👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت30
#سارینا
با گریه گفتم:
- سامیار چیزی ش شده؟
سرهنگ اشکامو پاک کرد و گفت:
- نه دخترم اروم باش حالش خوبه خطر رفع شده.
دلم اروم گرفت و سر تکون دادم .
1ساعت بعد
کنار سرهنگ نشستم و گفتم:
- چرا نمیارنش؟
سرهنگ گفت:
- دخترم اروم باش هر ۵ دقیقه یه بار میگی چرا نمیارنش کارشون تمام بشه میارنش دخترکم.
سری تکون دادم و دوباره راه رفتم.
محمد گفت:
- پدر محمد که معموریته خانوم ش هم رفته یزد پیش خانواده اش اطلاعی بدم یانه؟
لب زدم:
- نه نه نگو الان زن عمو نگران می شه .
سرهنگ هم سر تکون داد که در باز شد حمله کردم سمت در که دیدم سامیاره.
دو دستی تخت و چسبیدم و که پرستار گفت:
- دختر حالش خوبه برو کنار عزیزم باید ببریمش اتاق ش.
سری تکون دادم و گفتم:
- منم میام منم میام.
دنبال شون راه افتادم و پرستار دم در اتاق و گرفت و گفت:
- عزیزم تو کجا نمی شه که!
لب زدم:
- من می خوام برم پیش سامیار شما چیکار داری من یه گوشه می شینم شما کار تو بکن.
پرستار گفت:
- نمی شه عزیزم باید بمونی بیرون
از لای در خودمو کشیدم داخل و بهش توجه نکردم اونم دید حریف من نمی شه بیخیال شد.
کنار تخت ش وایساده بودم و به کار های پرستار ها نگاه می کردم.
سامیار چشای بی جون شو بهم دوخت و گفت:
- گوش بده برو بیرون .
با صدای ارومی گفتم:
- هیشش تو حرف نزن حالت بد می شه بخواب افرین.
شاکی گفت:
- خوبم.
با دستامو چشاشو بستم و گفتم:
- نه تو داغی نمی فهمی بخواب افرین.
با دست سالم ش به زور دستمو از روی چشاش برداشت و گفت:
- بابا چقدر فشار می دی کورم کردی اصلا نرو بمون.
پرستار بیرون رفت و سرهنگ و محمد داخل اومدن.
سرهنگ بعد احوال پرسی گفت:
- به خانواده ات اطلاع بدیم سامیار جان؟
سامیار گفت:
- نه نه اصلا نگران می شن نیاز نیست تا اونا برگردن منم سر پا می شم.
سری تکون دادم که سامیار گفت:
- محمد سارینا رو برسون خونه اشون.
نشستم رو صندلی و گفتم:
- من نمی رم می خوام بمونم ازت مراقبت کنم .
نالید:
- به خدا من خوبم برو خونه .
یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم:
- من که می دونم تو تعارف می کنی ولی اگه رفتم مستقیم زنگ می زنم عمو و زن عمو.
رو به محمد گفت:
- نه سارینا می مونه شما برید.
محمد خندید و گفت:
- خوشم میاد قشنگ خلع صلاح ت می کنه کار داشتی زنگ بزن.
با سرهنگ رفتن.
به تخت تکیه دادم و گفتم:
- این جور مواقع همراهان مریض چیکار می کنن؟
سامیار چشاشو بست و گفت:
- ساکت و اروم می شینن یه جا تا بیمار بخوابه!
به تخت تکیه دادم و گفتم:
- سامیار.
نالید:
- ها
سرمو کج کردم و گفتم:
- می خوای برات قصه بگم قشنگ بخوابی؟
پتو رو کشید رو سرش و گفت:
- نه بزار بخوابم.
منم گفتم:
- باشه ولی چطوره زنگ بزنم عمو؟
با حرص گفت:
- الان که فکر می کنم قصه نیاز دارم بگو.
لبخند پیروزی زدم و شروع کردم به گفتن و اخراش بودم:
- بعله دیگه مادر شنگول منگول هپه انگور بچه ها شو از شکم گرگه دراورد بعد شکم شو پر از سنگ کرد و گرگه پاشد دید عه چقدر شکم ش بزرگه تشنشه رفت اب بخوره شکم ش سنگین بود افتاد تو لب غرق شد قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.
سامیار گفت:
- سارینا نظرت چیه بری خونه استراحت کنی خیلی خسته شدی!
دستمو زیر چونه ام زدم و گفتم:
- تو نظرت چیه قبل رفتن به خونه یه زنگ به عمو بزنم احوالی ازش بپرسم دلم برای زن عمو که یه ذره شده.
سامیار گفت:
- حالا که فکر می کنم به موندن ت نیاز دارم باید باشی!
یکم گذشت سامیار گفت:
- حداقل یه چیزی بده بخورم.
پاشدم و گفتم:
- خوب اینجا که چیزی نیست تا برم سوپر مارکت و بیام پفک چیپس لواشک می خوای؟
متفکر گفت:
- نه غذا بگیر خیلی گرسنمه .
سری تکون دادم و زدم بیرون از رستوران روبروی بیمارستان 5 پرت خورشت قیمه با مخلفات گرفتم و برگشتم.
سامیار با دیدن غذا ها گفت:
- اخ گل کاشتی بیا که مردم.
خنده ای کردم و میله پایین تخت و چرخوندم تا سر سامیار بالا تر بیاد.
پرت اول و برداشتم که سامیار دست سالم شو جلو اورد که گفتم:
- نه تو ناقصی خودم بهت می دم.
هر کاری کرد حریف ام نشد و چون گرسنه اش بود قبول کرد.
از اون ور دیس می دادم به سامیار این ور خودم می خوردم.
مثل همین قحطی زده های مصر بود توی فیلم یوزارسیف ۵ پرس و دوتامون تا ته خوردیم.
نوشابه رو به دهن سامیار نزدیک کردم که گفت:
- نه دوغ بده بهم .
متعجب گفتم:
- چرا؟
پتو رو مرتب کرد و گفت:
#رمان
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(: