🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت10
#غزال
بعدش هم سمت اتاق رفتم.
درو باز کردم رفتم تو ارباب زاده دراز کشیده بود و محمد توی بغل ش بود اما بیدار.
نگاهی به من انداخت و گفت:
- بیا منتظرتوعه.
سری تکون دادم که از روی تخت بلند شد و روی صندلی چوبی توی اتاق که درست روبروی تخت بود نشست.
نشستم روی تخت و محمد سرشو روی پام گذاشت خم شدم و پتو رو روش مرتب کردم و موهاشو درحالی که نوازش می کردم براش قصه می گفتم.
نگاه ارباب زاده خیره به محمد بود و گاهی ام روی من می چرخید.
به شدت معذب شده بودم از حضورش توی اتاق و اصلا احساس راحتی نمی کردم.
نکنه تا صبح می خواد همین جوری بشینه زل بزنه به محمد و من؟
بلند شد اون ور محمد که حالا خواب ش برده بود دراز کشید و گفت:
- می خوام یکم پیشش دراز بکشم بعد می رم.
حرفی نزدم محمد و توی بغلش گرفت و بعد کمی خواب ش برد.
یه ساعتی گذشت که
از سرما توی خودش جمع شده بود.
پتو رو از پایین تخت برداشتم و اروم روی ارباب زاده انداختم و اروم از اتاق بیرون اومدم.
بقیه خواب بودن پس بی سر و صدا از عمارت بیرون اومدم توی حیاط رفتم و روی الاچیق نشستم.
#شایان
با حس گرمی چشمامو باز کردم غزال پتو رو روم انداخت و بعد از اتاق رفت بیرون.
بلند شدم و اروم دنبال ش راه افتادم.
کجا داشت می رفت نصف شبی؟
از سالن زد بیرون و توی حیاط روی الاچیق نشست.
یکم که گذشت دیدم نه قصد رفتن به جایی نداره.
سمت ش رفتم و کنارش روی الاچیق نشستم اما انقدر توی فکر بود که اصلا متوجه نشد.
دستی جلوش تکون دادم که هینی از ترس کشید و از جاش پرید.
اب دهنشو قورت داد که گفتم:
- بشین منم.
لب زد:
- شاید محمد بیدار بشه تنها می ترسه!
خواست بره که جدی گفتم:
- گفتم بشین.
ادامه دارد...
#رمان
#اصول_زندگی_شاد 🦋
به این فکر نکنید…
که چه روزایی رو از دست دادید!!
به این فکر کنید که …
چه روزایی رو نباید از دست داد!!
امروز را…
با افکار گذشته خراب نکنیم…
مثبت بیاندیشیم…!
#انرژی_مثبت
Mohammad Esfahani4_5837119619101361961.mp3
زمان:
حجم:
9.35M
🎶 اگه باشی
🎙 #محمد_اصفهانی
┅┅┅✾🌸🍃🌸✾┅┅┅
🛑📸 فواید مصرف تخمشربتی در ماه رمضان👌
🍏 #طب_اسلامی 🍊
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🤜 کانال و گروه دوستان خوب🌹🌸 لینک پیام ناشناس ایجاد کرده است * 👸🤴️
https://harfeto.timefriend.net/17107977743718
*همین حالا به لینک بالا برو و حرف دلت رو به صورت ناشناس واسش بفرست*
‼️👆👆👆👆👆👆‼️
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت11
#شایان
مردد نشست و نگاهشو به دست دستاش که با استرس توی هم می پیچیدشون دوخت.
نگاهمو از دستاش گرفتم سیگاری دراوردم و روشن کردم پک اول رو که زدم شروع کرد به سرفه کردن و بین سرفه هاش گفت:
- می شه..لطفا خاموش کنید.
سری تکون دادم و انداختمش روی زمین و با پام لهش کردم.
ارنج هامو روی زانو هام گذاشتم و به جلو خم شدم و گفتم:
- خب بهتره شروع کنم!
با صدای اروم و گرفته ای گفت:
- چیو؟
سرمو چرخوندم سمت ش که فوری سر شو پایین انداخت و گفتم:
- اینکه کی هستی!از کجا اومدی!چیکاره هستی؟
منتظر نگاهش کردم و گفتم:
- خوب می شنوم!
لب تر کرد و گفت:
- اسمم که غزاله فامیلم محمدی 17 سالمه تا یازدهم درس خوندم رشته ی هنر گرافیک پدر و مادرم توی بچگی فوت کردن و برادرمم ولم کرد و رفت صابخونه انداختتم بیرون از خونه منم دنبال کار می گشتم که اگهی شما رو پیدا کردم همین.
به تاب تکیه دادم که خودشو عقب تر کشید و از حضور من خجالت کشیده بود!
نگاهی به سر و وعض ش انداختم شیک بود اما محجبه!
یکم متمایل شدم سمت و گفتم:
- ببین من مشکلات زیادی دارم می فهمی؟
سری تکون داد و گفت:
- از اونجایی که ثروت دارید پس مشکلات تون مالی نیست فکری یا دلیه!
دختر زرنگی بود!
سری تکون دادم و گفتم:
- درسته سیگاری هم که گفتی خاموش کنم به خاطر همین مشکلاته که عادت کردم بهش نمی خوام توهم مشکل بشی می فهمی منظور مو؟
با مکث گفت:
- اما سیگاری که شما می کشین دردی رو دوا نمی کنه حتی حالتون رو هم بهتر نمی کنه پس چرا می کشین؟به جای کشیدن اون مشکلات تونو حل کنید فکر کنید راه حل پیدا کنید.
نیشخندی زدم و گفتم:
- فکر کردی خودم نمی خوام؟نمی شه حل شدنی نیست.
غزال گفت:
- می خواید به من بگید؟شاید بتونم کمک تون کنم.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- مثلا اولین مشکل خودت.
با تعجب گفت:
- من؟
با جدیت گفتم:
- اره تو اتفاقا بزرگ ترین ش تویی میدونی چرا؟
نه ای گفت که گفتم:
-
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت12
#غزال
نه ای گفت که گفتم:
- چون پسرم تنها دارایی م تمام زندگیم به تو وابسته شده تازه خوشحال شده یه بار از ته دل خندیده و تو یه دایه بیش نیستی که امروز هستی و فردا نه و نمی دونم وقتی رفتی با پسرم چیکار کنم؟این زخم و چطور التیام ببخشم براش؟
با صداقتی که توی صداش بود گفت:
- من قول می دم که همیشه کنار محمد باشم تا زمانی که بمیرم من به محمد وابسته شدم اگه نگرانی تون بابت اینه که من محمد و رها کنم و برم پی زندگی خودم قول می دم بهتون که این کارو نمی کنم.
با مکث گفتم:
- پس بیا یه کاری کن خیالم راحت باشه!
گفت:
- چه کاری؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- به عقد من در بیا که مطمعن باشم نمی ری!من هیچی ازت نمی خوام می خوام فقط عقدم باشی که خیالم راحت باشه.
از جاش بلند شد و گفت:
- نه!من قول دروغ نمی دم!روی قولم هستم ولی نمی تونم به خواسته شما عمل کنم متعسفم!
خواست بره که بلند شدم و جلوش وایسادم و گفتم:
- پس بدون اگه کاری بکنی که کوچیک ترین اسیبی به محمد بزنه قبل اینکه دست من بهت برسه بهتره خودت خودتو خلاص کنی خوب؟
با عصبانیت گفت:
- من مثل همسر اولتون مادر محمد نیستم که اینجور با من برخورد می کنید.
#غزال
اومدم برم که نگاهم به پنجره اتاق ارباب زاده که محمد توش خواب بود افتاد یه سایه ای افتاده بود روی شیشه و داشت نگاهمون می کرد.
با دو سمت در عمارت رفتم که سایه دید تا دارم می دوام از کنار پنجره رفت.
با دویدن من ارباب زاده هم نگران شروع کرد پشت سرم دویدن.
تا رسیدم به اتاق سریع درو باز کردم
#رمان
🖇 #تلنگر 🌱
امام خامنهای: این حدیث تنم را لرزاند!
امام صادق علیه السلام فرمود:
اگر یک نماز صبحت قضا شود،
کل دنیا طلا شود و در راه خدا
بدهی ، جبـران نمیشود!🚶. . .
#دوست_شهید_من ❤️
✅ برشی از دل نوشته و
وصیتنامه شهید
🔺#طرح_فلسطین
#شهید_عباس_دانشگر