استادپناهیان:
تا مےتوانید؛عکسآقارا در..
فضاے مجازے مُنتشر کنید!
تا بدست همہ عالم برسد ؛
انسان هاے پاک_طینت؛گاهے
با دیدن چھره ےِ اولیاءاللـھ . .
مُنقلب مے شوند..♥️🌿!'
#لبیک_یا_خامنه_ای|#رهبرانه
یامحمّـد!
بی قرارت شـد خدیجـه
قلـبِ او بی طاقت اسـت
تاجـرِ خوش ذوق فهمیـده ست:
«عشقَـت ثـروت اسـت»
#دهم ربیع الاول🦋🌷
مبارک باد پیوند فرخنده💞🦋
محبت تجارت پایاپای نیست!
چرتکه نیندازیم که من چه
کردم و در مقابل تو چه کردی!
محبت کنیم
حتی اگر به هر دلیلی
کفه ترازوی دیگران سبکتر بود ...🌱
#توصیه❥
من اگر روزی شود
نقاش این دنیا شوم
این جهان را عاری از
هر غصه و غم میکشم:)
⚠️ #تلنگر
فَانية، فكُن إنسان.
«دنیا فانی است انسان باش.»
#پند_شبانه
✍زنی ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ، ﺩﺭﺳﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺣﻴﺎﻁ ﻳﮏ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭﺷﺪ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻮﻳﺾ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ.
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ، ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﺥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ
ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺟﻮﯼ ﺁﺏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺁﺏ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ .
🔹زن ﺣﻴﺮﺍﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ . ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﻳﺪ ﻣﻬﺮﻩ ﭼﺮﺥ ﺑﺮﻭﺩ .
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺣﻴﻦ، ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﻧﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺣﻴﺎﻁ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ گفت:
ﺍﺯ ٣ ﭼﺮﺥ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺎﺷﻴﻦ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﻳﮏ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺎﺯﮐﻦ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺭﺍ ﺑﺎ ٣ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﻴﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺳﯽ .
🔸ﺁﻥ زن ﺍﻭﻝ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺩﻳﺪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﺪ ﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ ﭘﺲ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﻳﯽ ﺍﻭ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺯﺍﭘﺎﺱ ﺭﺍ بست!!!
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
«ﺧﻴﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﺟﺎﻟﺐ ﻭ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ . ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺗﻮﯼ
ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ انداختنت؟؟؟
🔹ﺩﻳـــﻮﺍﻧــــﻪ ﻟـــﺒــﺨــﻨـــﺪﯼ ﺯﺩ گــفــت:
ﻣـــﻦ ﮐــﺎﺭﻣــﻨـــﺪ ﺍﻳـــﻨــﺠــﺎﻡ ...
👌یادمون باشه زود قضاوت نکنیم🌺
خدایا ! دلم تنگ است .
هم جاهلم هم غافل ،
نه در جبههی سخت میجنگم
نه در جبههی نرم .
کربلای حسین (ع) تماشاچی
نمیخواهد . یا حقی یا باطل ..
راستی من کجا هستم؟ ..
| #شهیدعباسدانشگر |
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت31
#یاس
درو قفل کردم و چادر مو اویزون کردم .
بدتر از همه این بود مدرسه نمی تونستم برم چون پاشا حتما اونجا کشیک می داد.
یا فیروزه امارمو می رسوند.
گوشی مو برداشتم.
101 بار زنگ زده بود.
با کلی پیام!
اول هاش با توپ و تشر و تهدید تهش افتاده بود به التماس و عزیزم!
دوباره گوشی توی دستم لرزید.
خاموش کردم گوشی رو.
فردا باید یه خط می خریدم.
اروم و قرار نداشت قلبم از شدت درد.
بدجوری گاهی تیر می کشید و مطمعنم مشکل جدی بود!
حتما باید دکتر می رفتم.
وضو گرفتم و شروع کردم به نماز شب خوندن.
بعد از نماز ارامش خاصی سراغ م اومد و به خدا توکل کردم و انقدر ذکر گفتم که همون کنار سجاده خوابم برد.
کارم روز و شب شده بود مسجد رفتن نماز خوندن و مزار شهدا رفتن و یه جای دیگه می رفتم که پاشا پیدام نکنه!
مدرسه هم که نمی تونستم برم توی شاد پیگیر بودم و چند باری مدیر مدرسه گفت برگردم و فهمیدم پاشا دست به دامن اونم شده!
وقتی دیدم زیادی دارم اذیت می شم از گروه ها ترک دادم.
هر جایی پاشا بود!
چه روبیکا چه شاد چه واتساپ!
داشتم صحبت های رهبر رو می دیدم که با خانواده های شهدای تروریستی شاهچراغ بود و و هر دقیقه اش زنگ می زد و هی فیلم قطع می شد!
تا گوشی روشن می شد پشت سر هم مدام می زد.
لباس نداشتم و فقط یه دست اورده بودم با خودم و شدیدا لباس نیاز داشتم.
گوشی رو روشن کردم تا زنگ بزنم تاکسی که دوباره زنگ زدن ها شروع شد.
همه زنگ می زدن یکی تهدید می کرد یکی سعی می کرد با نرمش خامم کنه!
اما عمرا من برمی گشتم!
سه هفته ای می شد که اینجا بودم و حتا پاشا به پلیس سپرده بود پیدام کنه!
بین تماس های مکرر شون زنگ زدم اژانس بیاد.
حسابی لاغر شده بودم و اصلا میل و اشتهایی به غذا نداشتم.
این بلاتکلیفی زندگی بدجوری اذیتم می کرد!
تازه عروسی که دو یه هفته از ازدواج ش نگذشته فراری شده از دست داماد به اصطلاح عاشق!
لباس پوشیدم و دم در مسافرخونه منتظر شدم.
تاکسی اومد و سوار شدم و رفتم پاساژ مروارید.
لباسای اینجا می گفتن خوبه و همیشه دخترای فامیل می یومدن اینجا و می گفتن پاشا معرفی کرده اینجا رو.
حداقل برای سرگرمی خوب بود.
با دیدن یه مانتوی بلند خوب وارد بوتیک شدم و رو به فروشده گفتم:
- اقا می شه اون مانتو رو بیارید؟ همون سایز.
پسره و جفتیش سر بلند کردن و بهم نگاه کردن.
یکم با تعجب نگاهم کردن و به اون یکی گفت بیاره.
پسره نگاهی به گوشیش انداخت و بعد به من !
دوباره گوشیم زنگ خورد باز پاشا بود.
جواب ندادم و مانتو رو اورد.
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- خوبه روسری ست ش رو دارید؟
دو تا پسر داخل اومدن و روی صندلی ها نشستن و به من نگاه کردن.
با نگاه اول شناختمشون.
این دوتا همون رفیق های پاشا بودن که اون روز توی خونه اومده بودن.
مانتو رو روی میز انداختم و سمت در رفتم.
که یکیش سریع جلوی در وایساد و اون یکی دکمه کرکره رو زد .
با خشم گفتم:
- اگه نرید کنار به پلیس زنگ می زنم.
و نگاهی به همه اشون انداختم و پسره گفت:
- ببین ابجی میدونم منو شناختی شایدم فکر می کنی من مثل توم الدنگ که اون روز باعث دعوا شد بی ناموسم! اما نه به خدا من خودم زن م چادری هست! حتا روی خودمم تاثیر گذاشته! من هیچ صدمه ای بهت نمی زنم کاری هم باهات ندارم فقط پاشا دیونه شده! من اولا خیلی بهش توپیدم و باهاش حرف زدم ولی وقتی وعضیت شو دیدم واقعا متوجه شدم عاشقته اما بلد نیست چطور رفتار کنه خواهش می کنم بهش فرصت بده نابود شده توی این یک ماه!
زدم زیر گریه و گفتم:
- توروخدا بگو درو باز کن من برم من نمی خوام برم پیش پاشا اون دروغ می گه عاشق من نیست هر بار یه طوری اذیتم می کنه توروخدا بگو درو باز کنه.
سرشو انداخت پایین و گفت:
- ندیدی پاشا رو.
اون یکی گفت:
- داره میاد نزدیکه.
سمت در رفتم و هر چی به شیشه زدم کاری رو افاقه نکرد.
نمی دونستم چیکار کنم.
#رمان