❣ #سلام_امام_زمانم❣
سلام ای یاردور ازما نشسته..
سلام ای بدترازما دل شکسته..
سلام ای آشناهمچون غریبان
سلام ای مرهم وداروی دردم
سلام کردم بگم خوب نیست جدایی
سلام کردم نگی دریادما نیست.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
صبحتون معطر به عطر صلوات بر مهدی صاحب زمان (عج)❤️
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهُم
ازفـراق'تو'اگردقبڪنم نیستعجیـب؛
ایـنعجیـباستڪہ منزنده بمـانمبۍ'تو'..!
#السلامعلیڪیابقیةاللھ
#امام_زمان
-●🫀🥺●
حسین جان
میشہ اینبار بازم آبرودارے کنۍ؟!
براۍ کڔبلام خودت یہ کاڔے کنۍ:)💔
#بہتوازدورسلام
בستܩ نِܩےࢪسد بِہ تماشآے ڪࢪبلا ...💔
با بغض بہ ࢪوے عڪسِ حَـࢪم
دست ܩیڪشܩ
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت63
#غزال
لبخندی بهش زدم و خواستم دستمو عقب بکشم که دستمو میون دست ش گرفت چشاشو بست و به مبل تکیه داد و گفت:
- بزار دستت توی دستم بمونه بهم ارامش می ده!
با خجالت سرمو زیر انداختم و چیزی نگفتم.
شاید الان یکم احساس شوهر داشتن بهم دست می داد.
شاید الان بود که داشتم زندگی متاهلی رو حس می کنم و مزه اش کم کم داشت زیر زبونم می رفت.
شایان خواب ش برده بود اروم دستمو عقب کشیدم و بلند شدم.
نمی خواستم بیدارش کنم چون از عصبانیت اصلا خواب ش نبرده بود و چشاش قرمز شده بود.
شونه هاشو گرفتم و اروم روی مبل خابوندمش سرشو با دستم نگه داشتم یکی از بالشت های مبل رو زیر سرش گذاشتم و سرشو روی بالشت گذاشتم.
توی اتاق رفتم و هم نگاهی به محمد انداختم که خواب بود و هم یه پتو اوردم روی شایان انداختم.
چیزی نخورده بودن نه شایان نه محمد پس بهتر بود یه غذایی درست کنم.
توی اشپزخونه رفتم انقدر هول کرده بودم و دور محمد بودم چادرمم در نیاورده بودم تمام مدت.
چادرم رو در اوردم و روی اپن گذاشتم.
مونده بودم چی درست کنم باید یه چیزی درست می کردم که محمد با دیدن ش به وجد بیاد و بخوره بلکه یکم حال شو بهتر کنه.
و تصمیم گرفتم سوپ ماکارانی و لازانیا درست کنم.
اول سوپ ماکارانی رو بار گذاشتم بعد هم لازانیا رو درست کنم.
وقتی اماده شدن گاز و خاموش کردم و توی اتاق رفتم برگشتم که دیدم محمد بیدار شده و می خواست از تخت پایین بیاد.
دستامو باز کردم که خودشو توی بغلم انداخت.
قربون صدقه اش رفتم و بوسیدمش.
دست و صورت شو شستم و گفتم:
- قربونت برم گرسنته؟
بلاخره ترس ش ریخت و گفت:
- اره خیلی.
کلی خوش حال شدم که حرف زد و پیشونی شو بوسیدم.
بالای سر شایان رفتم و رو به محمد گفتم:
- می خوای تو بابایی و بیدار کنی یکم حالش خوبه بشه؟
سری تکون داد و پایین گذاشتمش.
شایان و تکون داد و گفت:
- بابایی بیدار شو شام بخوریم.
شایان چشاشو باز کرد که محمد دوباره گفت:
- بیدار شدی بابایی؟بریم شام بخوریم.
شایان دید حرف می زنه و داره مثل قبل می شه محکم بغلش کرد.
قربون صدقه اش رفت و گفت:
- قربون یکی یدونه ام برم تو بگی بیا شام و من نیام؟
لبخندی بهشون زدم و گفتم:
- شام خوشمزه داریم زود برین سرمیز تا سرد نشده.
هر دو چشم گفتن و شایان محمد و بغل کرد رفت دست و صورت شو بشوره.
میز و چیدم و نشستم.
محمد و شایان هم نشستن
#رمان
بهش گفتـم حداقـل هفتاد هشتاد
درصد از خوشگلی دنیا بخاطر توعه!
زد زیر خنـده شـد صددرصد :)🌿🤍⧽
#عاشقانه_مذهبی😍
Kasra-Zahedi-Cheshmat-320.mp3
7.77M
اونجاکه کسری زاهدی میگه:
آرزوهایی که داشتم
بعدتو تو سینه میمیرن
بعدتو روزای هفته
مثل جمعه خیلی دلگیرن...
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت
#غزال64
شایان و محمد و توی بغلش نشوند و به سفره نگاه کرد و گفت:
- این سوپ چیه؟
براشون کشیدم و گفتم:
- این سوپ ماکارانی هست بخورید ببینم دوست دارید؟
شایان با چنگال بلند کرد و گفت:
- چقدر ماکارانی هاش درازه.
گرفت سمت محمد و محمد هورت کشیدش بالا که ما دوتا خندیدیم.
محمد گفت:
- وایی خیلی خوشمزه است می خوام می خوام.
شایان گفت:
- ای به چشم.
بهش داد و با عشق به محمد نگاه کردم که گفت:
- بابایی به مامانی بده.
لب زدم:
- من دارم عزیز دلم تو بخور.
شایان این بار چنگال و سمت دهن من اورد و گفت:
- بفرما نوبت شماست.
خنده ام گرفت.
منم خوردم و شایان خودشم خورد و گفت:
- واقعا خوشمزه است.
لازانیا براشون کشیدم و با لبخند شام خوردیم.
چند ساعت بعد*
محمد و خوابوندم و از اتاق بیرون اومدم.
کنار شایان نشستم و گفتم:
- نمی شه فردا محمد نباشه؟محیط دادگاه برای محمد خوب نیست!
شایان هم سری تکون داد و گفت:
- منم می دونم خوب نیست اما محمد و گفتن باید باشه باید قاضی از محمد بپرسه چه اتفاقی افتاده.
نگران گفتم:
- می ترسم محمد بترسه جونم در اومد تا امروز حرف زد.
شایان گفت:
- ولی به این فکر کن دیگه هیچ وقت نمی تونه اون عفریته رو ببینه و هیچ وقت دیگه این اتفاق نمی یوفته!
سری تکون دادم.
#صبح
وارد دادگاه شدم به محمد نگاه کردم که یکم ترسیده بود.
بغلش کردم و گفتم:
- چرا شیر پس من ترسیده؟
شایان نگآهی بهمون انداخت و محمد گفت:
- اینجا پلیس هست.
لبخندی زدم و گفتم:
- پلیس که ترسناک نیست تازه انقدر مهربونه من یه شعر به تو می گم تو بگو خوب.
سری تکون داد و گفتم:
- شبا که ما می خوابیم اقا پلیسه بیداره
ما خوب خوش می بینیم اون مشغول شکاره.
محمد کنجکاو گفت:
- اقا پلیسه کیو شکار می کنه؟
گفتم:
- دزد ها رو ادم های بد رو.
محمد گفت:
- می شه برم پیش اقا پلیسه؟
سری تکون دادم و پایین گذاشتمش که اروم اروم رفت سمت پلیسه.
پلیس با دیدن محمد که وایساد جلوش خم شد و بغلش کرد و گفت:
- چه پسر خوشکلی چند سالته عمو جون؟
محمد به لباس ش دست زد و گفت:
- سلام ممنون 5 سالمه.
پلیسه یه شرینی از جیب ش در اورد بهش داد و گفت:
- اینجا چیکار می کنی عمو جون با کی اومدی؟
محمد دست کشید سمت من و گفت:
- با مامانم بابام هم اومده.
سمت شون رفتم و محمد و بغل کردم و گفتم:
- محمد از شما می ترسید گفتم بیاد پیشتون ترس ش بریزه.
پلیسه پیشونی محمد و بوسید و گفت:
- چه پسر ماهی مراقب ش باشید.
حتما ی گفتم و شایان صدامون کرد و گفت وقت دادگاه.
داخل رفتیم و توی جایگاه ایستادیم.
رو به شایان که معلوم بود خیلی عصبیه با دیدن شیدا که بیرون بود گفتم:
- شایان اروم باش و اروم توی دادگاه صحبت کن که همه چیز به نفع ما باشه خب؟
سری تکون داد شیدا و وکیل ش هم داخل اومدن و توی جایگاه متهم شیدا ایستاد.
قاضی اومد و بقیه افرادی که نشسته بودن بلند شدن بعد از نشستن قاضی نشستن و قاضی رو به ما گفت:
- خوب یکی از شما پدر یا مادر البته نامردی درسته؟
سری تکون دادم و گفت:
- خوب یکی تون لطفا شرح ماجرا کنه.
شایان خواست چیزی بگه که گفتم:
- بزار من بگم.
سری تکون داد و گفتم:
- اقای قاضی همسر من از ایشون خانوم شیدا خانزاده تقریبا دو ساله که جدا شده و طبق مقررات ایشون در ماه یک هفته می تونن بچه رو از صبح تا شب پیش خودشون نگه دارن من بار اولی که خانوم خانزاده رو دیدم پرستار محمد بودم و هنوز یک ماه نشده کلا پرستار و بعد مادر محمد شدم!توی همون بار اول محمد مدام از رویارویی با این خانوم فرار می کرد اصلا دلش نمی خواست باهاش تنها جایی باشه و وقتی ایشون رو می دید از کنار من جم نمی خورد و خیلی می ترسید!که طبق گفته های پدر محمد چندین بار خانوم خانزاده محمد که فقط یه بچه پنج ساله است رو کتک زده و رفتار خشن ی با محمد داشته به همین دلیله که محمد از مادر واقعی ش دوری می کنه و نمی خواد حتی یه ثانیه هم پیش اون باشه همین الان هم پسر من ترسیده!
شیدا با صدای بلندی گفت:
- خفه شو پسر تو نیست پسر منه.
قاضی با اخم به شیدا نگاه کرد و گفت:
- لطفا ساکت و موادب باشید خانوم.
و رو به من گفت:
- شما ادامه بدید
#رمان
اسرار غمش گفتم در سینه نگه دارم
رسوای جهانم کرد این رنگ پریدن ها
تا زمانی که "خودم" را
دوست نداشته باشم
و برای خود ارزشی قایل نباشم
همسرم نمیتواند
فراتر از خودم با من رفتار کند
رفتار او آینه رفتار من با خودم است
👁برای خودتان ارزش قائل شوید.
زن همانند گل🥀 است
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━
📌۵ تا سوالی که باعث رشد شخصیتت میشه و تورو از پله های ترقی بالا میبره :
۱. چه آدمی باعث میشه من فرد بهتری باشم؟
باید زمان بیشتری برای معاشرت باهاش توی برنامههام قرار بدم؟
آدمایی که بیشتر از بقیه باهاشون درارتباطیم،
شخصیت ما رو میسازن.
پس خیلی مهمه که لیست اولویتبندی شدهای ازشون داشته باشیم تا بدونیم با چه افرادی میخوایم بیشتر در ارتباط باشیم.
۲. آیا رفتارها و تصمیمات من در راستای خواستههای خودمن یا توقعات دیگران؟
خانواده، دوستا و جامعه، همواره از ما توقعاتی دارن که باعث میشه رومون فشار باشه.
نکتهی مهم اینه که همیشه مراقب باشیم خواستههامون خواستههای حقیقی خودمونن، نه تحمیل دیگران.
۳. اگه عادتهایی که الان دارمو تا ۵ سال دیگه ادامه بدم،
زندگیم بهتر میشه یا بدتر؟
عادتها زندگی رو میسازن، چه خوب چه بد.
۴. چه ابعادی از زندگیم نیاز به حدومرزگذاری بیشتری دارن؟
یکی از سالمترین کارایی که میتونی
انجام بدی، تعیین حد و مرزه.
اگه هیچ ایدهای نداری از کجا شروع کنی، ببین چه قسمتی از
زندگیت بیشتر از بقیه از کنترلت خارج شده
۵. من از چه شغل و حرفهای بیشتر لذت میبرم،
برام پول میسازه و تاثیر خوبی روی دنیا میذاره؟
(این سوال به حدی مهمه که ارزششو داره هر از چندگاهی راجبش عمیقا فکر کنی و تصمیم بگیری)
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━
「💚」
بی تو کی عید بود بر همه ی منتظران؟
ماه من رویت تو عین کمال است بیا:)))!
#امام_زمان #آقای_غریب
#ایران_زیبا 😍
📸 اقیانوس ابر، قله ارفه کوه
مازندران، سوادکوه
#ایرانگردی 😇
👈درمان ریزش موی خانمها
🍃🌼خوردن 10 عدد بادام درختی روزانه
🍃🌼خوردن شبی ۱ لیوان عرق رازیانه با کمی عسل🍯
(صورت را نیز چاق می کند)🍃🌼
🍏 #طب_اسلامی 🍊
┈•✾🌿🌺🌿✾•┈•✾🌿🌺🌿✾•┈
#دوست_شهید_من ❤️
#کلام_شهید
کاری کنید که وقتی کسی شما را ملاقات میکند احساس کند که یک شهید را ملاقات کرده است.
🌷شهید احمد کاظمی🌷
#شهیدانه 🍀