الحنين هو وجع البحث عن فرح سابق . . .
دلتنگی ؛
اون دردیه که وقتی داری دنبالِ یه حالِ خوب تو گذشته میگردی، سراغت میاد ..
#قشنگیجاتعربی | مناسبِ#بیو🌱
#چآدرانہ✍💚
اینچادرِمشڪـےٖ
ضمانتِامنیتِتوست^^!
خـواهـرم
معنـےٖآزاد؎رودرست
متوجہنشد؎'!🌱
آزاد؎یعنـےٖ :✉️
مطمئنباشـےٖ
اسیرِنـگاهِناپاڪاننیستـےٖ(:🕊
#آقایون_بخونن😉
💔زنها وقتی دلگيرند، هر چه بپرسی میگويند: هیچی؛ مهم نيست، میگذرد.
اين يعنی؛ هيچ جا نرو؛❤️ كنارم بشين دوباره بپرس. دوباره پرسيدنهايت حالم را خوب میكند....!
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
#سیاست_های_زنانه
خانوم های با سیاست میدونن که زندگی رو نباید تنهایی پارو زد یعنی چی؟
💞یعنی اینکه نباید بار زندگی رو از نظر محبتی به تنهایی به دوش بکشید.
باید به مرد هم فرصت داد خودش رو نشون بده.باید یه وقتایی عقب بکشیم و بزاریم مرد جای خالی محبت رو حس کنه و بیاد سمتمون...
اگر دائما هی بپریم وسط و محبت پشت محبت....خب عادی میشیم!!!
و محبتمون تکراری میشه...
به جا محبت کنید و بجا و به موقع سکوت کنید....
⭐️به مرد ها گاهی باید فرصت داد⭐️
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
4_5789424196257857252.mp3
4.11M
ابی عالی🎤
◉━━━━━━───────♡
↻ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
تکدست شاااد🔥#مازنی
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
مامان ناراحت به اقا بزرگ نگاه کرد که انگار واقعا پیر شده بود و از ته دل اه می کشید. مگه چه اتفاقی اف
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت73
#سارینا
روی تخت ام دراز کشیدم و به مامان که یه بند اشک می ریخت نگاه کردم.
با نگاه پر از غم ام شروع کردم با چشاش حرف زدن.
ببخشید مامان جون به خدا دوست ندارم ناراحتت کنم ببخش دختر تو که بدجوری دل شو شیکوندن و درست بشو هم نیست شرمنده اتم اما کاری از دستم برنمیاد.
چشامو بستم و مامان بیرون رفت.
ای کاش می تونستم پاشم نماز بخونم و یکم گریه کنم بلکه دلم اروم بشه.
اما این معده درد نمی زاشت و حسابی پاگیرم کرده بوده.
به اتاق نگاهم انداختم چیز زیادی اینجا نداشتم همه رو برده بودم خونه عمو.
بعد رفتن سامیار عمو گفت زن ش نمی تونه اونجا رو بی سامیار ببینه و خواست خونه رو با همه چی بفروشه!
ولی من خاطره داشتم اونجا و عاشق اتاق سامیار بودم گفتم بهش دست نزنه و به بابا گفتم و برام خرید زد به نامم.
همه وسایلم و برده بودم اتاق سامیار و کل دوسال اونجا بودم.
بجز شب هایی که حالم بد می شد و مامان از ترس اینکه بلایی سرم نیاد نمی زاشت برم اونجا.
روی تخت پرخیدم و سرمو توی بالشت فرو کردم و بی صدا هق زدم.
مثل تموم شب های تلخ دیگه.
مثل تموم شب ها که خاطرات مون کنار چشمام رژه می رفت و جز دلتنگی و قلب شکسته کاری نمی تونستم بکنم.
انقدر دلم شکسته بود که با هیچ مرهم و چسبی نمی شد تیکه هاشو بهم چسبوند.
دستمو روی جای سیلی ش گذاشتم.
اخ که وقتی زد قلبم سوخت .
