4.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💯 سه گروه از زنانی که در قیامت با حضرت زهرا سلام الله علیها محشور می شوند!
🎙آیت الله مجتهدی ره
جهانی نظر بر رُخَت دوختهست..
تو ای گل، به سویِ که رو کردهای؟
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت93
#غزال
تشکری کردم و گفتم:
- من از شما ممنونم چون اگر نبودید معلوم نبود من کجا باید زندگی می کردم و خدا می دونه چه بلایی سرم می یومد.
اقای تیموری گفت:
- من که وسیله بودم در اصل این خدا بود که به شما کمک کرد.
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله کاملا درست می فرماید ولی بازم من از شما ممنونم امیدوارم یه روزی بتونم این لطف تونو جبران کنم.
و دست محمد و گرفتم و رفتم سمت اتاق که متعلق به ما بود.
ساک محمد و باز کردم تا لباس هاشو عوض کنم که دیدم کلی پول گذاشته شایان برای محمد.
اما اصلا دلم نمی خواست ازشون استفاده کنم پس بهشون دست نزدم از پول های حقوق خودم برداشتم و لباس کردم تن محمد خودمم لباس هامو عوض کردم و باهم از رستوران بیرون زدیم.
محمد با شوق و ذوق به اطراف نگاه می کرد.
بخندی بهش زدم و گفتم:
- محمد منو چند تا دوست داری؟
بهم نگاه کرد و گفت:
- نمی دونم مامانی انقدر دوست دارم که نمی دونم چجوری بگم.
اخه نباید براش مرد؟من چجوری از این بچه دل بکنم اخه؟
کسی که تمام وجود منه مگه می تونم بدون اون زندگی کنم؟
تاکسی گرفتم و گفتم بره شهر بازی.
وقتی رسیدیم هر کدوم که دلش می خواست و گفتم سوار بشه و بعد هم براش خوراکی گرفتم.
شب بود تقریبا ساعت 12 که داشتیم قدم زنان برمی گشتیم.
محمد داشت پیراشکی می خورد و حسابی خودشو کثیف کرده بودم لکه های شیر کاکاعو و شکلات پیراشکی رو لباس هاش جا خوش کرده بود.
اما خوب چیزی نگفتم بچه بود و با همین کار ها لذت می برد فوق ش لباس و بعدا می شستم.
با صداش بهش نگاه کردم:
- مامانی لباسام خیلی کثیف شد حواسم نبود.
لبخندی بهش زدم و بلندش کردم توی بغلم و گفتم:
- رفتیم خونه می شورمشون مامانی تو پیراشکی تو بخور.
گرفت سمت من و گفت:
- یکمم تو و نی نی بخورین.
قربون مهربونی هات برم اخه.
گازی زدم که خندید و گفت:
- تو هم شکلاتی شدی مامانی.
منم باهاش خندیدم به هتل که رسیدیم محمد و پایین گذاشتم و درو باز کردم رفتیم تو.
با دیدن شایان که توی سالن نشسته بود متعجب بهش نگاه کردم!
اینجا چیکار می کرد؟نکنه اومده محمد و ببره؟
محمد با دیدن شایان محکم بغلم کرد و با صدای بلندی گفت:
- من باهات نمیام می خوام پیش مامانم بمونم.
حتی با دیدن ش هم بغض می کردم!
صحنه ای که با کمربند افتاده بود به جونم جلوی چشم هام می یومد و بدتر عذاب م می داد
#رمان
⏰🌱🪴
وقتی چترت خداست، بگذار ابر
سرنوشت هر چقدر میخواهد ببارد...
شبتون به زیبایی بین الحرمین 😍🥺🕊🍃
التماس دعا دارم یا علی ....
مواظب مهربونیاتون باشین رفقا...
🔴پایان فعالیت امروز کانال..🔴
مرسی که هستین ☺️🪴
⛓لف نده رفیق بمونی قشنگ تره ..⛓
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(: