#آئین_همسرداری
راز زندگی زناشویی زوجهای شاد و موفق چیست؟
✔️با هم حرف بزنید
✔️آرزوها و رویاهایتان را با هم سهیم شوید
✔️برنامهریزی اقتصادی داشته باشید
✔️با هم بیرونرفتن را متوقف نکنید
✔️همسرتان را گاهی شگفتزده کنید
✔️تعریف و تشویق کنید
✔️همهٔ مسائل را حل کنید
✔️حالت دفاعی نداشته باشید
✔️با هم گفتوگو کنید نه مشاجره
✔️آغوشهای بیاهمیت را فراموش نکنید
✔️تفاوتهایتان را بپذیرید
✔️زمانی که اشتباه میکنید، به آن اعتراف کنید
✔️خاطرات خوشتان را به یاد بیاورید
✔️در جمع به همسرتان احترام بگذارید
✔️رابطه جنسی همهچیز نیست
✔️گوش شنوا داشته باشید
✔️فعالیت مشترک داشته باشید
✔️واژههای نیکو به کار ببرید
✔️همدیگر را ترغیب و تشویق کنید
✔️زمانی را بدون فرزندانتان باشید
✔️روزتان را با بوسه شروع کنید
✔️شما یکی هستید
✔️اطمینان مجدد دهید که همه چیز خوب است
✔️حداقل یکبار در روز به او بگویید: «دوستت دارم»
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
#مهارتهای_همسرداری
چگونگی برخورد با همسر عصبی
✅باورش کن
بیشتر مردان دل شان می خواهد که که همسرشان باورشان کند. آن ها دوست ندارند که همسرشان در توانایی ها واستعدادهایشان
(مثلا در تامین امنیت و رفاه و…)شک داشته باشد.
با رفتار و گفته هایتان به آن ها بفهمانید که توانایی ومهارت و استعداد و پشتکارشان را باور دارید البته دروغ نگویید بلكه سعی كنيد خصوصيت مثبت وی را پررنگ تر كنيد.
✅حرف بزن
برای این كه همسرتان بفهمد شما او را درک می كنيد او را با همه كم و كاستی هايش به عنوان مرد زندگيتان قبول داريد هر روز به مدت کوتاهی در همین خصوص با او حرف بزنید.
بیست دقیقه در هر روز این صحبت بیست دقیقه ای را از همسرتان دریغ نکنید چون تاثیرش خیلی بیشتر از بیست دقیقه ای است که در ذهن شماست.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
4_5906974887053889471.mp3
8.2M
نمیخوام با یه تصمیم اشتباه
ضرر کنی ...🌱
#گلی
#سهیل_مهرزادگان
بیا که نصف جهان را به نام من بزنند
چرا که شهر دلم "اصفهان" دلتنگی است...
#غلامرضا_شرفی_زاده
╔═💎💫═══╗
#عاشقانه_مذهبی🤍
╚═══💫💎═╝
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت81
#غزال
شایان با صدای بلند بلند قربون صدقه ام می رفت و محمد از ذوق بالا و پایین می پرید.
خدمه وقتی شنیدن باردارم خوشحال شدن همگی و بهم تبریک گفتن.
با دیدن این اوضاع و شور و خوشحالی بقیه گریه یادم رفت و لبخندی روی لبم نشست.
باورم نمی شد بقیه انقدر خوشحالن به خاطر بارداری من.
روی تخت نشسته بودم و کلافه به شایان نگاه کردم.
با حرص گفتم:
- شایان برو کنار دلم پوسید توی این اتاق مگه زندانیم؟
شایان شونه هامو گرفت و خوابوندم روی تخت و دست به سینه وایساد بالای سرم و گفت:
- خیر عزیزم ولی شما الان دیگه دونفری یه نی نی هم با خودت داری و باید کاملا مراقب سلامتیت باشی بهتره استراحت کنی.
نشستم و بلند شدم کنارش زدم و گفتم:
- هیچیم نمی شه می خوام برم پایین هوا بخورم مگه بادکنک ام که فوتم کنن بترکم.
شایان نگران نگاهم کرد و گفت:
- وایسا بیام دستتو بگیرم رو پله ها نخوری زمین.
