eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
299 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
684 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چگونگی برخورد با همسر عصبی ✅باورش کن بیشتر مردان دل شان می خواهد که که همسرشان باورشان کند. آن ها دوست ندارند که همسرشان در توانایی ها واستعدادهایشان (مثلا در تامین امنیت و رفاه و…)شک داشته باشد. با رفتار و گفته هایتان به آن ها بفهمانید که توانایی ومهارت و استعداد و  پشتکارشان را باور دارید البته دروغ نگویید بلكه سعی كنيد خصوصيت مثبت وی را پررنگ تر كنيد. ✅حرف بزن برای این كه همسرتان بفهمد شما او را درک می كنيد او را با همه كم و كاستی هايش به عنوان مرد زندگيتان قبول داريد  هر روز به مدت کوتاهی در همین خصوص با او حرف بزنید. بیست دقیقه  در هر روز  این صحبت بیست دقیقه ای را از همسرتان دریغ نکنید چون تاثیرش خیلی بیشتر از بیست دقیقه ای است که در ذهن شماست.   ‎━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
بیا که نصف جهان را به نام من بزنند چرا که شهر دلم "اصفهان" دلتنگی است...          ‌╔═💎💫═══╗    🤍          ╚═══💫💎═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 شایان با صدای بلند بلند قربون صدقه ام می رفت و محمد از ذوق بالا و پایین می پرید. خدمه وقتی شنیدن باردارم خوشحال شدن همگی و بهم تبریک گفتن. با دیدن این اوضاع و شور و خوشحالی بقیه گریه یادم رفت و لبخندی روی لبم نشست. باورم نمی شد بقیه انقدر خوشحالن به خاطر بارداری من. روی تخت نشسته بودم و کلافه به شایان نگاه کردم. با حرص گفتم: - شایان برو کنار دلم پوسید توی این اتاق مگه زندانیم؟ شایان شونه هامو گرفت و خوابوندم روی تخت و دست به سینه وایساد بالای سرم و گفت: - خیر عزیزم ولی شما الان دیگه دونفری یه نی نی هم با خودت داری و باید کاملا مراقب سلامتیت باشی بهتره استراحت کنی. نشستم و بلند شدم کنارش زدم و گفتم: - هیچیم نمی شه می خوام برم پایین هوا بخورم مگه بادکنک ام که فوتم کنن بترکم. شایان نگران نگاهم کرد و گفت: - وایسا بیام دستتو بگیرم رو پله ها نخوری زمین. نگاهی به خودم کردم فقط یکم تپل شده بودم یه کوچولو هنوز تغیر انچنانی نکرده بودم که نتونم جلوی پامو ببینم و بخورم زمین. محمد این دستمو گرفت و شایان این دستمو. با چشای ریز شده و تهدید وار به دوتاش نگاه کردم مثل دو تا نگهبان می موندن. لب زدم: - اگه الان نرید پایین و نزارید خودم مثل همیشه بیام من می دونم و شما دوتا پدر و پسر از صبح تاحالا منو دیونه کردید اقا اصلا این نی نی تونو از توی شکم من در بیارید من راحت بشم. محمد کنجکاو گفت: - می شه درش بیاریم من باهاش بازی کنم؟ با سوال محمد خنده ام گرفت. شایان خندید و گفت: - اره عزیزم ولی وقتی 9 ماهش بشه الان 3 ماهشه 6 ماه دیگه میاد که باهاش بازی کنی. محمد سمتم اومد و دستاشو باز کرد خواستم بغلش کنم بریم پایین که شایان فوری بغلش کرد و گفت: - پسر بابا تو که نمی شه بری بغل مامانت اون نی نی داره اگه بری بغلش نی نی مون دردش میاد مامانی هم درد ش میاد. محمد گفت: - ولی اون که تو شکم مامانیه چجوری دردش میاد؟ راه افتادیم سمت پایین و شایان گفت: - خوب وقتی تو رو بغل کنه تو سنگینی یکم بهش فشار میاد باید زور بزنه تو رو بلند کنه و اگه زور بزنه نی نی توی دل ش دردش میاد. محمد سری تکون داد و سه تایی رفتیم توی حیاط. روی تاب نشستیم و محمد دست کشید روی شکمم و گفت: - مامانی میشه اسم شو من بزارم؟ قربون صدقه اش رفتم و گفتم: - اره قربونت برم من. شایان گفت: - اول باید ببینیم نی نی داداشیته یا ابجیت. با لبخند دستی به موهای محمد کشیدم و گفتم: - خوب تو دو تا اسم بگو یکی برای دختر یکی برای پسر. محمد یکم فک کرد و گفت: - اگه نی نی داداشی بود بزاریم ماکان اگه ابجی بود بزاریم آروشا. شایان بوسیدتش و گفت: - قربون پسر خوش سلیقه ام برم من. شایان لب زد: - غروب بریم دکتر؟ببینیم بچه دختره یا پسر؟یکمم سیسمونی بخریم. محمد منو بغل کرد و گفت: - مامانی بگو اره بگو اره. دستمو دور حلقه کردم و گفتم: - چشم بریم. موقعه ناهار بود و سه تایی روی میز نشستیم . شایان هم برای من کشید هم برای محمد. انقدر برام کشیده بود که هاج و واج داشتم به غذا نگاه می کردم حتی برای خود‌ش هم کمتر از این ریخته بود. نصف شو برگردوندم توی دیس که گفت: - چرا ریختی تو دیس؟من گذاشتم تو بخوری. متعجب گفتم: - شایان خودت انقدر نمی تونی بخوری بعد من این همه رو انتظار داشتی بخورم؟ شایان متعجب گفت: - خوب تو الان دونفری دیگه مگه غذات هم دوبرابر نمی شه؟ محمد گفت: - یعنی نی نی غذا نمی خوره؟پس چجوری غذا بخوره بزرگ بشه من باهاش بازی کنم؟ غذا رو توی دهن محمد گذاشتم و گفتم: - چرا عزیز دلم بزرگ می شه غذا هم می خوره زود زود هم میاد که تو باهاش بازی کنی حالا غذا تو بخور. سری تکون داد و مشغول شد. رو به شایان گفتم: - مگه این بچه چقدر می خوره اخه هر چقدر من بخورم یکم کوچولو شو هم این بچه تغذیه می کنه. محمد با دهن پر گفت: - اسم داره اسمش اروشاست من مطمعنم دخ..
