🟤سلام امام زمانم ✋
چه دمی میشود آن دم که شود رؤیت تو
که به پایان برسد ظلم شب غیبت تو
ای خوش آن دم که رسد رایحه ناب وصال
به مشامم برسد عطر خوش قامت تو
العجلمولایغریبم💔
سلامتی و فرج مولایمان صاحب الزمـــان
عجل الله تعالی فرجه الشریف#صلوات⚘️
#السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِه
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#امام_زمان
•°♥️°• ابـاعبدالله
حجرُك مأوىٰ المُتعبين، سيدي ياحُسين
آغوش تو پناه دل خستهها، حسین جانم .
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ
بغلم کردی.mp3
2.56M
🎙بغلم کردی حسین..
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ
ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤㅤ↻
🔳مداحی های #جدید
کاش یکی از اشیاء گمشدهٔ تو حرمت بودم :)))
آقای امام رضا…💔🍂"
•°💚°•آقاۍڪریم¹¹⁸
نیست بر لوحِ دلم جز الف قـٰامت دوست
این حسن کیست حسینبنعلی عاشق اوست
#دوشنبه_های_امامحسنی💚>>>
خـدا گاهی نشون میده به ما ڪه
+ ببین هیچ ڪس دوستت نداره...
اما یواشڪی میاد تو گوشِت میگه:
+ جز من! :))
📚استادپناهیان
🔸#فضائل_امیرالمؤمنین
[15روز تا غدیر]
رسول خدا صلّیاللهعلیهوآله و سلم فرمود:
«همانا قرآن بر هفت حرف نازل شده است و هرکدام از آن حروف ظاهر و باطنی دارد و بهراستی که علم ظاهر و باطن قرآن تنها در نزد على بن ابىطالب علیهالسلام است.»
حضرت یار! اجازه ست دچارت بشوم؟!🤌🏼
دوست دارم همه ی دار و ندارت بشوم🌚💙>>
#عاشقانهـمذهبے
╭─━─━─• · · · · ·
⭕️پاسخنامه #مسابقه_کتابخوانی
بِسمࢪَبِّالشُـھـَداوالصِدیقین✨
1⃣ سردار حمید اباذری چه لقبی به شهید عباس دانشگر داد؟
✅ جوان مومن انقلابی
2⃣ رشته تحصیلی شهید دانشگر در دانشگاه سمنان چه بود ؟
✅ مهندسی کامپیوتر ،نرم افزار
3⃣ شهید دانشگر در چه تاریخی وارد دانشگاه امام حسین شد؟
✅ ۵ مهر ۱۳۹۰
4⃣ شهید عباس دانشگر در ۱۳ سالگی چه چیزی از رهبر معظم انقلاب هدیه گرفت؟
✅ چفیه حضرت آقا
5⃣ از نظر شهید عباس دانشگر عزت نفس یعنی چه؟
✅ عزت نفس یعنی من خودم رو دوست داشته باشم و بتونم خودمو حفظ کنم
6⃣ در یادداشت سوم ، شهید دانشگر چه چیزی را پدر علم دانسته است؟
✅ تجربه
7⃣ اولین باری که شهید عباس دانشگر از دختر عمویش خواستگاری کرد در کجا بود؟
✅ درجوار شهدای گمنام
8⃣ آخرین دیدار پدر شهید با فرزندش کجا بود؟
✅ قبل شهادت تهران، منزل پدر خانمش و بعداز شهادت معراج شهدا
9⃣ در معراج شهدا ، کنار پیکر شهید عباس دانشگر نامزدش از سردار اباذری چه خواسته بود؟
✅ از سردار خواست تا به شهید بگوید بلندشود
🔟 شهید عباس دانشگر برای اینکه بخواهیم خودمان را به شهدا نزدیک کنیم چه سفارشی داشتند؟
✅ اگر بخواهیم خودمان رو به شهدا نزدیک کنیم کافی است در فضای مجازی مراعات کنیم واز نگاه های حرام غیبت ها وتهمت ها به دور باشیم
با ما « تـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان» همراه باشید . .
با تشکــــــــر 🙏🙏💐
╰─━─━─• · · · · · ·
##طنزانه
👓 استاد ۹.۵ را ده نمیدهید؟!! 🤣
😂😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📣با ما همراه باشید
☆🌹🌸☆
👈همه ما تو زندگی یه سری شرایط ویژه برامون پیش اومده که یک سطح و لول دیگهای رو از خودمون دیدم و خیلیا فکر نمیکردن که ما بتونیم اصلا از عهدهی اون شرایط بربیاییم، اما اومدیم.👊
🔴اگر دقت کنید توی اون شرایط ما همه وجودمون رو گذاشتیم پای اون مورد و به بهترین شکل هم نتیجه گرفتیم.
📌سعی کنید تو زندگی همیشه این مدلی باشید، بخدا راه ۱۰ ساله رو ۱ ساله میرید.
#حـــرف #حســاب
❤️🔥📖✍
When you're sad you're not just sad. you're merely oblivious to the good things in life. There's always a crack of light in the darkness. Find it.
وقتی غمگین هستید فقط غمگین نیستید، فقط از چیزهای خوب زندگی غافل مشین💯
همیشه یک شکاف نور در تاریکی وجود داره🌟💫
پیداش کن.🪴🍄☘
#امــــــــــید #انگیــــــزه
😉✌️✨
⚠️ #تلنگر
اولین دریچهٔ بدن و نقطهٔ شروع افکار تحریک کننده، چشم است. بیاییم هر چیزی را در فضای مجازی نبینیم…
#تقوا_در_فضای_مجازی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایران_زیبا😍
🎥بابل بندپی شرقی
#ایرانگردی#طبیعت🍓🍭😇
قشنگترین جایِ زندگی
متعلق به وقتیه که
انتظارش رو نداری، ولی میشه 🌼🐰
#دلـــــی
🍓🍃🤍
#حدیث_روز 🗯
🌺"امام صادق(ع)" می فرمایند:
❣باید در انتخاب همسر نهایت دقت را داشت؛
•● زیرا همسر همچون گردنبندی است که شخص به گردن خود آویزان میکند و نقش مهمی در سعادت وخوشبختی انسان دارد....❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشالا بچههای پایگاه بسیج نیویورک👨🏿🦯🕶📿>>
#دلی♡
محتاط باشیم در سرزنش و
قضاوت کردن دیگران
وقتی نه از دیروز او خبر داریم
نه از فردای خودمان ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
27.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه نمیدونید به چه کسی رای بدید
این 🎥 رو حتماً نگاه کنید!
مورد تایید جناح اصلاح طلب
مورد تایید جناح اصول گرا
مورد تایید بچه های انقلابی
زحمت نشرش با شما...✌️
#فور_واجب
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت76
#سارینا
سارینا لبخندی روی لب ش نشوند و گفت:
- سلام اقا مصطفی چرا زحمت کشدید می گفتید می یومدم می گرفتم خودم.
پسره که تقریبا همسن خودم بود گفت:
- سلام خوب هستید سارینا خانوم؟ نه چه زحمتی وظیفه است .
کارتون رو امیر ازش گرفت و پسره اروم به سارینا چیزی گفت که سارینا سرشو انداخت پایین و سری با غم تکون داد.
و بعد خداحافظی پسره رفت و امیر بدرقه اش کرد.
یهو سارینا دستشو به سرش گرفت و خواست بیفته که خودمو بهش رسوندم و بازوشو گرفتم.
نگران نگاهش کردم و گفتم:
- چی شد سارینا خوبی؟
بازوشو از دستم کشید بیرون و به درخت تکیه داد و نگاه شو به زمین دوخت و با پوزخند تلخی گفت:
- مهمه برات؟
امیر خودشو رسوند و گفت:
- سارینا ابجی دورت بگردم چی شدی ببینمت قربونت برم .
سارینا نگاهشو به امیر دوخت و گفت:
- حالم خوب نیست نمی تونم سرپا وایسم انگار جون از تنم رفته.
امیر دستشو گرفت و گفت:
- نگران نباش ابجی الان می برمت دکتر بعد می برمت خونه بخوابی اروم راه برو اخ کلید داخله.
تند گفتم:
- ماشین من هست بریم .
و مجال ندادم و سریع سمت ماشین رفتم.
پشت فرمون نشستم و امیر سارینا رو عقب نشوند و خودش هم جلو نشست.
از اینه بهش نگاه کردم سرشو به عقب تکیه داده بود و چشماشو بست و قطره های اشک تا زیر چونه اش سر خورده بود.
سریع راه افتادم و مدام نگران نگاهش می کردم.
امیر نفس های عصبی می کشید و برمی گشت وعضیت شو چک می کرد که گوشی سارینا زنگ خورد.
در اورد و گرفت سمت امیر و گفت:
- مامانمه چیزی بهش نگو.
امیر گرفت و گفت:
- باشه.
جواب داد و پیچوند.
لب زدم:
- همیشه اینطوری می شی؟
سارینا که جوابمو نداد و امیر هم یه نگاه بد بهم انداخت.
کلافه گفتم:
- چیه؟ چرا اینطوری نگاهم می کنی؟
با خشم گفت:
- واسه چی وقتی تصادف کرد نموندی ببینی مرده یا زنده است؟
ساکت شدم!
واقعا جوابی نداشتم که بدم و حسابی شرمنده شده بودم.
نگاهی به سارینا انداختم که اشک های با سرعت بیشتری می ریخت.
امیر داد زد:
- تویی که ادعا می کنی نگرانی با توام جواب منو بده!
نفس کلافه ای کشیدم و گفتم:
- نمی..دونم ..اون سار.ینا یعنی اون سارینا با این سارینا زمین ..تا..اسمون فرق.. می کنه!
امیر با پوزخند عصبی گفت:
- سارینا همون ساریناست اما داغون تر!
#سارینا
با حرف هاش طپش قلب گرفته بودم و اگر تنها بودم صدای هق هق هام تا فرسخ ها می رفت!
لب زدم:
- بزن کنار.
با نگرانی گفت:
- حالت خوب نیست باید بری بیمارستان.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من نیازی به نگران بودن تو ندارم بزن کنار.
دوباره حرف شو تکرار کرد که داد زدم:
- گفتم بزنننن کناررررر بمیرم بهتر از اینکه با ماشین تو به جایی برسم.
مجبور شد بزنه کنار و امیر سریع پیاده شد اومد سمتم و پیاده شدم.
به ماشین کنار خیابون تکیه دادم و امیر زود تاکسی گرفت سمت بیمارستان رفتیم.
#سامیار
همون جا وایساده بودم و نمی دونستم چه خاکی توی سرم بریزم!
تاکسی گرفتن و راه افتادن.
پشت سرشون حرکت کردم نمی تونستم با اون حال بد راه ش کنم .
وقتی رسیدم بیمارستان سارینا توی اتاق دکتر بالای سرش بود و امیر دم در بود.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- باز که اینجایی!چی می خوای جلو چشش؟
جواب شو ندادم و اخم غلیظی روی پیشونیم نشست.
روی صندلی نشستم
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت77
#سامیار
وقتی حالش بهتر شد می خواستم برم توی اتاق که امیر گفت نمی خواد ببینت.
مجبوری سوار ماشین شدم و و بی هدف توی خیابون ها گاز می دادم.
یعنی مقصر تمام این حال بدی هاش من بودم؟
من باعث شده بودم اینجوری داغون بشه!
ساعت10 بود که رفتم خونه اقا بزرگ و به بقیه سلام کردم امیر رو صدا کردم.
که پوفی کشید و بلند شد اومد بیرون نگاهی بهش کردم و گفتم:
- حالش چطوره؟
دستاشو توی جیب ش فرو کرد و گفت:
- با سرم سوزن باز سر پا شد!الانم مراسم خاستگاریشه!
احساس کردم اب یخ ریختن روم.
بهت زده گفتم:
- چی؟خواستگاری؟باکی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- با مصطفی پسری که ظهر اینجا بود خیلی هم پسر خوب و مومن ی هست.
با اعصاب ی داغون داد زدم:
- لعنتی الان داری به من می گی؟
پوزخندی زد و گفت:
- مثلا چیکاره ای که بخوام بهت بگم قبل ش؟
اه ای گفتم و سریع سوار ماشین شدم گاز دادم تا اونجا.
#سارینا
با مصطفی توی اتاقم روی تخت نشسته بودیم.
لب زد:
- حالتون خوبه؟
سری تکون دادم که معنی شو خودمم نمی دونستم!
لب زد:
- خوب شما شرط تون برای ازدواج چیه؟
غمگین گفتم:
- اقا مصطفی من از قبل هم بهتون گفتم نه!
با لحن ارومی گفت:
- اخه چرا؟ من مشکلی دارم؟
لب زدم:
- نه من مشکل دارم ببنید من یکی رو دوست داشتم اقا مصطفی منو ول کرد من نمی تونم بجز اون به کسی فکر کنم!اگر با شما ازدواج کنم تمام فکر و ذکرم پیش اون ادمه! اونوقت به شما خیانت می شه!توروخدا درکم کنید.
لبخندی زد و گفت:
- ایشون دل شما رو شکستن؟
به زیر بالشت ام که عکس سامیار از زیرش معلوم بود اشاره کرد.
عکس رو در اورد و نگاه کرد و گفت:
- شما درست می گید امیدوارم حسرت به دل نمونید ببخشید من دیر درک تون کردم!شما استراحت کنید من مرخص می شم.
ممنونی گفتم و خداحافظ ی کردم .
#سامیار
وقتی رسیدم ماشین شون جلوی در بود.
زنگ در رو زدم و دل تو دلم نبود تا زود تر برم تو.
نکنه بهش جواب بعله رو داده؟
در باز شد و داخل رفتم.
وارد سالن شدم و سلامی کردم.
عمو استقبالم اومد و رو به بقیه گفت:
- پسر عموی سارینا سامیار جان هستند.
خوشبختی گفتم و با نگرانی کل سالن و نگاه کردم خبری از سارینا و پسره مصطفی نبود!
با صدای پای کسی به پله ها نگاه کردم مصطفی تنهایی پایین اومد و به من سلام کرد و خواست بره پیش بقیه اما برگشت و دوباره بهم نگاه کرد و زیر لب گفت:
- امیدوارم قدر شو بدونید!
و لبخندی زد و رفت سمت خانواده اش و گفت:
- مثل اینکه قسمت نبوده .
نفس راحتی کشیدم و روی اولین مبل نشستم
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت78
#سامیار
نگاهی به زن عمو و عمو انداختم.
زن عمو چادر سفیدی سرش بود و حجاب ش کاملا رعایت شده بود عمو هم کت و شلوار رسمی پوشیده بود.
خونه دیگه مثل قبل شاهانه نبود با ظاهر ساده ای و چند تا عکس شهید تزعین شده بود.
مطمعن بودم کار ساریناست!
خانواده مصطفی زود رفتن و زن عمو رو بهم گفت:
- جانم سامیار جان کاری پیش اومده؟
سری تکون دادم و گفتم:
- نه اومدم سارینا رو ببینم.
عمو با تک خنده ای گفت:
- الان؟ البته شما یه دوران همش باهم بودید طبیعه دلتون برای هم تنگ بشه!
لبخند زن عمو به اه و ناله تبدیل شد و گفت:
- یکم باهاش حرف بزن سامیار جان سارینا دیگه سارینا قبل نیست بعد تصادف انگار بچه ام افسردگی حاد گرفته به خدا خیلی شبا یواشکی می رم توی اتاق ش می بینم نصف شبه اما بیداره و گریه می کنه!داره از دست می ره تو یکم باهاش حرف بزن.
زن عمو خبر نداری مشکل دخترت جلوت نشسته!
می فهمید می کشتمم حتما.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه زن عمو پس من می رم بالا.
سری تکون داد و پله ها رو بالا رفتم جلوی در اتاق ش وایسادم.
اخرین بار که یادمه رنگا برنگ بود و شلوغ.
اما حالا در اتاق ش مشکی بود.
در زدم و صداش کردم:
- سارینا.
بعد چند لحضه گفت:
- بیا تو.
درو باز کردم و داخل رفتم.
چادرشو سفید شو سرش کرده بود و توی اتاق وایساده بود.
نگاهی بهش کردم که دلم براش ضعف رفت.
خودمم باور نمی کردم مهر این دختر روزی به دلم بیفته!
خدایا این چه حکمتیه؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه رفت تو بالکن و روی صندلی نشست.
اصلا چی می خواستم بهش بگم؟
توی بالکن رفتم و روی اون صندلی نشستم نگاهی بهش کردم که به خونه ها نگاه می کرد و باز چشاش خیس بود و معلوم بود گریه کرده.
نمی دونستم از کجا شروع کنم و برای همین گفتم:
- خوبی؟
بدون اینکه نگاهی بهم بکنه گفت:
- اره خیلی .
داشت طعنه می زد بهم!
با اولین چیزی که به ذهن ام رسید لب باز کردم و گفتم:
- چیز می خواستم بگم فردا میای بریم یه جایی؟
با مکث گفت:
- نکنه باز پرونده ات خورده به من که داری این درخواست و می دی؟!
سریع گفتم:
- نه به خدا خودم می گم بریم!لطفا.
پوزخندی زد و سر تکون داد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- مامانت و بقیه خیلی دارن غصه می خورن خوب نیست اینجوری باهاشون رفتار می کنی!
اشک ش چکید روی گونه اش و پاشد سریع به شیشه های بالکن تکیه داد و محکم نرده رو توی دست ش فشرد تا بغض شو کنترل کنه و گفت:
- ببین کی از درک کردن بقیه داره با من صحبت می کنه!استاد درک کردن!انقدر بقیه مهمن برات؟ اره خوب همیشه یه چیزی مهم بوده وسط بوده که کارت به سارینا افتاده و گرنه خودش که عذاب الهی واست!
خواستم چیزی بگم که دستشو بالا اورد و گفت:
- شب بخیر پسر عمو.!
نگاه غمگینی بهش انداختم و بلند شدم سمت در رفتم اما باید حرف مو می زدم:
- این دفعه به فکر هیچکس جز خودت نیستم!فردا صبح میم دنبالت ساعت10 خوب بخوابی .
#رمان