نگاهی به خودم کردم فقط یکم تپل شده بودم یه کوچولو هنوز تغیر انچنانی نکرده بودم که نتونم جلوی پامو ببینم و بخورم زمین.
محمد این دستمو گرفت و شایان این دستمو.
با چشای ریز شده و تهدید وار به دوتاش نگاه کردم مثل دو تا نگهبان می موندن.
لب زدم:
- اگه الان نرید پایین و نزارید خودم مثل همیشه بیام من می دونم و شما دوتا پدر و پسر از صبح تاحالا منو دیونه کردید اقا اصلا این نی نی تونو از توی شکم من در بیارید من راحت بشم.
محمد کنجکاو گفت:
- می شه درش بیاریم من باهاش بازی کنم؟
با سوال محمد خنده ام گرفت.
شایان خندید و گفت:
- اره عزیزم ولی وقتی 9 ماهش بشه الان 3 ماهشه 6 ماه دیگه میاد که باهاش بازی کنی.
محمد سمتم اومد و دستاشو باز کرد خواستم بغلش کنم بریم پایین که شایان فوری بغلش کرد و گفت:
- پسر بابا تو که نمی شه بری بغل مامانت اون نی نی داره اگه بری بغلش نی نی مون دردش میاد مامانی هم درد ش میاد.
محمد گفت:
- ولی اون که تو شکم مامانیه چجوری دردش میاد؟
راه افتادیم سمت پایین و شایان گفت:
- خوب وقتی تو رو بغل کنه تو سنگینی یکم بهش فشار میاد باید زور بزنه تو رو بلند کنه و اگه زور بزنه نی نی توی دل ش دردش میاد.
محمد سری تکون داد و سه تایی رفتیم توی حیاط.
روی تاب نشستیم و محمد دست کشید روی شکمم و گفت:
- مامانی میشه اسم شو من بزارم؟
قربون صدقه اش رفتم و گفتم:
- اره قربونت برم من.
شایان گفت:
- اول باید ببینیم نی نی داداشیته یا ابجیت.
با لبخند دستی به موهای محمد کشیدم و گفتم:
- خوب تو دو تا اسم بگو یکی برای دختر یکی برای پسر.
محمد یکم فک کرد و گفت:
- اگه نی نی داداشی بود بزاریم ماکان اگه ابجی بود بزاریم آروشا.
شایان بوسیدتش و گفت:
- قربون پسر خوش سلیقه ام برم من.
شایان لب زد:
- غروب بریم دکتر؟ببینیم بچه دختره یا پسر؟یکمم سیسمونی بخریم.
محمد منو بغل کرد و گفت:
- مامانی بگو اره بگو اره.
دستمو دور حلقه کردم و گفتم:
- چشم بریم.
موقعه ناهار بود و سه تایی روی میز نشستیم .
شایان هم برای من کشید هم برای محمد.
انقدر برام کشیده بود که هاج و واج داشتم به غذا نگاه می کردم حتی برای خودش هم کمتر از این ریخته بود.
نصف شو برگردوندم توی دیس که گفت:
- چرا ریختی تو دیس؟من گذاشتم تو بخوری.
متعجب گفتم:
- شایان خودت انقدر نمی تونی بخوری بعد من این همه رو انتظار داشتی بخورم؟
شایان متعجب گفت:
- خوب تو الان دونفری دیگه مگه غذات هم دوبرابر نمی شه؟
محمد گفت:
- یعنی نی نی غذا نمی خوره؟پس چجوری غذا بخوره بزرگ بشه من باهاش بازی کنم؟
غذا رو توی دهن محمد گذاشتم و گفتم:
- چرا عزیز دلم بزرگ می شه غذا هم می خوره زود زود هم میاد که تو باهاش بازی کنی حالا غذا تو بخور.
سری تکون داد و مشغول شد.
رو به شایان گفتم:
- مگه این بچه چقدر می خوره اخه هر چقدر من بخورم یکم کوچولو شو هم این بچه تغذیه می کنه.
محمد با دهن پر گفت:
- اسم داره اسمش اروشاست من مطمعنم دخ..
#رمان
⸾🌻💛⸾
وخـداگفــت :
شـبراآفریــدم
تاازبیقرارےهایت
برایـمبگویے ..! :)
مراقبمهربونیاتونباشید!−😌🌱
شبخوش✨🌙
#امام_حسینم💔🫀
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(: