☑️ تشرف جناب جعفر نعلبند اصفهانى در راه زیارت کربلا و به همراه طی الارض و دیدن صورت برزخی مردم
(قسمت اول)
✅ آقاى حاج ميرزا محمد على گلستانه اصفهانى (ره) فرمودند:
عموى من، آقا سيد محمد على (ره) براى من نقل كردند:
▫️ در زمـان مـا در اصـفهان شخصى به نام جعفر كه شغلش نعلبندى بود، بعضى حرفها را مى زد كه مـوجـب طـعـن و رد مـردم شـده بـود، مـثـل آن كه مىگفت:
🔸 با طى الارض به كربلا رفته ام.
▫️ يا مىگفت:
🔸 مردم را به صورتهاى مختلف ديدهام.
▫️ و يا
🔸 خدمت حضرت صاحب الامر (ع) رسيده ام.
▫️ او هم به خاطر حرفهاى مردم، آن صحبتها را ترك نمود.
تـا آن كه روزى براى زيارت مقبره متبركه تخت فولاد مى رفتم.
در بين راه ديدم جعفر نعلبند هم به آن طرف مى رود.
نزديك او رفتم و گفتم:
🔹 ميل دارى در راه با هم باشيم؟
▫️گفت:
🔸 اشكالى ندارد، با هم گفتگو مى كنيم و خستگى راه را هم نمى فهميم.
▫️ قدرى با هم گفتگو كرديم، تا آن كه پرسيدم:
🔹 اين صحبتهايى كه مردم از تو نقل مى كنند، چيست؟ آيا صحت دارد يا نه؟
▫️ گفت:
🔸 آقا از اين مطلب بگذريد.
▫️ اصرار كردم و گفتم:
🔹 من كه بى غرضم، مانعى ندارد بگويى.
▫️ گـفـت:
🔸 آقـا، مـن بيست و پنج بار، از پول كسب خود، به كربلا مشرف شدم و در همه سفرها، براى زيارتى عرفه مىرفتم.
در سفر بيست و پنجم بين راه، شخصى يزدى با من رفيق شد.
چند منزل كه بـا هـم رفـتـيم، مريض شد و كم كم مرض او شدت كرد، تا به منزلى كه ترسناك بود، رسيديم و به خاطر ترسناك بودن آن قسمت، قافله را دو روز در كاروانسرا نگه داشتند، تا آن كه قافلههاى ديگر برسند و جمعيت زيادتر شود.
از طرفى حال زائر يزدى هم خيلى سخت شد و مشرف به موت گرديد.
روز سوم كه قافله خواست حركت كند، من راجع به او متحير ماندم كه چطور او را با اين حال تنها بـگذارم و نزد خداى تعالى مسئول شوم؟ از طرفى چطور اين جا بمانم و از زيارت عرفه كه بيست و چهار سال براى درك آن، جديت داشته ام، محروم شوم؟ بالاخره بعد از فكر بسيار، بنايم بر رفتن شد، لذا هنگام حركت قافله، پيش او رفتم و گفتم:
🔹 من مىروم و دعا مىكنم كه خداوند تو را هم شفا مرحمت فرمايد.
▪️اين مطلب را كه شنيد، اشكش سرازير شد و گفت:
🔸 من يک ساعت ديگر مىميرم، صبر كن، وقتى از دنـيا رفتم، خورجين و اسباب و الاغ من مال تو باشد، فقط مرا با اين الاغ به كرمانشاه و از آن جا هم هر طورى كه راحت باشد، به كربلا برسان.
▪️ وقتى اين حرف را زد و گريه او را ديدم، دلم به حالش سوخت و همان جا ماندم.
قافله رفت و مدت زمانى كه گذشت، آن زائر يزدى از دنيا رفت.
من هم او را بر الاغ بسته و حركت كردم.
وقتى از كاروانسرا بيرون آمدم، ديدم از قافله هيچ اثرى نيست، جز آن كه گرد و غبار آنها از دور ديده مى شد.
تـا يک فـرسخ راه رفتم، اما جنازه را هر طور بر الاغ مىبستم، همين كه مقدارى راه مىرفتم، مىافتاد و هيچ قرار نمىگرفت.
با همه اينها به خاطر تنهايى، ترس بر من غلبه كرد.
بالاخره ديدم، نمىتوانم او را ببرم، حالم خيلى پريشان شد.
همان جا ايستادم و به جانب حضرت سيدالشهداء (ع) توجه نمودم و با چشم گريان عرض كردم:
🔹 آقا من با اين زائر شما چه كنم؟ اگر او را در اين بيابان رها كنم، نزد خدا و شما مسئول هستم. اگر هم بخواهم او را بياورم، توانايى ندارم.
▪️ نـاگهان ديدم، چهار نفر سوار پيدا شدند و آن سوارى كه بزرگ آنها بود، فرمود:
🔶 جعفر با زائر ما چه مى كنى؟
▪️ عرض كردم:
🔷 آقا چه كنم، در كار او مانده ام!
▪️ آن سه نفر ديگر پياده شدند.
يك نفر آنها نيزه اى در دست داشت كه آن را در گودال آبى كه خشك شده بود فرو برد، آب جوشش كرد و گودال پر شد.
آن ميت را غسل دادند. بزرگ آنان جلو ايستاد و با هم نماز ميت را خوانديم و بعد هم او را محكم بر الاغ بستند و ناپديد شدند. مـن هم براه افتادم. ناگاه ديدم، از قافله اى كه پيش از ما حركت كرده بود، گذشتم و جلو افتادم.
كـمـى گـذشت، ديدم به قافله اى كه پيش از آن قافله حركت كرده بود، رسيدم. و بعد هم طولى نكشيد كه ديدم به پل نزديك كربلا رسيده ام.
در تعجب و حيرت بودم كه اين چه جريان و حكايتى است! ميت را بردم و در وادى ايمن دفن كردم.
قـافله ما تقريبا بعد از بيست روز رسيد.
هر كدام از اهل قافله مى پرسيد:
🔹 تو كى و چگونه آمدى!
▪️ من قضيه را براى بعضى به اجمال و براى بعضى مشروحا مى گفتم و آنها هم تعجب مى كردند.
تا آن كه روز عرفه شد و به حرم مطهر مشرف شدم، ولى با كمال تعجب ديدم كه مردم را به صورت حيوانات مختلف مى بينم، از قبيل:گرگ،خوك،ميمون و غيره
و جمعى را هم به صورت انسان مى ديدم!
(ادامه دارد ...)
🏷 #تشرفات
#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه
#کربلا
꧁꧂🏴꧁꧂🏴꧁꧂
💠معجزه شهدا
♻️قورباغه هایی که مامور خدا بودند‼️
🌹پیشنهاد خواندن مطلب
⭕️ هنگام عبور از اروند رود به دلیل تلاطم شدید آب، عده ای از غواصان، دهان و گلویشان پر از آب شده بود و در آستانه ی خفه شدن قرار داشتند. ❗️
⭕️ در چنین حالتی بی آنکه خود بخواهند، دچار وضعیتی شده بودند که ناچار به سرفه کردن بودند اما چون می دانستند که با یک سرفه ی کوچک هم عملیات لو رفته و نیرو ها به قربانگاه می روند، با تمام توان تلاش می کردند تا سرفه نکنند ، چون وضعیت اضطراری شد، ماجرا را با سردارقربانی در میان گذاشتیم ایشان پیغام داد:
- اگر شده خود را خفه کنید اما سرفه نکنید، چون یک لشکر را نابود خواهید کرد.
⭕️ ما که از انتقال این پیام به خود می لرزیدیم ناگزیر آن را ابلاغ کردیم.
در پی این ابلاغ چنان صحنه های تکان دهنده ای را می دیدیم که به راستی بازگو کردن آنها نیز برایم سخت و دشوار است❗️
⭕️ عزیزانی که دچار سرفه شده بودند، بار ها و بار ها خود را زیر آب فرو می بردند اما باز موفق به اجرای فرمان نمی شدند.
در شرایط سخت و غیر قابل توصیفی قرار داشتیم.
این بار دستور رسید:
- از فرد کنار دست خود کمک بگیرید تا زیر آب بمانید و بی صدا شهید شوید تا جان دیگران به خطر نیفتد.‼️
⭕️ می دانستیم که صدور چنین دستوری برای فرمانده چقدر دشوار است.
اما این را هم می دانستیم که موضوع هستی و نیستی یک لشکر و پیروزی یک عملیات در میان است.
⭕️ اما با این همه نفس در سینه های ما حبس شده بود و مدام از خود می پرسیدیم که کدامیک از ما قادر به انجام چنین کاری است.
این در حالی بود که خوددوستان عزیزی که دچار سرفه ی شدید شده بودند با خواهش و تمنا از ما می خواستند تا با آنها کمک کنیم که زیر آب بمانند و خفه شوند‼️
⭕️ می دانم که بازگو کردن این حقایق چقدر تلخ و غم انگیز است اما این را نیز می دانم که برای ثبت در تاریخ و نشان دادن عظمت یک نسل و روح بلند رزمندگانی که برای دفاع از جان و مال و آبرو و آرمان یک ملت از هیچ مجاهدتی دریغ نمی ورزیدند ناگزیر به بیان این وقایع هستیم.🍃
⭕️ به هر تقدیر همه در تکاپو بودیم تا راهی برای گریز از این مهلکه پیدا کنیم که در یک چشم بر هم زدن تمام اروند رود و همه ی ساحل ما و دشمن پر از صدای قورباغه هایی شد که نمی گذاشتند صدای سرفه ی نیرو ها ی ما به گوش کسی برسد.‼️
⭕️ شگفت انگیز بود و باور نکردنی زیرا در جایی و حالی که شاید در طول یک سال هم نتوان صدای یک قورباغه راشنید، آن شب و آن جا مالامال از صدای قورباغه هایی شد که تردید ندارم به یاری ابراهیم ها و اسماعیل هایی شتافته بودند که برای یاری الله در برابر آن فرمان سر تعظیم فرود آورده و حاضر شده بودند تا قدم به قربانگاه خود بگذارند همان لحظه بود که اعجاز توسل به بی بی فاطمه زهرا(س) و تبرک جستن از پرچم بارگاه امام رضا(ع) را در یافتیم و بار دیگر خدای را سپاس گفتیم که ما را در صف عاشقان خاندان عصمت و طهارت
قرار داد🍃
🔹 راوی:
شهید سرهنگ رمضان قاسمی
♻️رفاقت با شهدا تا قیامت
🍃یاد شهدا با ذکر صلوات
꧁꧂🏴꧁꧂🏴꧁꧂
سَمتِ بِهِشت
#قسمتـچهارم #سالهایـنوجوانی عروسی در راه هست...😍 دو روز بعد ازآن شب گذشت قرار بود با مادرم د خت
#قسمتـپنجم
#سالهایــنوجوانی
بعد از نشستن عروس🧖🏻♀ داماد در کنار هم یکی از بزرگتر ها جلو آمدند و کمی حنا برداشت و در دست عروس گذاشت.
همه كل کشیدند، دست زدند بعد از چند ساعت مراسم حنا بندان تمام شد خانواده ی عروس و داماد باید خودشان را برای مراسم فردا شب آماده کنند، فردا تعطیل بود چون روز عید ولادت پیامبر (ص) صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و کار های خانه را انجام دادم و بعد از خوردن صبحانه به خانه عمویم رفتم در حیاط دیگ بزرگ غذا بر روی آتش گذاشته بود واطرافش را با آجر مانند اجاق درست کرده بودند.
داخل اتاق رفتم همه در تکاپو بودند و داشتند همه جا را تمیز می کردند بخصوص اتاق عروس و داماد را آماده کردند
من هم به آشپز خانه رفتم جعبه های شیرینی را برداشتم و در سینی چیدم بعد از این کار به حیاط رفتم و کمی جارو کردم تا شب حسابی کار کردم تا وقتی مهمان ها آمدند لباس هایم را عوض کردم و لباسی👚 تازه به تن کردم مثل شب قبل همه شادی خودشان را با شعر های محلی و دست زدن ابراز می کردند بعد از ساعتی عروس🧖🏻♀ داماد آمدند همه به کوچه رفتیم و از کوچه تا اتاق عروس داماد همراهی کردیم تا در جایگاه مخصوص خود نشستند
جشن شادی تا پاسی از شب ادامه پیدا کرد.
بعد از آن داماد به پشت بام می رود با با پرتاب میوه های پائیزی 🍎به سمت پائین مراسم را تمام کند .
این یک رسم است که مردم از دست داماد میوه میگیرند بعد از این که عروس و داماد به خانه ی جدیدشان رفتند ما هم به خانه برگشتیم.
نویسنده : تمنا 🫂❤️
سَمتِ بِهِشت
#قسمتـدهم #سالهایـنوجوانی هنگام تحویل سال ...🕰😍 روز شنبه بعد از نماز صبح سفره ی هفت سین را
#قسمت یازدهم
#سالهای نوجوانی
شوق رفتن🌹😍
هوای اردیبهشت بسیار دلپذیر شده بود گل🌷 های رنگارنگ در دشت خود نمایی می کردند ، حال و هوای روستا حساب ای تغییر کرده بود
عده ای از اهالی مسافر آن بودن مادرم بر عکس هر سال حال و هوای دیگری داشت او هم دلش میخواست همراه با کاروان راهی کربلا شود .