در چشم های تو هزار شجریان ربنا میخواند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⸾🌻💛⸾ ‌‌‌‌وخـداگفــت : شـب‌راآفریــدم تاازبیقرارےهایت برایـم‌بگویے ..! :) مراقب‌مهربونیاتون‌باشید!−😌🌱 شب‌خوش✨🌙 💔🫀
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
🍃 صفحه ۸ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
08.mp3
3M
🍃 صفحه ۸ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
8.mp3
3.48M
🍃 صفحه ۸ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
♥️ 🤲 شکر خدا که صبحم با سلام بر شما به خیر می‌شود... 🤲 شکر خدا که قلبم با نام شما جلا می‌یابد... 🤲 شکر خدا که عطر یاد شما در لحظه هایم جاری است ... 🤲 شکر خدا که دوستتان دارم ... شکر خدا که دلتنگتان هستم ... شکر خدا که شما را دارم ...♥️ 🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اِی‌باد،بَرآن‌یارِسَفَرکَردِه‌بِفَرما . . بازآی،کِه‌دَرماندِه‌ی‌ِدَرمان‌ِتوهَستیم!(:❤️‍🩹" اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج✨🕊
●🪴♥️● - این‌که‌دلتنگ‌توام‌اقرارمیخواهد‌مگر؟ این‌که‌ازمن‌دلخوری‌انکارمیخواهد‌مگر؟🫁'🌱'🫠~:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با تو حتي راضي ام، حاضر به تبعيد از بهشت؛ گاز خواهم زد تمام سيب هاي كال را!...
توووو مث بوی پرتقالی توی جاده های مه گرفته شمال :)🍊🥲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 یهو غذا پرید تو گلوش و افتاد به سرفه. تا حد سکته رفتم با دستای لرزون سریع اب ریختم اما فقط سرفه می کرد و نمی تونست نفس بکشه داشت کبود می شد. جیغی از ترس کشیدم شایان سریع بلند ش کرد و زد پشت کمرش اما بدتر داشت کبود می شد و صداش هی کمتر می شد که کبرا خانوم رسید به زور دست کرد تو گلوش که بالا اورد و بچه ام تونست نفس بزنه. از ترس و وحشت فشارم افتاده بود و بی حال به صندلی تکیه دادم. شایان بهت زده روی زمین نشست و کبرا خانوم به حال محمد رسید. لیلا خانوم هم رسید و با دیدن من به صورت خودش زد سریع اب طلا بهم داد یکم خوردم صورت مو باد زد و گفت: - رنگ به رو ندارین خانوم استرس که واسه شما مثل سم می مونه. هنوز استرس توی کل وجودم بود و می لرزیدم. کم کم دردی توی شکمم پیچید که باعث شد به لباسم چنگ بزنم و روی میز خم شم. این بار شایان وحشت زده به من نگاه کرد و سریع خودشو بهم رسوند از روی میز سرمو بلند کرد و گفت: - قربونت برم چی شد عزیزم ببینمت غزال. لیلا خانوم کمر مو ماساژ داد و یه کار هایی انجام داد که باعث شد استرس ام کم و کم تر بشه و دردم هم فروکش کرد. وای خدا این چه دردی بود از مرگ هم بدتر بود. دستامو باز کردم و به محمد اشاره کردم که کبرا خانوم دست و صورت شو شست و روی پام نشوندش محکم بغلش کردم و سرشو روی سینه ام گذاشتم. کم مونده بود جونم برای محمد در بیاد. این بچه تمام وجود من بود و اگه خار به پاش می رفت انگار اون خار توی قلب خودم رفته بود. شایان یکم اب خورد و گفت: - مادر و پدری دست به دست هم دادین منو سکته بدین خدایی اون از ذوق صبح این از الان سکته نکنم خوبه. خدانکنه ای زیر لب گفتم. محمد اروم گفت: - مامانی نی نی خوبه؟ سرشو بوسیدم و گفتم: - اره قربونت برم اما الان مهم نی نی نیست مهم تویی دردت به جونم تو خوبی عمرم؟ با صدای ناز ش گفت: - اره مامانی جونم خوبم.
عیناک... احلی طلوع الشمس... چشات... قشنگترین طلوع خورشیده..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدی وقتے توی جاده هاے مه گرفته ی شمال میرونی مه جلو دیدتُ میگیره و هیچی جز خط سفیدای وسط جاده نمیبینی...؟ از روزی که دیدمت انگار همـه چیزو مه گرفته... چشمام فقـط تُ رو میبینه!😅🥲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╰═•🧡🍊🧡◍⃟🎼═╯
ما‌ رو از جـــنــــگ‌ مۍترسونن؟!😏 مــا از نــــســــل‌ آقـــایــــۍ‌ هستیم‌ که‌ زرهــــــــش‌ پــــشــــت‌ نـــداشــت! 👎