🦋 •• ⎚ #آرامش_درون
خداجانم !
بارهاگفتہای:
-اِناللہکانَبکمرحیماً
-اِناللہمعالصابرین
-اَلابذکراللہتطمئنالقلوب
-وَاصبرلحکمربکفأنکبأعیننا
-فَاللہوخیرحافظون
-إفهوحسبـُہ
پسدلگرممبھوجودت❤🌿'•
شبتون بخیر🕊🌻
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
#سلام_امام_زمانم💚
ای بهترین #قرارِ دلِ بی قرارِ ما
ای آبروی خلقِ دو عالم #نگارِ ما
ای ماه پشت ابر بیا یابن فاطمه
آقا #فدای_تو همه ایل و تبار ما
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج ❤️
این قلبها ڪه دربدر شاهڪربلاسٺ
یڪ گوشہ چشم مختصرِ شاهڪربلاسٺ
این شوق بےنهایٺ واین #صبح واین #سلام
اینها تمام زیر سرِ #شاه_ڪربلاسٺ
آقای من پناه دلم باش!❣
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت59
#غزال
سری تکون دادم و توی اتاق رفتم.
دلم اصلا نمی خواست محمد و بیدار کنم.
ولی شایدم من اشتباه کنم اون مادرشه شاید دلش برای محمد تنگ شده باشه.
با این فکر خودمو گول زدم و محمد و بیدار کردم چشاشو باز کرد و گفت:
- سلام مامانی ژونم.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
- سلام دور چشای خوشکلت بگردم عزیز دلم پاشو که باید اماده بشی بری.
متعجب گفت:
- کجا مامانی؟
نشست و بغلش کردم سمت روشویی رفتم و گفتم:
- پیش مامان شیدات عزیزم امروز باید پیش اون باشی.
پکر شد و ناراحت.
همین کافی بود اشکام بریزه رو صورتم و گفتم:
- قربونت برم یه امروزه اگه اذیتت کنه دیگه نمی زارم بری پیشش باشه مامانی؟
با ناراحتی سری تکون داد دست و صورت شو شستم و لباس هاشو تن ش کردم دستاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
- من ازش می ترسم مامانی اون ترسناکه بدخلاقه.
با این حرف هاش جیگرم اتیش می گرفت و نمی تونستم کاری بکنم از این می سوختم بیشتر.
با گریه گفتم:
- اذیتت کنه با من طرفه دردت به جونم.
اشکامو پاک کرد با دستای کوچولوش و گفت:
- گریه نکن مامانی زود میام پیشت.
سری تکون دادم و صورت شو بوسه بارون کردم.
از اتاق بیرون اومدم تا محمد رفت بغل شایان براش صبحونه اماده کردم.
شایان و محمد هر دو اومدن و روی سفره نشستن.
محمد و توی بغلم نشوندم و بهش صبحونه دادم اما بچه ام انقدر ناراحت و پکر بود اصلا نخورد.
شایان با دیدن حال ما دو تا حالش بد شده بود و اخماش توی هم بود.
شیدا بهش تک زد و شایان گفت:
- برو محمد و بده بهش دم دره.
سری تکون دادم و بلند شدم محمد توی بغلم اومد و توی حیاط رفتم و بعد در ویلا رو باز کردم .
دم در بود و به ماشین ش تکیه داده بود.
با دیدن محمد سمت ش اومد و گفت:
- سلام مامانی.
و محمد و از بغلم گرفت و بوسش کرد محمد به زور با ترس سلام کرد و خودمو کنترل کردم باز گریه نکنم.
نگاه حقیرانه ای به من انداخت و لب زدم:
- مراقب پسرم باش.
پوزخندی بهم زد و به محمد لبخند زد و توی ماشین نشستن و رفتن.
احساس می کردم با تریلی از رو قلبم رد شد درو بستم و زیر یکی از درخت ها توی باغچه نشستم و زانو هامو بغل کردم.
بجز استرس و فکر منفی چیزی توی سرم رد و بدل نمی شد.
انقدر استرس داشتم اشکمم در نمی یومد و بدنم داشت خود خوری می کرد و حالم بدتر شده بود.
شایان از ویلا بیرون اومد و مستقیم اومد روبروم نشست.
دستام که از استرس یخ بسته بود رو بین دستاش گرفت و گفت:
- غزال ببین من می دونم نگرانی و می دونم شیدا ذات خوبی نداره اما اینو بدون شیدا کاری با محمد نمی کنه چون می دونه اونوقت من یه روز خوش براش نمی زارم پس نگران نباش سالم محمد و بردا سالم هم برمی گردونه.
یکم.با حرف هاش اروم تر شدم و استرس ام کمتر شد.
بعد از صبحونه دانشنجو ها تک تک بلند شدن و خداحافظ ی کردن و رفتن.
برای اینکه خودمو مشغول کنم و باز فکر های منفی سراغ ام نیاد خودمو با شستن ظرف های صبحونه سرگرم کردم اما فقط دستام بود که کار می کرد و فکر و دل و روح و جسمم تمام و کمال پیش محمد بود.
#رمان