن، و شنیدن دادی
سپاسگزاریم و بابت تمام نعمت هایی که به ما دادی تشکر می کنيم
خدايا شکرت🌻 خدايا شکرت 🌻
شاد باشیم و شکرگزار
برای نفسی که به راحتی همین الآن کشيديم
#شب_بخیر
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
مَنکانلِلّٰه،کاناللهُلَه
تو نگاهت به خدا باشه؛خدا و همه ی
نیروهاش،برایتوخواهندبود!
همینقدر قشنگ (:🍃🍃