ما اهل ِتواییم ؛
هرکه تو را دوست ندارد جهنم*🦦❤️
|_ گنگ.#رهبرانه
شاخهای مـَجازی و برعندازای محترم؛
اطلاع دارن هفته دیگه اول مـِھره ؟ 🦦
••❤️🩹🌿••
اگہمیخوآے
آرامشدآشتـہباشے🌱
سعیکنخداروراضےنگـہدآری
نہآدماروツ
-شهیدمحسنحججی
#شهیدانه🕊
آرام باش عزیز من
آرام باش.
حکایت دریاست زندگی،
گاهی درخشش آفتاب،
برق و بوی نمک،
ترشح شادمانی،
گاهی هم فرو میرویم،
چشمهایمان را میبندیم،
همه جا تاریکی است.
آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون میآوریم
و تلالو آفتاب را میبینیم
زیر بوتهای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری
طالع می شود.
-شمس لنگرودی
📝داستانی زیبا و پندآموز از مولانا
🔸اندر حکایت شکر و ناشکریهای ما آدم ها
✍پیرمرد تهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند. و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت.
از قضا یکروز که به آسیاب رفته بود
دهقانی مقداری گندم در دامن لباسش ریخت.
پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه دوید !!!!
🔸در همان حال با پرودرگار از مشکلات خود سخن می گفت، و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار میکرد.
ای گشاینده گره های ناگشوده,
عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای
پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره ای از گره هایش باز شد.
و تمامی گندمها به زمین ریخت.
🔹او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟؟
پیرمرد بسیار ناراحت نشست تا گندمها را از زمین جمع کند.
🔸ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از طلا ریخته اند.
#مولانا
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
[#داستانک🗯]
#دلی♡
مظلوم ترین آدمهای دنیا
همونهایی هستند که توی دلشون
پر غصه است و باز هم
لبخند از روی لبشون نمیره ...
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت43
#یاس
بهت زده بهشون نگاه کردم و گفتم:
- من گم شدم این اقاهه نجاتم داد.
و بقیه کناد رفتن و همون مرده اومد جلو سلام کرد.
پاشا باهاش دست داد و کلی ازش تشکر کرد و اقاهه با خنده گفت:
- مراقب همسرت باش خیلی ترسوعه اگه تو جنگل می موند دست حیوونی هم نمی یوفتاد از ترس کارش تمام بود!
پاشا گفت:
- واقعا نمی دونم چجوری لطف تونو جبران کنم واقعا ممنونم لطف دارید عزیزید!
و اقاهه گفت:
- نگران دستت هم نباش دختر مرتب ضدعفونی کنی خوب می شه!
وای لو داده بود.
پاشا متعجب گفت:
- دستش؟ مگه دست ش چشه؟
لبخند الکی زدم و دستمو پشتم قایم کردم و گفتم:
- هیچی شوخی می کنن.
پاشا لب زد:
- دستتو بیار جلو ببینم.
نه ای گفتم و عقب رفتم.
بازمو گرفت کشیدم جلو و دستمو از پشت سرم اورد با دیدن انگشت مو پارچه دورش که کامل خونی بود چشاش گشاد شد.
اروم بازش کرد و با دیدن دوتا سوراخ عمیق توی انگشتم وا رفت.
می دونستم الان باز داد و بیداد می کنه و زود گفتم:
- به خدا تقصیر من نبود به خدا حواسم نبود عصبی نشی ها به خدا اومدم کمک اقا تله ها رو بلند کنم بعد من نمی دونستم این تله اماده است بهش دست زدم دستمو گرفت ولی زود به خدا از دستم درش اورد.
و ترسیده بهش نگاه کردم.
سعی کرد به خودش مسلط باشه یهو حمله کرد سمت فیروزه و پریسا و الناز که با جیغ جلوش وایسادم و با زور سعی کردم جلوشو بگیرم.
زدم زیر گریه که داد کشید:
- الان برا چی گریه می کنیییی؟ گریه می کنی اینا رو نزنم؟ همینا مقصرن که دستت اینطور شده!
بهش نگاه کردم و گفتم:
- باشه ولشون کن توروخدا بسه.
چرخی دور خودش زد و سرشو بین دستاش گرفت.
اوضاع زیاد خوب نبود و گفتم که بریم.
با اون مرده خداحافظ ی کردیم و پاشا بهش ادرس شرکت شو داد گفت حتما بیاد بهش مشتلق بده!
حرکت کردیم و دستمو با یه پارچه دیگه بستم و پاشا مدام هی دستمو میاورد بالا نگاهش می کردم یه اه کشید و دوباره همین طور.
#رمان
- این چه پریسا خانوم؟
خیلی عادی خودشو زد به کوچه علی چپ و گفت:
- من چه بدونم! تو و شوهرت امروز قفلی زدین رو من.
پاشا گفت:
- چی شده؟
مامان ش گفت:
- اگه گذاشتین شام بخورین.
لب زدم:
- نخیر بسه هر چی کوتاه اومدم پودر توی اینو ریختی توی ساندویچ های ما نمی خوای بگی این چیه؟
همه به ما نگاه کردن.
امیر داداشم گفت:
- کی گفته پریسا ریخته؟ مدرک داری؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- دارم خوب ش رو هم دارم.
و گوشی مو باز کردم و فیلم و نشون دادم.
پاشا نگاه بدی به پریسا انداخت و لای ساندویچ ها رو باز کرد و گفت:
- پودر معلومه یه بخش هایی ش هم اب شده تو ساندویچ!
اسم روی پودر رو سرچ کردم و چشام گشاد شد.
با بهت گفتم:
- ایجاد کننده مسمویت شدید دلدرد و حالت خمار و گیج کننده تا یک یا دو روز!برای خانوم های باردار هم سقط جنین داره.
با حرص نگاهم کرد که گفتم:
- دردت چیه؟ چیکارت کردم؟
چیزی نگفت ولی من دیگه تحمل نداشتم!
داد زدم:
- با توام پریسا دردت چیه؟
با خشم داد کشید:
- تو جای منو گرفتی توووو.
گیج گفتم:
- من جای چی تو رو گرفتم؟
اقا بزرگ زد روی میز و گفت:
- بسه بس کنید! پریسا برو تو اتاقت.
پریسا با خشم بلند شد بره که بلند شدم و بازوشو گرفتم و گفتم:
- نه بزار بگه بزار ببینم دردش چیه! نه درد همه اتون چیه!
هلم داد کنار پریسا که رو به پاشا گفتم
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت44
#یاس
پاشا خواب ش می یومد و بعد منم که داشت دنبالم می گشت نشد بخوابه!
خمیازه دوباره ای کشید و گفت:
- واقعا خوابم میاد ولی هوا تاریکه نمی شه زد کنار هم!
با لبخند گفتم:
- به نظرت الان مرزبان ها و سرباز ها چه حسی دارن؟ اونا هم خستن خوابشون میاد ولی اگه مرزبان ها بخوابن ممکنه هر اتفاقی بیفته ما خیلی شهید از اونجا داریم .
پاشا توی فکر رفت و با مکث گفت:
- اره خوب خیلی سخته! من تاحالا بی خوابی نکشیدم می شه گفت تو پر قو بزرگ شدم!
سری تکون دادم و گفتم:
- ولی من زندگی شهدا رو بیشتر دوست دارم ادم اگر تجملاتی باشه وابسته می شه به مال دنیا هریس می شه! مال دنیا زمین گیرش می کنه! تازه حال فقرا هم نمی تونه درک کنه که بخواد به کسی کمک کنه! اون خونه عیون تو توی برج ملیاردی ادم و از خدا دور می کنه این خونه های ساده که بوی سادگی می دن خوبه!
پاشا گفت:
- میدونی هر کی جای تو بود دوست داشت توی بهترین وعضیت زندگی کنه هر روز یه تیپ بزنه !
سری تکون دادم و گفتم:
- می دونی رفته بودیم مشهد! اونجا برای ورود چادر می گفتن بزنید چادر زدم خیلی قشنگ شده بودم ولی خوب توی خانواده من چادر نبود یادم نداده بودن اصلا چادر چیه! کلاس ششم بودم! رفتم پیش یه حاج اقا اونجا بهش گفتم حاج اقا گفت جانم دخترم گفتم من چادر رو دوست دارم اما نمی دونم برای چی باید چادر بزنم اصلا چرا بزنم؟ گفت که دخترم اخرت می دونی چیه؟ باور داری؟ گفتم اره گفت شفاعت حضرت زهرا رو چی؟ گفتم اره می شناختم همه این چیزا رو بلد بودم خونده بودم اخه زیاد کتاب می خوندم بعد حاج اقا بهم گفت اگه چادر نزنی شبیهه مردمی! این مردم که شفاعتت نمی تونن بکنن ولی اگه چادر بزنی شبیهه حضرت زهرا می شی هر چی شباهت بیشتر شفاعت بیشتر منم قول دادم دیگه چادر مو در نیارم!
پاشا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- پس مخ ت از بچه گی کار می کرد من کلاس ششم فکر این بودم چجوری ترقه بندازم زیر پای معلم!
