-_
ما شیعیان صادقِ حضرت نبوده ایم💔
اما محب حضرتِ صادق که بودهایم
ما را قبول کن به درت ایهاالعزیز
در کاسههای خالیمان مغفرت بریز
#محدثه_نبی_حسینی
آجرک الله یا صاحب الزمان🖤
شهادت مولا امامصادقﷻ رو خدمتِ شعیانِ حضرت تسلیت عرض میکنیم؛💔
اَلسَلامُعَلیکَیاشیخُالاَئِمة¹⁹⁵
«فاش بگویم ...»
و خدایی که به شدت کافیست....💝
شهید مرتضی آوینی
سلام🙋 صبحتون بخیر🌞
قسم به صبح و به مشق قلم
که خواهد گفت؛
به نام عشق
که هر چیز خوب یعنی تووووو
#مهدی_هاشمی
C᭄ᥫ᭡
«🔗🍊🧡»
چِهکَردهای•تُ•بادِلَم؟!
کِه•نَبضمَنصِدای•تُوست..[🔒🥺
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت119
#غزال
سری تکون دادم بهت زده گفت:
- تمام مدت بهت تکیه داده بودم؟
اره ای زمزمه کردم و نگران به گوشی نگاه کردم.
یعنی گیر می یوفته؟
یا زرنگ تر از این حرفاست؟
شایان شرمنده گفت:
- ببخشید حتما خیلی اذیت شدی.
چیزی نگفتم که گفت:
- بریم صبحونه بخوریم؟
نه ای گفتم و با استرس صفحه گوشی رو روشن کردم.
نگاهی بین من و گوشی رد و بدل کرد و گفت:
- شیدا رو نمی گیرن اوم اب نمی ره زیر پاش.
لب زدم:
- خدا رو چه دیدی شاید گیر افتاد فقط نمی دونم فرهاد از کجا این شیدا رو خوب می شناسه و امار شو داره.
سری تکون داد یه 20 دقیقه ای گذشت که اقای سعدونی زنگ زد سریع جواب دادم با خبری که بهم داد مونده بودم چی بگم!
اصلا باورم نمی شد!
بهت زده قطع کردم!
شایان نگران نگاهم کرد و گفت:
- چی شد؟غزآل!
بهت زده گفتم:
- مواد ها رسید دو تا کامیون جاسازی بوده وقتی رفتن داخل ادم های شیدا می بینن شیدا نیومده بیرون از اتاق ش برای چک بار و پلیس ها می ریزن همه رو می گیرن این حرف و که از بادیگارد ها می شنون می رن توی اتاق شیدا می بینن از بس مشروب و الکل خورده سنگ کوپ کرده و مرده!
شایان با مکث گفت:
- شوخی می کنی دیگه؟شیدا هفت تا جون داره مرده؟
بهت زده گفتم:
- راست می گم به خدا گفت بریم دفترش و فرهاد هم ببریم.
شایان با صدای بلند تری گفت:
- توروخدا راست می گی؟
عصبی داد زدم:
- دارم می گم اررررررره.
محمد از خواب پرید و ترسیده نگاهمون کرد.
یهو شایان داد زد از خوشحالی که من و محمد گرخیدیم.
یهو از ماشین پیاده شد و شروع کرد بلند بلند خداروشکر گفتن.
از ماشین پیاده شدم و گفتم:
- شایان چیکار می کنی مردم خواب ان شایان.
فقط داد می کشید و خدا رو شکر می کرد افرادی که واسه پیاده روی تو خیابون بودن با تعجب نگاه مون می کردن.
محمد پیاده شده و ترسیده گفت:
- مامانی چی شده؟
شایان از زمین کندش و بردش بالا و شروع کرد باهاش بازی کردن و بلند بلند حرف زدن:
- راحت شدیییییم بابایییی شر شیدا کنده شده دوباره ما سه نفره زندگیم می کنیم یوووووووهوووووووو.
با صدایی که سعی در کنترل ش داشتم گفتم:
- نکن بچه رو می ندازی ابرومو نو بردی بشین تو ماشین دیر شد.
سریع نشست و حرکت کرد صدای اهنگ و زیاد کرد که سریع کم ش کردم جلوی بستنی فروشی وایساد کلی بستنی گرفت اما ما که سه نفر بودیم وای خدا.
همه رو داد دست محمد و گفت بخوره.
محمد با تعجب به من نگاه کرد و من به محمد.
بچه ام فکر می کنه باباش خل شده!
به فرهاد هم زنگ زدم و گفتم بیاد دفتر سعدونی.
تا وقتی که برسیم شایان فقط چرت و پرت گفت از خوشحالی و خودمم کم کم داشتم به عقل ش شک می کردم!
#رمان
26.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽مستند استوری| وصیتِ آخر
💠 امام چشم مبارکشان را گشودند و امر کردند تا فورا همه خویشان و نزدیکان را نزد ایشان حاضر کنم...
_ روایتی از آخرین لحظات عمر شریف حضرت امام صادق علیه السلام
570_40595601167896.mp3
5.57M
🎵یه درد دل دارم میون این سینه
🎵 برای هر کس که حال بقیع رو میبینه ....
🎤 حاج #مهدی_رسولی
🏴 #شهادت_امام_صادق (ع)◼️
🔰امام جعفر صادق(ع): هر مؤمنی به بلایی گرفتار شود و صبر كند، اجر هزار شهيد برای اوست...
🔹اصول كافی، ج ۳ ، ص ۱۴۶
#حدیث_روز
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت120
#غزال
رسیدیم دفتر اقای سعدونی!
پیاده شدیم در سمت محمد و باز کردم تا پیاده بشه.
دستشو گرفتم و هر سه وارد دفتر شدیم.
منشی گفت منتظرمونه و در زدیم رفتیم داخل.
در حال نوشتن یه پرونده بود با صدای سلام ما سر بلند کرد و گفت:
- سلام سلام خیلی خوش اومدید بفرماید بشینید!
نشستیم اولین سوالی که پرسید گفت:
- اقا فرهاد کجان؟نیومدن؟
لب زدم:
- تو راهه.
که در زده شد و فرهاد اومد داخل.
سلام کرد که همه سری تکون دادیم و روبروم نشست.
اقای سعدونی بی معطلی رو به فرهاد گفت:
- شما به غزال خانوم زنگ زدین و گفتین که عملیات چه ساعتیه؟و کجاست؟
فرهاد کاملا دپرس بود و فقط سر تکون داد.
سعدونی گفت:
- و از کجا می دونستید؟
فرهاد بی رمق گفت:
- چه فرقی می کنه!مهم اینکه یه بار زدم زندگی خواهرمو خراب کردم حالا هم درست ش کردم.
اقای سعدونی عینک شو در اورد و گفت:
- نه دیگه نشد من باید بدونم همه باید بدونیم و گرنه مجبورم شما رو مستقیم بفرستم اداره پلیس اونجا خودشون ازتون بپرسن و چاره ی دیگه ای هم ندارم.
فرهاد نفس عمیقی کشید با چشم های سرخ ش همه امونو یه دور نگاه کرد و بعد سرشو انداخت پایین و گفت:
- از همون اول بچه ناخلفی بودم تو پارتی ها و قمار خونه ها!بابام اون اخر های عمرش فهمید اما کاری نمی تونست بکنه بچه پولدار بودم و به پولم می نازیدم شیدا شاخ بود توی پارتی ها اون اولا که وارد پارتی ها شده بودم نمی دونستم چه ادمیه از من خوشش اومد و منم همین طور نقش یه دختر پولدار پاک و معصوم رو بازی می کرد و گفته بود مجرده!مدام بیرون می رفتیم و خیلی عاشقش شده بودم اما وقتی بهش پیشنهاد ازدواج دادم غیب ش زد بعدم گفت که اون شوهر داره و اذیت ش می کنه و به زور مجبورش کرده بود براش بچه بیاره!منم اول قید شو زدم اما چون دوسش داشتم افتادم تا ببینم شوهرش کیه و طلاق ش بده توی همین راه متوجه شدم شیدا اصلا اونی که نشون می داد نبود بلکه به ادما نزدیک می شد تلکه اشون می کرد چند بار هم جنین سقط کرد که نمی دونم مال کیا بودن خیلی حالم بد بود و شیدا هم رفته بود سراغ یکی دیگه منم زدمش به قمار و سر یه سال خونه خراب کردم خودم و ابجی مو!گاهی شیدا احوال مو می پرسید تا اینکه دیشب اومد پیشم حالش خراب بود زیادی خورده بود و هر چی تو مخ ش بود ریخته بود روی دایره و می گفت پشیمونه که اون کارو باهام کرد و کسی مثل من دوسش نداشت!بعد هم با اون حال خراب ش رفت اول نمی خواستم بگم می خواستم شیدا رو باز بکشم سمت خودم درستش کنم چون دوسش داشتم!ولی درختی که از اول کج رشد کرده باشع دیگه صاف نمی شه برای همین زنگ زدم به خواهرم!تمام قصه همین بود.
همه امون تو شک و بهت بودم!
برادر من عاشق شیدا بود؟
دختری که قبلا هر شب قایمکی دور از چشم من و بابا باهاش می رفت بیرون شیدا بود؟شیدایی که اون موقعه شوهر و بچه داشت؟
فرهاد به اقای سعدونی نگاه کرد و گفت:
- حکم ش اعدامه مگه نه؟
اقای سعدونی با مکث گفت:
- شیدا توی همون محل بر اثر مصرف زیاد مواد و مشروبات الکی مرده بود!
فرهاد شک زده به اقای سعدونی نگاه کرد!
اشک توی چشم هاش جمع شد.
بلند شد و با همون حال خراب ش زد بیرون.
خدایا چرا همه چی انقدر تو در تو شده بود!
یعنی از سه سال پیش برادرم عاشق زن شایان بوده و حالا بعد از دوسال من من خواهر برادرم زن شایان شده بودم؟
چجور می شه اخه!
چطور سرنوشت ما دو تا خانواده بهم گره خورده بود؟
#رمان
من به دنبال کسی میگردم
که دلش پنجره ی بازِ نگاهم باشد
و بدانم که حواسش به من است
عاشقی رسـمِ نگاهش باشد
و من آرام آرام
محوِ زیبایی روحش بشوم
دل ببندم به دلش
و دل انگیز ترین عشـق و نگارش بشوم
🌴🕯🌴
به غیر از دیدنت هر حاجتی آوردهام رد کن
پس از دیدار، هر چیزی که لطفت داد میگیرم
#رضا_قاسمی
#السلام_علیک_یا_علیبنموسیالرضا
خدایااااااا...
تکراری ترین"حضور" زندگی منی
ومن عجیب به آغوشت
خو گرفته ام
خوگرفته ام؛ به آبی آسمانت، به اجابت های بیشمارت، به بخشش های سخاوتمندانه ات
خو گرفته ام به تماشا کردن و بوییدن گلهایی که هر بهار برایم می فرستی، به آفتابی که هر صبح به من هدیه میدهی
خدایا! وقتی ازمن گرفتی و بخشیدی،
فهمیدم که معادله ی زندگی ، نه غصه خوردن برای نداشته هاست ونه شاد بودن برای داشته ها
خدایا دوستت دارم ...❤️
مریض، مصلحتِ خویش را نمیداند
به تلخ و شورِ طبیبِ زمانه، قانع باش!
#صائب_تبریزی
C᭄ᥫ᭡
#دلبری
خانمها بدانند
یک لبخند ساده تاثیر فوق العادهای روی مردان میگذارد! اشتباه بسیاری از زنان این است که دوست دارند همواره جدی به نظر برسند! سعی کنید همیشه یک لبخند کوچک به لبان خود داشته باشید.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━