رمضانرفتو
منممیرومازدستاگر،
ڪربلاراندهۍقبلمحرم
آقا:]!🥺💔
#آقایاباعبــداللّٰــہ'!
خۅشبَختتَرینَمۅَقتۍمیپۅشَمتۅرا
نَہمَحـٰالاَستاَزسَربَردارَمَت••!-
#چادرانه
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت61
#غزال
سمت محمد رفتم و با اینکه دستم خیلی درد می کرد توی بغلم گرفتم ش و از عمارت منحوس بیرون زدیم.
چطور دلش اومد با بچه این کارو بکنه.
توی ماشین نشستم و به صورت ش نگاه کردم.
محمد و به خودم فشار دادم و گفتم:
- باید حق این زن و بزاری کف دست ش.
شایان سعی کرد عصبانیت شو کنترل کنه و گفت:
- کاری می کنم به پام بیفته ببخشمش.
حرکت کرد به محمد نگاه کردم و گفتم:
- مامانی قربونت برم اذیتت کرد اره؟
هیچی نگفت و فقط نگاهم کرد.
انقدر ترسیده بود که هیچی نمی گفت.
ترسیده به شایان نگاه کردم و گفتم:
- شایان محمد حرف نمی زنه انقدر ترسیده حرفی نمی زنه رنگ ش مثل گچ سفیده.
شایان زد کنار چرخید سمت محمد و گفت:
- محمدم نگام کن خوبی بابایی؟
جوابی نداد فقط بهش نگاه کرد.
بیشتر گریه کردم و شایان گفت:
- محمد بابا حرف بزن بیینم حالت خوبه ببین مامانت داره گریه می کنه.
محمد به من و شایان نگاه کرد و دستشو اورد جلو.
به شایان نگاه کردم و بعد به دست ش.
شایان استین شو زد بالا جای چند تا کبودی بود انگار جای نشکون گرفتن بود.
داشتم پس می یوفتادم.
پیراهن شو کامل در اوردم چند جاش همین طور بود.
هق زد و محمد و بغلم کرد و جیغ کشیدم:
- گفتم محمد نرررررررره گفتم نررررررره گفتم اذیت ش می کنهههههه دیدی استرس داشتم دیدی دلم شور می زد ببین چیکار کرده با بچه ام.
شایان روشن کرد خواست دور بزنه برگرده حساب شیدا رو برسه که بازوشو گرفتم و گفتم:
- صبر کن برو پزشکی قانونی اینجوری شر شیدا برای همیشه کنده می شه بعد خودت حساب شو برس.
شایان یکم فکر کرد و با سرعت سمت اونجا راه افتاد.
وقتی رسیدیم پیاده شدیم و داخل رفتم.
نوبت مون که شد توی اتاق رفتیم تا دکتر کبودی ها رو تاعید کنه.
مال محمد و تاعید کرد دادم ش بغل شایان و دست خودمم بهش نشون دادم.
دستم باد کرده بود و سبز و کبود شده بود.
یه پماد برام زد که مردم و زنده شدم.
اشکم در اومده بود انگار داشت استخون مو رنده می کرد.
شکایت نامه تنظیم کردیم برای فردا و یه احضاریه هم فرستادن برای شیدا.
تا غروب کارمون طول کشید اینجا و بعدش سمت ویلا رفتیم.
توی ماشین نشستیم و محمد توی بغلم خواب ش برده بود.
انقدر گریه کرده بودم که چشمام می سوخت.
به شایان نگاه کردم و گفتم:
- دیگه نمی زارن محمد بره پیش شیدا مگه نه؟
شایان سری تکون داد و گفت:
- دادگاه که قطعیه فکر کن یه درصد بزارن مگر اینکه از روی جنازه من رد شن.
نگران گفتم:
- محمد خیلی ترسیده شایان حرف نمی زنه فقط نگاه می کنه.
شایان نگاهی به محمد انداخت و گفت:
- تا صبح ببینم چطور می شه خوب نشد می برمش پیش مشاور.
سری تکون دادم و گفتم:
- خدا لعنت ش کنه اخه چیکار بچه داشت چطور دلش میاد محمد فقط5 سالشه
#رمان
#همسرانه
"دعوای پیامکی ممنوع!!!"❌
بحث و مجادله به وسیله پیام نوشتاری، بدترین نوع بحث کردن است. زیرا طرفین نمیتوانند لحن و حالت صحبت کردن یکدیگر را ببینند و این مسئله در اکثر موارد باعث سوءتفاهم میشود!
اگر گاهی مجبور شدید مطلبی را در مواقع دلخوری، با پیامک انتقال دهید حتما منظور خود و یا حالت درونی خود را بیان کنید. مثلا بیان کنید که این پیامم شوخی بود و یا از روی علاقه و یا عصبانیت و ... بود. اما سعی کنید حضوری و یا تلفنی مسئله را حل کنید
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━
📌 اگر زن یا شوهر احساس کند که دل همسرش در گروی جای دیگر است،
▪️ اگر احساس کند به او راست نمیگوید،
▪️ اگر احساس کند با دورویی برخورد میکند،
▪️اگر احساس کند صمیمیتی در بین نیست،
هرچه هم محبت داشته باشد این محبت ضعیف خواهد شد.
نگهداشتن محبت به این است که زن و شوهر اعتماد یکدیگر را جلب کنند.
👈 اطمینان که پیدا شد، محبت پایدار میشود و انس بوجود می آید.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━
قِصہایـناَستڪِھ..
مَـنلایِـقآقـٰانَشُدم،،اَزهَمیـناَست
ڪِھ:اینمَـنزِشُمـٰاجـٰاماندَم🖤!'
#اصول_زندگی_شاد 🦋
🔴 هفت راز خوشبختی
🔻متنفر نباش
🔻عصبانی نشو
🔻ساده زندگی کن
🔻کم توقع باش
🔻همیشه لبخند بزن
🔻زیاد ببخش
🔻یک دوست و همراه خوب داشته باش..
#انرژی_مثبت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ا👶🧒👦
پویایی های عزیز
شبتون زیبا🌺🌹😍
#قصه_شبانه 😴
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت62
#غزال
رسیدیم ویلا محمد و بغل کردم بردم توی اتاق شایان نگاهی بهمون کرد و گفت:
- منم می رم دوربین ویلا رو بردارم که یه وقت اون دختری اشغال دبه نکنه بگه اصلا محمد با من نبوده.
سری تکون دادم لباس راحتی تن محمد کردم و سعی کردم به کبودی ها نگاه نکنم تا باز اشکم در نیاد.
اما نتونستم و به گریه افتادم.
تک تک جاهای کبود رو بوسه زدم تا زود تر خوب بشه.
تکونی توی خواب خورد و با دست دنبالم گشت:
- مامانی ..ماما
بغلش کردم و کنارش دراز کشیدم گفتم:
_ جان عزیز دلم جان من همین جام بخواب تو بغل منی.
دستاشو دورم انداخت و لباس مو محکم توی مشت ش گرفت و خوابید.
قربون صدقه اش رفتم و وقتی مطمعن شدم کامل خوابه بلند شدم در اتاق و باز گذاشتم نترسه و بیرون اومدم.
شایان روی مبل نشسته بود و ۵ تا سیگار کشیده بود.
خونه رو کلا دود گرفته بود.
برگشتم درو بستم دود توی اتاق محمد نره واسش خوب نبود .
کنار شایان نشستم سیگار و از دست ش گرفتم و گفتم:
- این دردی رو دوا نمی کنه فقط ریه تو رو خراب می کنه و اگه تو نباشی همه محمد و اذیت می کنن مثل الان که چند ساعت پیشش نبودی.
سیگار رو توی جا سیگاری خاموش کردم و پاکت سیگار رو برداشتم جلوش سیگار ها رو در اوردم و همه شونو مچاله کردم گذاشتم تو جا سیگاری.
یهو دستمو گرفت و بوسید و گفت:
- اگه تو اصرار نمی کردی بریم دنبال محمد و زود نمی رفتیم معلوم نبود اون شیدای پست فطرت با با محمدم چیکار میکرد ازت ممنونم تو یه مادر واقعی برای محمدی چون حس مادرانه ات امروز محمد و نجات داد
#رمان
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
❣ #سلام_امام_زمانم❣
سلام ای یاردور ازما نشسته..
سلام ای بدترازما دل شکسته..
سلام ای آشناهمچون غریبان
سلام ای مرهم وداروی دردم
سلام کردم بگم خوب نیست جدایی
سلام کردم نگی دریادما نیست.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
صبحتون معطر به عطر صلوات بر مهدی صاحب زمان (عج)❤️
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهُم
ازفـراق'تو'اگردقبڪنم نیستعجیـب؛
ایـنعجیـباستڪہ منزنده بمـانمبۍ'تو'..!
#السلامعلیڪیابقیةاللھ
#امام_زمان
-●🫀🥺●
حسین جان
میشہ اینبار بازم آبرودارے کنۍ؟!
براۍ کڔبلام خودت یہ کاڔے کنۍ:)💔
#بہتوازدورسلام
בستܩ نِܩےࢪسد بِہ تماشآے ڪࢪبلا ...💔
با بغض بہ ࢪوے عڪسِ حَـࢪم
دست ܩیڪشܩ
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت63
#غزال
لبخندی بهش زدم و خواستم دستمو عقب بکشم که دستمو میون دست ش گرفت چشاشو بست و به مبل تکیه داد و گفت:
- بزار دستت توی دستم بمونه بهم ارامش می ده!
با خجالت سرمو زیر انداختم و چیزی نگفتم.
شاید الان یکم احساس شوهر داشتن بهم دست می داد.
شاید الان بود که داشتم زندگی متاهلی رو حس می کنم و مزه اش کم کم داشت زیر زبونم می رفت.
شایان خواب ش برده بود اروم دستمو عقب کشیدم و بلند شدم.
نمی خواستم بیدارش کنم چون از عصبانیت اصلا خواب ش نبرده بود و چشاش قرمز شده بود.
شونه هاشو گرفتم و اروم روی مبل خابوندمش سرشو با دستم نگه داشتم یکی از بالشت های مبل رو زیر سرش گذاشتم و سرشو روی بالشت گذاشتم.
توی اتاق رفتم و هم نگاهی به محمد انداختم که خواب بود و هم یه پتو اوردم روی شایان انداختم.
چیزی نخورده بودن نه شایان نه محمد پس بهتر بود یه غذایی درست کنم.
توی اشپزخونه رفتم انقدر هول کرده بودم و دور محمد بودم چادرمم در نیاورده بودم تمام مدت.
چادرم رو در اوردم و روی اپن گذاشتم.
مونده بودم چی درست کنم باید یه چیزی درست می کردم که محمد با دیدن ش به وجد بیاد و بخوره بلکه یکم حال شو بهتر کنه.
و تصمیم گرفتم سوپ ماکارانی و لازانیا درست کنم.
اول سوپ ماکارانی رو بار گذاشتم بعد هم لازانیا رو درست کنم.
وقتی اماده شدن گاز و خاموش کردم و توی اتاق رفتم برگشتم که دیدم محمد بیدار شده و می خواست از تخت پایین بیاد.
دستامو باز کردم که خودشو توی بغلم انداخت.
قربون صدقه اش رفتم و بوسیدمش.
دست و صورت شو شستم و گفتم:
- قربونت برم گرسنته؟
بلاخره ترس ش ریخت و گفت:
- اره خیلی.
کلی خوش حال شدم که حرف زد و پیشونی شو بوسیدم.
بالای سر شایان رفتم و رو به محمد گفتم:
- می خوای تو بابایی و بیدار کنی یکم حالش خوبه بشه؟
سری تکون داد و پایین گذاشتمش.
شایان و تکون داد و گفت:
- بابایی بیدار شو شام بخوریم.
شایان چشاشو باز کرد که محمد دوباره گفت:
- بیدار شدی بابایی؟بریم شام بخوریم.
شایان دید حرف می زنه و داره مثل قبل می شه محکم بغلش کرد.
قربون صدقه اش رفت و گفت:
- قربون یکی یدونه ام برم تو بگی بیا شام و من نیام؟
لبخندی بهشون زدم و گفتم:
- شام خوشمزه داریم زود برین سرمیز تا سرد نشده.
هر دو چشم گفتن و شایان محمد و بغل کرد رفت دست و صورت شو بشوره.
میز و چیدم و نشستم.
محمد و شایان هم نشستن
#رمان
بهش گفتـم حداقـل هفتاد هشتاد
درصد از خوشگلی دنیا بخاطر توعه!
زد زیر خنـده شـد صددرصد :)🌿🤍⧽
#عاشقانه_مذهبی😍
Kasra-Zahedi-Cheshmat-320.mp3
7.77M
اونجاکه کسری زاهدی میگه:
آرزوهایی که داشتم
بعدتو تو سینه میمیرن
بعدتو روزای هفته
مثل جمعه خیلی دلگیرن...