eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
475 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
45 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 تشکری کردم و گفتم: - من از شما ممنونم چون اگر نبودید معلوم نبود من کجا باید زندگی می کردم و خدا می دونه چه بلایی سرم می یومد. اقای تیموری گفت: - من که وسیله بودم در اصل این خدا بود که به شما کمک کرد. سری تکون دادم و گفتم: - بعله کاملا درست می فرماید ولی بازم من از شما ممنونم امیدوارم یه روزی بتونم این لطف تونو جبران کنم. و دست محمد و گرفتم و رفتم سمت اتاق که متعلق به ما بود. ساک محمد و باز کردم تا لباس هاشو عوض کنم که دیدم کلی پول گذاشته شایان برای محمد. اما اصلا دلم نمی خواست ازشون استفاده کنم پس بهشون دست نزدم از پول های حقوق خودم برداشتم و لباس کردم تن محمد خودمم لباس هامو عوض کردم و باهم از رستوران بیرون زدیم. محمد با شوق و ذوق به اطراف نگاه می کرد. بخندی بهش زدم و گفتم: - محمد منو چند تا دوست داری؟ بهم نگاه کرد و گفت: - نمی دونم مامانی انقدر دوست دارم که نمی دونم چجوری بگم. اخه نباید براش مرد؟من چجوری از این بچه دل بکنم اخه؟ کسی که تمام وجود منه مگه می تونم بدون اون زندگی کنم؟ تاکسی گرفتم و گفتم بره شهر بازی. وقتی رسیدیم هر کدوم که دلش می خواست و گفتم سوار بشه و بعد هم براش خوراکی گرفتم. شب بود تقریبا ساعت 12 که داشتیم قدم زنان برمی گشتیم. محمد داشت پیراشکی می خورد و حسابی خودشو کثیف کرده بودم لکه های شیر کاکاعو و شکلات پیراشکی رو لباس هاش جا خوش کرده بود. اما خوب چیزی نگفتم بچه بود و با همین کار ها لذت می برد فوق ش لباس و بعدا می شستم. با صداش بهش نگاه کردم: - مامانی لباسام خیلی کثیف شد حواسم نبود. لبخندی بهش زدم و بلندش کردم توی بغلم و گفتم: - رفتیم خونه می شورمشون مامانی تو پیراشکی تو بخور. گرفت سمت من و گفت: - یکمم تو و نی نی بخورین. قربون مهربونی هات برم اخه. گازی زدم که خندید و گفت: - تو هم شکلاتی شدی مامانی. منم باهاش خندیدم به هتل که رسیدیم محمد و پایین گذاشتم و درو باز کردم رفتیم تو. با دیدن شایان که توی سالن نشسته بود متعجب بهش نگاه کردم! اینجا چیکار می کرد؟نکنه اومده محمد و ببره؟ محمد با دیدن شایان محکم بغلم کرد و با صدای بلندی گفت: - من باهات نمیام می خوام پیش مامانم بمونم. حتی با دیدن ش هم بغض می کردم! صحنه ای که با کمربند افتاده بود به جونم جلوی چشم هام می یومد و بدتر عذاب م می داد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏰🌱🪴 وقتی چترت خداست، بگذار ابر سرنوشت هر چقدر میخواهد ببارد... شبتون به زیبایی بین الحرمین 😍🥺🕊🍃 التماس دعا دارم یا علی .... مواظب مهربونیاتون باشین رفقا... 🔴پایان فعالیت امروز کانال..🔴 مرسی که هستین ☺️🪴 ⛓لف نده رفیق بمونی قشنگ تره ..
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
🍃 صفحه ۱۳ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
013.mp3
زمان: حجم: 3.07M
🍃 صفحه ۱۳ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
13.mp3
زمان: حجم: 3.36M
🍃 صفحه ۱۳ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا قَاصِمَ شَوْکَهِ الْمُعْتَدِینَ... 🌱سلام بر تو و بر اعجاز دستهایت آن گاه که گَرد ستم را از روی شانه های زمین می تکانی و تاج و تخت فرعونیان را سرنگون می سازی... 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص۶۱۰ ┄┅═✧❁✧═┅ 💔 ای کاش دست‌های خالی‌مان به آستان اجابت، گره بخورد ای کاش زمزمه‌های مداوم دعای فرج، گره گشا بشود ای کاش این بغض گلوگیر و مداوم، راه باز کند ای کاش شما بیایید... صبحتون منور به عطر صلوات بر مهدی صاحب الزمان عجل الله❤️
🎁 مسابقه بزرگ حجاب فاطمی " يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْوَاجِكَ وَ بَنَاتِكَ وَ نِسَاءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ ... " شرکت کننده شماره : 43898 دختر گلم : فاطمه زهرا حیدری از بهشهر 🎁 جایزه نفر اول از بازدید بیشتر: مبلغ ۱.۵۰۰.۰۰۰ میلیون تومان 🎁 جایزه نفر دوم و سوم: هر نفری ۵۰۰/۰۰۰ هزار تومان 🎁 جایزه ۳٠ نفر بعدی: هر کدام یک تابلو فرش چهره اهدا خواهد شد. ✓ مهلت ارسال تا ادمین ثبت نام مسابقه: @girls_313 لینک شرکت در مسابقه 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2853830665C232c32048c " سفیــــــران حجـــــاب "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 تمام اتفاقات اخیر مثل یه فیلم از جلوی چشم هام رد شد. اتفاقات تلخی که انگار نمی خواست دست از سر من برداره. ترس و واهمه اینکه محمد قرار از پیشم بره وحشت به جونم انداخت. شایان بلند شد سمت امون اومد خسته بود و درمونده! اگر من که شریک زندگی ش بودم و رو اونجور خار و خفیف نمی کرد الان می تونستم مسکن ی روی درد هاش باشم اما اون به بدترین شکل ممکن منو از زندگیش حذف کرده بود. محمد محکم منو بغل کرد و گفت: - مامانی توروخدا منو نزار ببره من می خوام پیش تو بمونم. دستامو محکم دورش حلقه کردم. شایان حالا بهمون رسیده بود دقیق روبروم بود. نگاهی بهش انداختم که گفت: - نیومدم محمد و ببرم فقط اومدم ببینمتون همین. محمد و گرفتم سمت ش که بغلش کرد و گفتم: - محمد مامان من می رم تو اتاق زود بیا اونجا. محمد چشمی گفت خواستم برم که شایان گفت: - اما من دلم برای خودت تنگ شده. نگاهمو به زمین دوختم اون دیگه حالا نامحرمم بود و باید نگاه هامو کنترل می کردم! در جواب ش تلخ لب زدم: - هنوز اثار اون کمربند هایی که از سر دلتنگی روی بدن ام کوبیدی هست با همونا می شه فهمید چقدر دلتنگمی! چشماشو با درد بست. لبخند غمگینی زدم و اومدم برم که گفت: - بچه چطوره؟ بغض گلومو گرفت! بچه! با صدایی که سعی می کردم از بغض نلرزه گفتم: - خوبه خدا مراقب ش بود که از زیر کتک های تو سالم بیرون اومد