خنده ای کردم و گفتم:
- اره خیلی فضول بودی!
با خنده گفت:
- یادته یه بار بچه بودیم کوچیک بودی ۸ سالت بود من ۱۴ سالم علی رضا پسر عمو حمید زدت نزدت اشتباهی خورد بهت چقدر گریه کردی منم تا تونستم زدمش که از بینی ش خون اومد!
با بهت برگشتم سمت ش و گفتم:
- تو زده بودیش؟ پس چرا هر چی بهش گفتن کی زدت چیزی نگفت علی رضا؟
پاشا با شیطنت گفت:
- اره تو انباری گرفتم زدمش گفتم اگه بره بگه من زدمش هر روز تو مدرسه می زنمش!
ناباور نگاهش کردم و خندیدم:
- تو خیلی شری خیلی!
سر خم کرد و گفت:
- ما اینیم دیگه رو زنمون از بچگی حساس بودیم!
بلاخره رسیدیم و خواستم پیاده بشم که پاشا گفت:
- خوب سرگرمم کردی خواب نرم.
چشمکی زدم و درو باز کردم پیاده بشم که پاشد گفت:
- یاس.
برگشتم و گفتم:
- جانم؟
رو در ماشین خم شد و زل زد تو چشام با لحن خاص و قشنگی گفت:
- چادر خیلی بهت میاد خانوم..من.
و رفت وسایل و در بیاره.
با ذوق انگشت هامو توی هم گره زدم و نمی دونستم چیکار کنم!
امروز برای دومین بار از حجابم تعریف کرد!
پس مطالب و کتاب ها کار خودشو کرده بود!
خدایا شکرت.
پیاده شدم و خواستم کمک ش وسایل و ببرم که نزاشت و باهم داخل رفتیم.
روی مبل و صندلی ها نشستیم و پاشا دراز کشید سرشو گذاشت رو پام که خجالت کشیدم.
سرمو پایین انداختم و پاشا چشاشو بست و بی خیال گفت:
- شام چی بخوریم من که حسابی گرسنمه .
مامان ش گفت:
- خسته ای پاشو برو تو اتاقت بگیر بخواب این چه وعضیه !
پاشا گفت:
- راحتم یاس شام چی می خوری سفارش بدم؟
یکم فکر کردم و گفتم:
- ساندویچ بندری!
نمی دونم چرا هوس کرده بودم!
پاشا متعجب چشم باز کرد و گفت:
- بندری؟
سر تکون دادم و باشه ای گفت یکم خودشو بلند کرد گوشی شو در اورد و برای دوتامون سفارش داد.
بقیه هم هر کی از یه جا سفارش داد.
تقریبا همه با هم رسیدن.
میز وسط و چیدیم و همه نشستیم.
داشتم می رفتم غذاهامون که توی دیس چیده بودم و بیارم که با دیدن سهیلا که یه چیز زرد رنگ دستش بود جلو نرفتم و پشت دیوار قایم شدم و زود گوشی مو در اوردم فیلم گرفتم.
سریع بازش کرد و لای ساندویچ ها رو باز کرد و ریخت روشون و جلد اون پودر رو انداخت زیر کابینت.
الکی یعنی الان اومدم رفتم تو که طعنه ای بهم زد و رفت.
سریع خم شدم و کاغذ از زیر کابینت در اوردم و ساندویچ ها رو برداشتم رفتم نشستم پاشا برداشت که ازش گرفتم متعجب نگاهم کرد و جلد پودر رو توی دو تا دستام گرفتم و گفتم:
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت45
#یاس
:
- همین امشب باید معلوم بشه درد اینا با من چیه تو هم باید معلوم کنی.
پاشا گفت:
- هیچی نیست پریسا خودرگیری داره!
پریسا با خشم راه رفته رو برگشت و گفت:
- اره من خودرگیری داریم همه می دونیم اگه این نبود الان جای من بود پیش تو!
پاشا خنده عصبی کرد و گفت:
- چه خودتم تحویل می گیری اخه من از چی تو خوشم بیاد؟
جیغ زدم:
- یکی به من بگه چه خبررره!
پریسا یقعه امو توی دستش گرفت و داد کشید:
- می خوای بدونننی؟ باشه پس خوب گوش هاتو باز کن ...
اقا بزرگ داد زد:
- الان وقت ش نیست پریسا ساکت باش!
پریسا با خشم به من نگاه کرد و گفت:
- اتفاقا همین الان وقتشه! ببین دختر جون تو اصلا از رگ و ریشه ما نیستی اصلا از خاندان ما نیستی!
چشام گشاد شد پاشا بلند شد و پریسا رو هل داد کنار منو سمت خودش کشید با بهت گفتم:
- چی می گه پاشا!
پریسا داد زد:
- تو از خاندان ما نیستی از رگ و ریشه ما نیستی نمی دونم سر و کله ات از کدوم جهنمی پیدا شد و گرنه طبق رسم و رسوم من و پاشا باید ازدواج می کردیم نه تو!
پاشا برگشت و سمت پریسا رفت و گفت:
- دیگه داری زر می زنی کی اینا رو تو گوشت فرو کرده؟ بابات؟ مامانت؟ ببین این دختر از بچگی ش ور دل من بزرگ شده تمام زندگی منه هفت پشت غریبه هم باشه بازم جاش پیش منه! اگر یاس نمی یومد تو خانواده ما بازم من عفریته ای مثل تو رو نمی گرفتم اصلا می دونی چرا عاشق یاس شدم؟ چون رگ و ریشه شما رو نداره! چون مثل شما نیست!
سمت اقا بزرگ رفتم و گقتم:
- چی می گن اینا؟ بابا و مامان من کین؟
اقا بزرگ عصا شو زد زمین و گفت:
- همه ساکت!
همه ساکت شد و پاشا کنارم وایساد.
اقا بزرگ نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بهترین دوستم بود مرتضی!از بچه گی باهم بزرگ شدیم سربازی که رفتیم جدامون کردن یکی مون نگهبانی یکی مون کارای داخلی اون نگهبانی بود افتاده بود با چند تا مذهبی مذهبی شد خیلی تغیر کرد گفت می خواد بره تو نظام گفتم نه خطرناکه ما رو چه به نظام ول کن این چیزا رو قبول نکرد! چند ماه بعد سربازی قبول شده بود توی نـظام بخش اطلاعات یعنی معمور مخفی! هر چی گفتم نره گوشش بدهکار نبود یکم بین مون شکراب شد اما دوباره خوب شدیم و سعی کردین به سلیقه های هم احترام بزاریم سر سال نشده عاشق یه دختر چادری طلبه شد! انقدر رفت و اومد دختره رو گرفت! مادرت عین خودت سر سخت بود قبول نمی کرد اما مرتضی خوب بلد بود دل شو ببره! کارش خیلی خطرناک بود اگر کسی می فهمید کارش تمام بود!
#رمان
لا أجدٌ في قلبي شیئاً أحلي مِن ذکراه،
لذا إلا أنسَاه.
«در قلبم
چیزی قشنگتر از
یادش
پیدا نمیکنم،
پس فراموشش
نمیکنم.»
همین حالا
اگر بنشینیم کنار هم
و ده سال پیش زندگی مان را
ورق بزنیم ؛ به خیلی از
نگرانی هایمان میخندیم
بیا قرارمان این باشد
به هیچ چیز بیش از حد بها ندهیم
زندگی ساده تر از اینهاست
شب بخیر 🌘 🥀
#شب_خوش🌙✨
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :»
ای آن که جز او امیدی نیست . . 🌱!
💌#عشق_فقط_خدا
السلامعلیکَیاعیناللهالنّاظرة
سلامبرتوایچشمبینایخداوند❤️🩹' .
سلام امام زمانم ✋😍
حلال تمام مشکلاتی ای عشق
تنها تو بهانۀ حياتی ای عشق
برگرد که روزمرّگی ما را کشت
الحق که سفينةالنجاتی ای عشق
سـلامـ عزیز زهراااا❣
سلامتی و فرج مولایمان صاحب الزمـــان
عجل الله تعالی فرجه الشریف#صلوات⚘️
#السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِه
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#امام_زمان
مـٰادرڪوچـہهـٰاۍِتنـگِروزگـٰاربَـریـٰارۍـاِمـٰامزمـٰانمان؛🍀💚((:
سیلـۍڪههیـچ؛غُصـہهَـمنَخـوردھایـم . .🚶🏽♀-!'
16155492302013790936030.mp3
5.11M
روزایبیتوچهغمگینهغمگینهغمیگینه`💔((:
چشـممنخیسوهــواےِتوبہدلافتـاده
اےرفیــقابدے،حضرتاربابسلام✨:))
#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ.. 🏻'(: ♡-
یاحسـین !
نظریکنبهدلم؛حالدلمخوبشود . !
حالواحوالگدایت،بخداجالبنیست❤️🩹 ..
خدایانفسمون؛نفسمونموگرفت
بٮــہدیــگہقربونتبشم؛
مااحتیاجداریم
بہنفٮــںڪشیدنتوحرم( :❤️🩹🥀!
🚶🏻♀