دستت بشکنه عشق من.
توی کتاب های عاشقانه همه از عشق دو نفر حرف می زدن لیلی و مجنون شیرین و فرهاد که جون شونو برای هم دادن و من عاشق کسی شدم که جون م ذره ای براش اهمیت نداره.
لبخند تلخی به دل عاشق عشق برگشته خودم زدم و چشامو روی هم فشار دادم که قطره های درشت اشک از روی مژه هام ریخت روی گونه ام.
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت74
#سارینا
#صبح
در سالن و باز کردم و داخل رفتم.
اقا بزرگ و امیر و بقیه نشسته بودن.
سامیار و ندیدم.
سلام کردم و پیش اقا بزرگ رفتم خم شدم دست شو ببوسم که نزاشت و منو توی اغوشش کشید.
با غم گفت:
- دورت بگردم دختر تو که ما رو دق دادی هر شب هرشب بیمارستانی چه بلایی سر اون سارینا ما اومده؟
چی به اقا بزرگ می گفتم؟
می گفتم دل م پیش اون نوه ات گیر کرده و زد شیکوندتم؟
با لبخند گفتم:
- می دونی اقا بزرگ این تصادف زد دکمه اشتها و شیطنت مو سوزند.
اقا بزرگ زیر لب نالید و گفت:
- برم از این یارو نیسان داره شکایت کنم؟
اخم کردم و گفتم:
- ا اقا جون خودم پریدم وسط خیابون به اون بدبخت چه!
اقا جون چی بگمی و گفت و با صدای امیر برگشتم:
- برای ناهار که می مونی؟
لب زدم:
- نه نمی مونم باید برم اداره.
لب زد:
- می رسونمت بریم؟
سر تکون دادم و از بقیه خداحافظ ی کردیم.
#سامیار
اومده بودیم خونه جدید و مامان گفت خونه رو فروختن اما به اصرار سارینا عمو اون خونه رو خریده و زده به اسم سارینا و گاهی تنهایی می ره اونجا!
برا چیش بود اون خونه؟
مامان یه بند از سارینا تعریف می کرد و هی بحث ازدواج رو پیش می کشید که باید زن بگیری و هر بار اولین نفر اسم سارینا رو میاورد.
اخه مگه احمقم برم اون دختر بچه ی احمق و بگیرم؟ که ابرومو جلوی همه ببره با ضایع بازی هاش!
هر بارم سر این موضوع با مامان دعوام شده بود و توی این دوهفته اصلا ندیدم سارینا یی که خونه اقا بزرگ همیشه پلاس بود بیاد اونجا!
عمو و زن عمو می یومدن ولی اون نه!
خونه اقا بزرگ بودیم و زن عمو با اه و ناله و گریه از اوضاع و احوال سارینا برای مامان می گفت .
خدا می دونه باز بی عقل چیکار کرده زن عمو اینطور گریه می کنه و همه رو نگران خودش کرده.
زن و عمو خیلی زود رفتن و مامان بحث ازدواج من با سارینا رو جلوی اقا بزرگ و بقیه کشید وسط که واقعا عصبیم کرد و داد زدم:
- اه مامان بس که!اصلا سارینا به من می خوره؟ من مذهبی سارینا یه دختر بچه ی احمق جلف زبون نفهم! بسه دیگه من هر کی رو بگیرم نمیام سارینا رو بگیرم.
و سمت در سالن رفتم و که در باز شد و یه دختر چادری اومد تو.
#سارینا
مامان گفته بود خونه اقا بزرگ ان و از اداره مجبور شدم بیام اینجا.
امیر ماشین و قفل کرد و اومد خواست در سالن و وا کنه که با داد سامیار اشاره کردم وایسه!
با حرف هاش خنجر توی قلبم فرو می رفت.
نفس عمیقی کشیدم تا بتونم بایستم.
اخ سامیار اخ!
امیر اخماش به شدت در هم بود و درو باز کرد.
پوزخندی به دل عاشقم زدم و زیر لب گفتم:
- بکش قلبم بکش که ته عاشقی همینه!
داخل رفتم و سامیار می خواست بره.
با دیدن من خشک ش زد امیر با پوزخند تعنه ای بهش زد و رد شد.
مات داشت نگاهم می کرد و حتا پلک نمی زد.
با لبخند تلخ همیشگیم گفتم:
- سلام پسرعمو رسیدن بخیر خوش اومدین.
با چشای درشت شده و ابرو های بالا رفته فقط نگاهم می کرد.
ازش رد شدم و سلام کردم و گفتم:
- مامان ام اینا کجان ؟
اقا بزرگ گفت:
- مامانت سرش درد می کرد رفتن خونه .
سری تکون دادم و گفتم:
- پس من می رم خونه.
اقا بزرگ گفت:
- نه شما جایی نمی ری وقت ناهاره اما فکر کنم سامیار داشت جایی می رفت.
همه به سامیار نگاه کردن و برگشت و گفت:
- نه ضروری نبود دیگه کنسل کردم حوصله ندارم
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت75
#سارینا
نشستم و اقا جون گفت:
- چه خبر از کارت بابا جان؟ بلاخره توی نیروی انتظامی قبول شدی؟
خواستم چیزی بگم که سامیار شکه گفت:
- چی!پلیس شدی سارینا؟
نگاهمو به جلوی پاش دوختم و گفتم:
- بعله پسر عمو دوهفته پیش قبول شدم.
رو به اقا بزرگ گفتم:
- دوهفته پیش قبول شدم اقا بزرگ توی اداره ای که عمو سرهنگ هست استخدامم کردن چون با نمره بالا قبول شدم و سه هفته بهم استراحت دادن یه هفته دیگه هنوز مونده محل کارم نزدیک خونه قبلی عمو هست که خریدم ازش دیگه می رم اونجا .
اقا بزرگ سری تکون داد و گفت:
- باشه بابا جان مراقب خودت باش بیشتر به خودت برس.
چشم ی گفتم.
غذا اماده بود و همه روی میز رفتیم نشستم کنار امیر و سامیار اومد دقیقا این ورم نشست.
همه شروع کردن و من هیچ اشتهایی به خوردن نداشتم.
سامیار برام برنج کشید یه عالمه!
شاید فکر می کنه هنوز خوش اشتهام!
لب زد:
- خورشت می خوری؟
بشقاب مو برداشتم و نصف بیشتر شو توی دیس خالی کردم و گفتم:
- ممنون پسرعمو خودم بخوام بر می دارم.
نگاهی به بشقابم کرد و سر تکون داد.
#سامیار
باورم نمی شد دخترک روبروم سارینا باشه!
اون سارینا کجا این سارینا کجا؟
اون سارینا تپل شیطون که ازش شرارت می باید با اون لباس های جلف و موهای ازاد بدون شال و روسری کجا این سارینا کجا!
صورت ش لاغر تر شده بود و چشاش به شدت مظلوم بود.
روسری شو با حالت قشنگی محجبه بسته بود و چادرش سرش بود.
بهم نگاه نکرد و فقط گفت پسر عمو صدام می کرد.
حالا می فهمیدم چرا همه می گفتن با سارینا ازدواج کن چون شبیهه خودم شده بود.
به اندازه یه کف دست هم غذا نخورد حتا مثل قدیم زبون باز هم نبود.
خیلی زود عقب کشید و اقا بزرگ نگاه ناراحتی بهش انداخت و گفت:
- باید از راننده نیسان می زاشتی شکایت می کردم بعد اون تصادف داغون شدی.
سارینا نگاهشو به اقابزرگ دوخت و گفت:
- اون بدبخت چه گناهی کرده؟ من پریدم جلوی ماشین!
اقا بزرگ اه کشید و گفت:
- اخه بابا جان حواست کجا بود؟
سارینا گفت:
- اقا بزرگ حالا که زنده ام اگه مرده بودم باید اینطور اه می کشیدی اصلا ای کاش می مردم انقدر ناراحتی شما رو نمی دیدم .
