کیارش سامیار و دور زده بود و وانمود کرده بوو رفیق هاش و گروگان گرفته تا سامیار و بادیگارد ها رو دست به سر کنه و منو گیر بیاره.
با دو دویدم سمت ته عمارت تنها جایی که می تونستم برم همون جا جایی نبود.
با فاصله ازم می دویدن و می دونستم خون م امشب حلاله!
با نفس نفس رسیدم به خونه ها و تازه فهمیدم کجا اومدم.
با نفس نفس نگاه کردم که دیدم همون خانواده مرده روح شون وایساده دم در هر اتاق.
ترسیده نگاهشون کردم اما ترسناک تر الان کیارش بود.
بغض کرده گفتم:
- من می دونم شما روح اید بهم گفتن توروخدا بهم امون بدید می خوان بکشنم.
هم از این ور وحشت داشتم از اون ور.
ولی دلم خوش بود اینا خطری ندارن و اونا بیفتم دست شون تکیه تکیه ام می کنن!
اون زن از کنار اتاق کنار رفت و دست شو کشید سمت اتاق.
صبر و جایزه ندیدم و دویدم سمت شون دروغ چرا قلبم داشت می یومد تو دهن ام.
و وارد اتاق شدم پشت در قایم شدم.
همه اشون بهم نگاه کردن و نزدیک هم شدن رفتن جلو تر .
کیارش و دار و دسته اش رسید و با دیدن اینا خشک شدن.
دقیقا مثل اون روز من و سامیار.
کیارش با خنده گفت:
- حتما لباس جن پوشیدن بزنید شون .
و خودش اولین تیر رو زد که از مرده رد شد خورد تو دیوار.
حالا ترس توی چهره تک تک شون افتاده بود.
مرده از زمین جا شد و بالا تر رفت.
اب دهنمو قورت دادم و همه اونا پا گذاشتن به فرار.
بیرون اومدم و با ترس بهشون نگاه کردم و گفتم:
- تورو
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
کیارش سامیار و دور زده بود و وانمود کرده بوو رفیق هاش و گروگان گرفته تا سامیار و بادیگارد ها رو دست
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت53
#سارینا
خدا با من کاری نداشته باشید.
همزمان همه اشون برگشتن سمت ام.
یهو رنگ شون از مشکی تغیر کرد و چهره های واقعی شون به نمایش در اومد و می تونستم هر کدوم و ببینم.
همون هایی بودن که سرهنگ گفته بود.
مرده یعنی خان گفت:
- ما از اون زمان که کشته شدیم منتظر بودیم به یک نفر کمک کنیم تا از این حالت معلق بودن بین زمین و اسمون در بیایم ممنون که تو اومدی ما خیلی وقته منتظرت بودیم حالا می تونیم بریم اون دنیا و راجب مون تصمیم گرفته بشه! برو دختر.
اب دهنمو قورت دادم و همه چی مثل فیلم می موند یه فیلم خیالی ترسناک.
سری تکون دادم و اروم اروم سمت عمارت رفتم در عمارت باز شده بود و یه ماشین داشت وارد می شد و بقیه اشون توی حیاط مونده بودن تا ببین چیکار کنن.
اروم سوار موتورم شدم و با بسم الله که سامیار همیشه می گفت روشن کردم و فقط گاز دادم و با سرعت از در خارج شدم که صدای تیر بلند شد کامل روی موتور خم شده بودم و یکم مونده بود به جاده برسم که صدای تیر اومد اومد و پهلوم سوخت.
انقدر درد ش شدید بود که کنترل موتور
از دستم خارج شد و با شدت پرت شدم روی زمین و موتور چند غلط خورد افتاد و روی زمین با شدت پرت شدم و چند ملق خوردم و به صورت افتادم.
احساس کردم جون از دست و پام رفته و نفس های اخرمه.
تمام تنم درد می کرد و انقدر دردش شدید بود که نتونستم چشامو باز نگه دارم.
# سامیار
باورم نمی شد یکه خورده باشم!
با دو حلیه اینکه ما گیر افتادیم سرهنگ و بقیه رو کشید بیرون و با حیله دوستام منو!
خنده هاش پشت تلفن روی مخ ام بود.
صدای ایمیل گوشیم اومد و سرهنگ و بقیه سریع سمتم اومدن.
باز کردم یه فیلم بود پلی کردم سارینا رو نشون می داد که با موتور با سرعت داشت می رفت سمت جاده و صدای شلیک و خون از پهلوش زد بیرون و از روی موتور پرت شد روی اون سنگ ریزه و خار و خاک ها و چند ملق خورد و بیهوش بود.
دوربین کم کم بهش نزدیک تر می شد و کیارش با پوزخند با پا برش گردوند و گفت:
- نمی کشمش فعلا باهاش کار دارم البته زنده موندن ش به تو بستگی داره سرگرد جون باید کل مواد ها رو برگردونی.
و فیلم قطع شد.
بهت بده نگاهم به صفحه گوشی خشک شده بود.
من چطور مواد ها رو برگردونم؟
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت54
#سارینا
#1هفته بعد
چشم که باز کردم توی یه اتاق بودم.
یه اتاق قشنگ!
یه اتاق با وسایل سلطنتی!
خواستم تکونی بخورم اما نمی تونستم.
نگاهی به خودم کردم یه سرم توی دستم و این دستم به بالای تخت و این دستم چون سرم توش بود به وسط های تخت و پاهام به پایین تخت بسته شده بود.
تازه داشتم می فهمیدم چه بلایی سرم اومده.
نگاهمو به پهلوم دوختم.
لباس های بیمارستانی تنم بود و درد خفیفی داشت پهلوم یعنی زنده موندم؟
اگر می مردم که بهتر بود!
از اینکه دست و پاهام بسته شده بود بیشتر وحشت می کردم خدایا خودت بهم کمک کن.
در باز شد و نگاهم و دوختم بر.
خودش بود! خود شخص کیارش که به خون من تشنه بود.
ای کاش حداقل بی درد بکشتم!
نگاه حیرون و ترسیده امو که دید با خنده گفت:
- نگآه کن چه رنگ ش پرید! اخی نازی کاریت نکردم که هنوز فقط یه تیر نوش جان کردی اونم یکی چیزی نیست که!
اب دهنمو سخت قورت دادم انگار گلوم خشک شده بود.
گوشیش و باز کرد و داشت فیلم می گرفت یعنی می خواست چیکار کنه؟
شروع کرد به حرف زدن:
- بلاخره خانوم بهوش اومد زخم ت چطوره عزیزم؟ هووم؟ بزار ببنییم چطور شده .
با ترس نگاهش کردم که دست ش روی پهلوم نشست و نفسم توی سینه ام حبس شد.
خندید و بی هوا فشاری داد که جیغی از ته دل کشیدم و می خواستم تکون بخورم اما نمی تونستم.
فشار دست ش که بیشتر شد جون از تنم رفت و بی حال شدم که دستشو برداشت و گفت:
- ای بابا چقدر لوسی تو هنوز کاری نکردم که!
درد ش تا مغز و استخون مو می لرزوند.
به پیراهن نگاه کردم که رنگ خون گرفته بود و چشام روی هم افتاد.
این بار با درد چشم باز کردم یه دختر در حال تجدید بخیه بود و بی سر و صدا کارشو کرد رفت بیرون.
هنوز قلبم تند می زد.
در باز شد و با قلبم اومد تو دهن م اما خودش نبود یه بادیگارد بود.
دست و پاهامو باز کرد و بازمو کشید بلندم کرد.
به سختی سر پا وایسادم و روی دلم خم شدم که هلم داد سمت جلو و با زانو خورد زمین و افتادم.
ناله های بی جون ام توی اتاق پیچید.
بازمو گرفت و کشون کشون تا یه جای دیگه بردتم.
کیارش روی میز ناهار خوری نشسته بود و گفت:
- عه اوردیش بیا عزیزم منتظرت بودم.
این ادم به شخصه یه روانیه روانی.
بادیگارد صندلی رو کشیدو پرتم کرد تقریبا روی صندلی.
میز و گرفتم نیفتم اما جون توی دست و پام نبود و از اون ور صندلی افتادم و زدم زیر گریه.
کیارش گفت:
- ای بابا یونس اروم با مهمون مون رفتار کن .
بلند شدم و خم شد جلوم خبیثانه گفت:
- می خوای کمکت کنم عزیزم؟
و دست ش سمت پهلوم اومد که هق زدم:
- نه توروخدا خودم پا می شم.
دست ش وایساد و سری تکون داد و نشست سر جاش و گفت:
- یالا زیاد منتظرم گذاشتی.
از میز گرفتم و بلند شدم و روی صندلی نشستم.
نفس مو با شدت بیرون فرستادم و اشک هامو پاک کردم.
دوباره اون لبخند ترسناک و زد و گفت:
- بکش عزیزم همه چی هست!
با چشای اشکی نگاهش کردم و گفتم:
- می خوای منو بکشی؟
برای خودش برنج ریخت و گفت:
- اومم نه یکم اول باید با هم تصویه حساب کنیم تصویه حساب حرفای اون شبت و مخفی شدن این 3 ماهت اگر پسرعمو جونت مواد ها رو برگدوند برگردوند اگر نه اره اون موقعه جسد تیکه تیکه شده اتو براش می فرستم.
واقعا این ادم یه روانی به تمام معنا بود.
برام کشید اما با وجود حضور نحس ش اونم دقیق کنارم حس می کردم توی جهنمم و شیطان کنارم نشسته! با دادی که زد دستم سمت قاشق رفت فوری و با ترس و لرز خوردم اما انگاد راه گلوم و بسته بودن و نمی تونستم قورت ش بدم.
که گفت:
- من از غذا خوردن با ناز بدم میاد از دخترا بدم میاد .
محکم کوبید به صندلی که پرت شدم با صندلی روی زمین و روی شکم افتادم و با لگد افتاد به جون پهلوی سالمم و انقدر ضربه اش شدید بود خیلی زود از هوش رفتم.
چشم که باز کردم با دیدن چیزی که دیدم هنگ کردم..
#رمان
برایراحتشدنازفکرهایمنفیچیکارکنیم!👌🏼💓
•خونهیااتاقتوتمیزکن🔌💜
•بهخاطراتخوبتفکرکن🌱👩🏻🎓
•خودتوباکتابیافیلمسرگرمکن📼💕
•اهدافتومرورکن،براشونبرنامهریزیکن📓🍒
˒#ایـــده🪁
🦋
یادمه یه بار خیلی از دستش ناراحت شدم،
اونقدری که نمیتونم بگم چقدر
باز برای اینکه دلم تنگ شده بود
گفتم: از دست من ناراحتی؟!
"آدما چقدر وقتی یکیو میخان، بی دفاع میشن🥲❤️
"امشـــب"
تـرافیـکِ دلتنـگی
تمامِ دریچه های قلبم را
مسـدود کـرده اسـت!
بـه گمـانـم،
بـاز هـم پـایِ تــو
در میـان اسـت.
#آزی_فرهادی
#شب_بخیر
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(: