بیا که نصف جهان را به نام من بزنند
چرا که شهر دلم "اصفهان" دلتنگی است...
#غلامرضا_شرفی_زاده
╔═💎💫═══╗
#عاشقانه_مذهبی🤍
╚═══💫💎═╝
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت81
#غزال
شایان با صدای بلند بلند قربون صدقه ام می رفت و محمد از ذوق بالا و پایین می پرید.
خدمه وقتی شنیدن باردارم خوشحال شدن همگی و بهم تبریک گفتن.
با دیدن این اوضاع و شور و خوشحالی بقیه گریه یادم رفت و لبخندی روی لبم نشست.
باورم نمی شد بقیه انقدر خوشحالن به خاطر بارداری من.
روی تخت نشسته بودم و کلافه به شایان نگاه کردم.
با حرص گفتم:
- شایان برو کنار دلم پوسید توی این اتاق مگه زندانیم؟
شایان شونه هامو گرفت و خوابوندم روی تخت و دست به سینه وایساد بالای سرم و گفت:
- خیر عزیزم ولی شما الان دیگه دونفری یه نی نی هم با خودت داری و باید کاملا مراقب سلامتیت باشی بهتره استراحت کنی.
نشستم و بلند شدم کنارش زدم و گفتم:
- هیچیم نمی شه می خوام برم پایین هوا بخورم مگه بادکنک ام که فوتم کنن بترکم.
شایان نگران نگاهم کرد و گفت:
- وایسا بیام دستتو بگیرم رو پله ها نخوری زمین.
نگاهی به خودم کردم فقط یکم تپل شده بودم یه کوچولو هنوز تغیر انچنانی نکرده بودم که نتونم جلوی پامو ببینم و بخورم زمین.
محمد این دستمو گرفت و شایان این دستمو.
با چشای ریز شده و تهدید وار به دوتاش نگاه کردم مثل دو تا نگهبان می موندن.
لب زدم:
- اگه الان نرید پایین و نزارید خودم مثل همیشه بیام من می دونم و شما دوتا پدر و پسر از صبح تاحالا منو دیونه کردید اقا اصلا این نی نی تونو از توی شکم من در بیارید من راحت بشم.
محمد کنجکاو گفت:
- می شه درش بیاریم من باهاش بازی کنم؟
با سوال محمد خنده ام گرفت.
شایان خندید و گفت:
- اره عزیزم ولی وقتی 9 ماهش بشه الان 3 ماهشه 6 ماه دیگه میاد که باهاش بازی کنی.
محمد سمتم اومد و دستاشو باز کرد خواستم بغلش کنم بریم پایین که شایان فوری بغلش کرد و گفت:
- پسر بابا تو که نمی شه بری بغل مامانت اون نی نی داره اگه بری بغلش نی نی مون دردش میاد مامانی هم درد ش میاد.
محمد گفت:
- ولی اون که تو شکم مامانیه چجوری دردش میاد؟
راه افتادیم سمت پایین و شایان گفت:
- خوب وقتی تو رو بغل کنه تو سنگینی یکم بهش فشار میاد باید زور بزنه تو رو بلند کنه و اگه زور بزنه نی نی توی دل ش دردش میاد.
محمد سری تکون داد و سه تایی رفتیم توی حیاط.
روی تاب نشستیم و محمد دست کشید روی شکمم و گفت:
- مامانی میشه اسم شو من بزارم؟
قربون صدقه اش رفتم و گفتم:
- اره قربونت برم من.
شایان گفت:
- اول باید ببینیم نی نی داداشیته یا ابجیت.
با لبخند دستی به موهای محمد کشیدم و گفتم:
- خوب تو دو تا اسم بگو یکی برای دختر یکی برای پسر.
محمد یکم فک کرد و گفت:
- اگه نی نی داداشی بود بزاریم ماکان اگه ابجی بود بزاریم آروشا.
شایان بوسیدتش و گفت:
- قربون پسر خوش سلیقه ام برم من.
شایان لب زد:
- غروب بریم دکتر؟ببینیم بچه دختره یا پسر؟یکمم سیسمونی بخریم.
محمد منو بغل کرد و گفت:
- مامانی بگو اره بگو اره.
دستمو دور حلقه کردم و گفتم:
- چشم بریم.
موقعه ناهار بود و سه تایی روی میز نشستیم .
شایان هم برای من کشید هم برای محمد.
انقدر برام کشیده بود که هاج و واج داشتم به غذا نگاه می کردم حتی برای خودش هم کمتر از این ریخته بود.
نصف شو برگردوندم توی دیس که گفت:
- چرا ریختی تو دیس؟من گذاشتم تو بخوری.
متعجب گفتم:
- شایان خودت انقدر نمی تونی بخوری بعد من این همه رو انتظار داشتی بخورم؟
شایان متعجب گفت:
- خوب تو الان دونفری دیگه مگه غذات هم دوبرابر نمی شه؟
محمد گفت:
- یعنی نی نی غذا نمی خوره؟پس چجوری غذا بخوره بزرگ بشه من باهاش بازی کنم؟
غذا رو توی دهن محمد گذاشتم و گفتم:
- چرا عزیز دلم بزرگ می شه غذا هم می خوره زود زود هم میاد که تو باهاش بازی کنی حالا غذا تو بخور.
سری تکون داد و مشغول شد.
رو به شایان گفتم:
- مگه این بچه چقدر می خوره اخه هر چقدر من بخورم یکم کوچولو شو هم این بچه تغذیه می کنه.
محمد با دهن پر گفت:
- اسم داره اسمش اروشاست من مطمعنم دخ..
#رمان
⸾🌻💛⸾
وخـداگفــت :
شـبراآفریــدم
تاازبیقرارےهایت
برایـمبگویے ..! :)
مراقبمهربونیاتونباشید!−😌🌱
شبخوش✨🌙
#امام_حسینم💔🫀
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
#سلاممولایمهربانم♥️
🤲 شکر خدا که صبحم با سلام
بر شما به خیر میشود...
🤲 شکر خدا که قلبم
با نام شما جلا مییابد...
🤲 شکر خدا که عطر یاد شما
در لحظه هایم جاری است ...
🤲 شکر خدا که دوستتان دارم ...
شکر خدا که دلتنگتان هستم ...
شکر خدا که شما را دارم ...♥️
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌤