#سلام_امام_زمانم 🥀
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا قَاصِمَ شَوْکَهِ الْمُعْتَدِینَ...
🌱سلام بر تو و بر اعجاز دستهایت آن گاه که گَرد ستم را از روی شانه های زمین می تکانی و تاج و تخت فرعونیان را سرنگون می سازی...
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص۶۱۰
┄┅═✧❁✧═┅
#مولای_من💔
ای کاش
دستهای خالیمان
به آستان اجابت، گره بخورد
ای کاش
زمزمههای مداوم دعای فرج،
گره گشا بشود
ای کاش
این بغض گلوگیر و مداوم، راه باز کند
ای کاش شما بیایید...
صبحتون منور به عطر صلوات بر مهدی صاحب الزمان عجل الله❤️
#کانال_تحلیلی_حامیان_ولایت
هدایت شده از " کانـالــ سفیران حجاب "
🎁 مسابقه بزرگ حجاب فاطمی
" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْوَاجِكَ وَ بَنَاتِكَ وَ نِسَاءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ #جَلابِيبِهِنَّ... "
شرکت کننده شماره : 43898
دختر گلم :
فاطمه زهرا حیدری از بهشهر
🎁 جایزه نفر اول از بازدید بیشتر: مبلغ ۱.۵۰۰.۰۰۰ میلیون تومان
🎁 جایزه نفر دوم و سوم: هر نفری ۵۰۰/۰۰۰ هزار تومان
🎁 جایزه ۳٠ نفر بعدی: هر کدام یک تابلو فرش چهره اهدا خواهد شد.
✓ مهلت ارسال تا #روز_دختر
ادمین ثبت نام مسابقه:
@girls_313
لینک شرکت در مسابقه 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2853830665C232c32048c
" سفیــــــران حجـــــاب "
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت94
#غزال
تمام اتفاقات اخیر مثل یه فیلم از جلوی چشم هام رد شد.
اتفاقات تلخی که انگار نمی خواست دست از سر من برداره.
ترس و واهمه اینکه محمد قرار از پیشم بره وحشت به جونم انداخت.
شایان بلند شد سمت امون اومد خسته بود و درمونده! اگر من که شریک زندگی ش بودم و رو اونجور خار و خفیف نمی کرد الان می تونستم مسکن ی روی درد هاش باشم اما اون به بدترین شکل ممکن منو از زندگیش حذف کرده بود.
محمد محکم منو بغل کرد و گفت:
- مامانی توروخدا منو نزار ببره من می خوام پیش تو بمونم.
دستامو محکم دورش حلقه کردم.
شایان حالا بهمون رسیده بود دقیق روبروم بود.
نگاهی بهش انداختم که گفت:
- نیومدم محمد و ببرم فقط اومدم ببینمتون همین.
محمد و گرفتم سمت ش که بغلش کرد و گفتم:
- محمد مامان من می رم تو اتاق زود بیا اونجا.
محمد چشمی گفت خواستم برم که شایان گفت:
- اما من دلم برای خودت تنگ شده.
نگاهمو به زمین دوختم اون دیگه حالا نامحرمم بود و باید نگاه هامو کنترل می کردم!
در جواب ش تلخ لب زدم:
- هنوز اثار اون کمربند هایی که از سر دلتنگی روی بدن ام کوبیدی هست با همونا می شه فهمید چقدر دلتنگمی!
چشماشو با درد بست.
لبخند غمگینی زدم و اومدم برم که گفت:
- بچه چطوره؟
بغض گلومو گرفت!
بچه!
با صدایی که سعی می کردم از بغض نلرزه گفتم:
- خوبه خدا مراقب ش بود که از زیر کتک های تو سالم بیرون اومد
#رمان
#ایران_زیبا 😍
💠 اے جانم نڪا (مازندران)
🌴#بهار دلپذیر # روستای زنگت علیا
🔹از دهستان زارم رود
🔻بخش هزارجریب
📸 ارسالے از آقای جواد فدائی نیا
#ایرانگردی 😇
1.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دوست_شهید_من ❤️
🍃🌼 #آرام_جانم ،
در این مدت دوستیمان،
انگار سالهاست که تو را میشناسم،
نمیدانم چه رازیست، رازِ بودن تو...
چه مهریست ، مهرِ به تو ...
که زندگی ام را از پاییز به بهار رساندی ... 🌱🌹
سپاس خدایی که تـــو را به من داد
🌷#داداش_عباس .. ،
برایمان دعا کن،
دعا کن رهرو راهت باشیم ،
باشد که ما هم رستگار شویم ...
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
معرفی #دوستان_خوب
#شهید_عباس_دانشگر
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
#شهیدانه 🍀
📜 #حرفهای_قشنگ...☺️...
روزی مرحوم آخوند ڪاشی مشغول وضوگرفتن بودند..
ڪه شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد...
با توجه با این ڪه مرحوم ڪاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛
قبل از اينڪه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود...!
به هنگام خروج، با مرحوم ڪاشی رو به رو شد.
ایشان پرسیدند:
چه ڪار می ڪردی؟ ....
گفت: هیـــــچ.
فرمود: تو هیچ ڪار نمیڪردی!؟
گفت: نه!
(می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم، ڪار بیخ پیدا می ڪند)!
آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟؟؟
گفت: نه!
آخوند فرمود: من خودم دیدم
داشتی نماز می خواندی...!
گفت: نه آقا اشتباه دیدید!
سؤال ڪردند: پس چه ڪار می ڪردی؟
گفت:
فقط آمده بودم به خـــــدا بگویم من یـــــاغی نیستم، همین!😢
این جمله در مرحوم آخوند (رحمة الله عليه) خیلی تأثیر گذاشت...
تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند
می پرسیدند،
ایشان با حال خاصی می فرمود:
مــــن یاغی نیستم
❣خـــــدایا ما خودمون هم
می دونیم ڪــــه عبادتهامون
در شان خدایی تو نیست... 😢
نماز و روزه مان اصلاً جایی
دستش بند نیست!...
❣فقط اومدیم بگیم ڪــــــــــه:
خـــــدایـــــا ما یاغی نیستیم....
بنده ایم....
اگه اشتباهی ڪردیم
مال جهلمون بوده.....
بزرگواریکنومارو ببخش😢
لطفا همین جمله را از ما قبول ڪن.
ودرآخر میخوایمبگیم👇
❣الهی و ربی من لی غیرُڪ☘️
👌انشاءاللهخوشبختی سرنوشتتونباشه
عصرتونشاد
#تلنگر
⛔️بعد از غذا میوه نخورید‼️
زماني که غذا میل کرده اید باید 1ساعت تا 70دقیقه به هضم آن وقت بدهید اگر بلافاصله بعد از خوردن غذا میوه مصرف شود نه این میوه ها به مقصد درست میرسند و نه غذا.
🍏 #طب_اسلامی 🍊
•✾🌿🌺🌿✾••✾🌿🌺🌿✾•
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت95
#غزال
سمت خوابگاه رفتم که گفت:
- اینجوری با من حرف نزن اخه مگه خودت اونجا نبودی ندیدی جون محمد توی خطر بود!
محمد از بغل ش پایین اومد و دوید سمتم بغلش کردم و محمد به جای من گفت:
- تو نباید مامانی منو با نی نی رو می زدی.
با تلخ خندی گفتم:
- فکر کنم اگه شیدا می گفت باید بکشیش هم منو می کشتی نه؟
خواست چیزی بگه که اشکام روی صورت ام ریخت و با گریه گفتم:
- اخه نامرد چطور تونستی من رو بگیری زیر کتک اونم با کمربند؟من به درک حداقل به بچه ای که از خون خودته رحم می کردی اونم برات مهم نبود؟چطور تونستی جلوی اون همه ادم منو خورد کنی؟تو حتی منو طلاق دادی!این یعنی من هیچ جای زندگی تو جایی نداشتم و ندارم الانم برو بیرون چون نمی خوام دیگه ببینمت.
در باز شد و شیدا این بار داخل اومد.
سمت شایان رفت دست شایان رو گرفت و گفت:
- محمد و دیدی عزیزم؟بریم عمارت؟همه منتظر مان.
من باید الان جای شیدا بودم!ولی..
بعد نگاهی به ما کرد و گفت:
- حالا که تا اینجا اومدیم بزار این کلفت برامون غذا بیاره شام بخوریم!
و اومد جلو که بشینه روی صندلی!
حتما کور بود نمی دید تعطیله!
محمد و پایین گذاشتم بس بود هرچی که کشیده بودم.
با گام های بلند سمت ش رفتم هلش دادم عقب که محکم خورد به شایان و کم مونده بود با اون کفش های سه متری بیفته و چیزیش بشه که صد البته حق ش بود!
هر دو تا شون با تعجب نگاهم کردن.
دوباره شیدا رو هل دادم که هر دو تاشون مجبور شدن برن عقب و از رستوران برن بیرون.
بین در وایسادم و گفتم:
- ما اینجا برای ادم های بی شخصیت غذا نداریم.
و درو بستم و قفلش کردم.
محمد خندید و دست زد به افتخارم.
خندیدم و رفتیم اول شام خوردیم که کنار محمد حسابی چسبید بهم.
#رمان