بغض کرده بود و سرش پایین بود.
امیر لب زد:
- انقدر به سارینا گیر ندید بلاخره ادم تغیر می کنه .
بعد از ناهار قرار شد به یاد قدیم والیبال بازی کنیم منتظر بودم مثل همیشه سارینا اعلام حضور کنه اما فقط اومد بیرون و روی صندلی نشست و کتاب می خوند.
هر چقدر منتظر بودم نیومد بازی وسط بازی طاقت ام تمام شد و گفتم:
- سارینا نمیای بازی؟
نه ی ارومی زمزمه کرد.
اصلا عادت به کم حرفی ش نداشتم.
انقدر تغیر کرده بود انگار نمی شناختمش.
بازی که تمام شد توی زمین خیس از عرق نشسته بودیم که زنگ عمارت زده شد.
امیر رفت درو باز کنه و با یه مرد که یه کارتون دست ش بود برگشت.
سارینا بلند شد و رفت استقبال.
ناخوداگاه اخم کردم یعنی با سارینا چیکار داشت؟
#رمان
#تلنگر
دیدی وقتی داری با گوگل مَپ یا نشان و بلد اینا رانندگی میکنی و یهو یه پیچ رو اشتباه میپیچی چی میشه؟
نمیگه خب تو دیگه به مقصد نمیرسی،
نمیگه برگرد برو خونهتون.
نمیگه اصلا بیا برو به یه مقصد دیگه،
میگه یه راه دیگه هم هست یه کم شلوغتره، یه کم دورتره، یه کم هم موقعیت اضطراب آوریه که اوضاع اونجوری که باید پیش نرفت،
ولی هنوزم میتونی برسی،بیا ازینجا برو.
فهمیدی؟ بعضی وقتا ممکنه مسیرُ اشتباه بری اما راه های دیگه ای هم برای رسیدن به مقصدت وجود داره نگران نباش✨
#عشق_فقط_خدا
وقتی میخوای درس بخونی ولی هنوز فکرت درگیرشه :)
رفته ای فکر نکردی که پس از رفتن تو
چه کسی درک کند حال روانی ها را..؟
- حامد_عسکری | شـــعر ♥️
Garsha Rezaei Rastesho Bekhay Delam Tangete Too Tanhaeiyam - (320) (1).mp3
979.2K
🎤آهنــگ «راستشو بخوای» از
«گرشا رضایی»
𝄞◉━━━━━────◉𝄞
◁ㅤ❚❚ㅤ▷
#مـــوزیــک #انـگیـــــــزه🎧🎼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوتاه ترین قصه ی شب را
به من بگو ...
با یک " شب بخیر "
از زبان تو میشود
خدا را هم در خواب دید...
شبتون در پناه خدا 🌙♥️
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
🔵سلام امام زمانم✋
از اشک مسیر گونه ها فرسوده ست
انـگـار دعـاهـای هـمــه بـیـهـوده ست
یکـبـار تـو را نـدیـده ایـم از بـس کـه
در شـهــر تمـام چشـم هـا آلـوده ست
مهدےجان. . !
سلامتی و فرج مولایمان صاحب الزمـــان
عجل الله تعالی فرجه الشریف#صلوات⚘️
#السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِه
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#امام_زمان
اےعهده دارِمردمِبـےدستوپاحُـسین . . ؛
خیرتهمیشهشاملِحالِگـداحُـسین..🫁!″
#دلبرعراقــيمن 🌼✧°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ای صنما،ای خدای ِ همه ی باجنما!🥲
🔸#فضائل_امیرالمؤمنین
[16روز تا غدیر]
امام حسین علیهالسلام فرمودند:
«اگر صد فرزند برای من متولد شود، دوست دارم نام تمام آنها را علی بگذارم.»
لب را هنرِ خنده بیاموز وگرنه؛
گریاندن یک جمعِ پریشان هنری نیست!
#مهدی_سهیلی