چند روز بعد از زمزمه ی کربلا دایی به خانه ی ما آمد و گفت من و مریم داریم میرویم کربلا تو هم که خیلی دوست داری به کربلا بروی موقعیت خوبی برای رفتن است. میتوانی با ما بیایی،مادرم در فکر فرو رفت چند روزی بود که می خواست ماجرا را به پدرم بگوید شب که پدرم از دشت برگشت مادرم موضوع را با پدرم در میان گذاشت ، پدرم فکری کرد.
اگر پول قالی که مش رحمت به شهر برده بفروشد ،به دستمان برسد میتوانی بروی.طولی نکشید ،که مش رحمت از شهر برگشت و پول قالی را آورد مادرم سریع برای ثبت نام رفت تا او هم در قافله ی زائران امام حسین قرار گیرد .
روز های انتظار اشک 😭از صورت مادرم پنهان نمی شد کوچه های روستا حال و هوای دیگری داشت. روز حرکت چند نفر از مرد های جوان سوار بر موتور ها با در دست گرفتن پرچم سبزی چاووشی می کردند ، همه ی مردم روستا جمع شدند بعضی از خانم ها سینی کوچکی را به دست گرفته بودند که درونش را با پارچه ی قرمز رنگی تزئین کرده بودند و رویش را گلدان قرار داده بودند یک نفر هم اسپند دود می کرد همه سلام و صلوات می فرستادند تا زائران به سلامت باز گردنند وقتی مادرم می خواست سوار اتوبوس شود مرا محکم در آغوش گرفت گفت مواظب خودت باش من که بغض گلویم را می فشرد نمی توانستم صحبت کنم با علامت سر خداحافظی کردم و گفتم مادر جان بیادم باش!
وقتی مادرم رفت احساس سنگینی در قلبم می کردم من هم خیلی دوست داشتم با او بروم اما قسمت من نشد.
روز های سختی را پشت سر می گذاشتم وقتی از مدرسه به خانه می آمدم جای مادرم خیلی برایم خالی بود.
من بیشتر از قبل کار های خانه را انجام می دادم غذای پدر و برادرم را درست می کردم اتاق ها را جارو می کشیدم یک روز عصر چند تا از دوستانم به دنبالم آمدند تا با هم به دشت برویم و کمی پیاده روی کنیم من هم حال و هوا عوض کنم.
دشت پر از گل های زرد🌼 و بنفش بود منظره ی خیلی زیبایی بود گل های بنفش🌸 در وسعت عظیمی بر دشت پهن شده بود به کنار رود خانه رفتیم درختان سپیدار با تنه های سفید فضای جالبی ایحاد کرده بود تپه ی گل های زرد حس شادابی در وجودم ایجاد کرد بود.
وقتی از دشت برگشتیم هوا تقریبا تاریک شده بود داخل اتاق رفتم شروع به درست کردن غذای فردا کردم اتاق را مرتب کردم و بعد از چند ساعت در کنار پدر و برادرم شام خوردم.
نویسنده :تمنا🧡☔️
.
✨نماز روز سه شنبه برای آمرزش گناهان پاکسازی روح 🤲
👈هرکه روز سه شنبه شش رکعت نماز
بخواند و در هر رکعت پس از سوره
«حمد» آیه «آمَنَ الرَّسُولُ» را تا آخر و یک
مرتبه سوره «إِذٰا زُلْزِلَتِ» را بخواند خداوند
گناهان او را بیامرزد و همچون روزی که از
مادر به دنیا آمده از گناهان بیرون می
رود 🧚♀
راوی از آن حضرت پرسید در چه وقتی از
روز باید این نماز را بجای آورد؟ فرمود:بین
طلوع آفتاب تا ابتدای ظهر (مفاتیح)⚡️
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_ششم #ویشکا_۱ وارد خانه شدم متعجب از صدا هایے ڪه در خانه مے آمد در را باز ڪردم عمه روژین به
#قسمت_هفتم
#ویشکا_۱
چشمانم را باز ڪردم نگاهے به ساعت ڪوچڪ روبروے تخت
ڪردم بلند شدم و اتاق را مرتب ڪردم از پله ها پائین رفتم مامان برخلاف همیشه میز صبحانه را چیده بود و مشغول صبحانه خوردن بود ، وردشاد چند لقمه نان به حالت ایستاده خورد چند قلپ از چایش را نوشید خداحافظے ڪرد رفت
نگاهے به مامان ڪردم وردشاد با این همه عجله ڪجا مے رود ؟
با دوستش قرار گذاشته است تا با هم ڪار بانڪے انجام بدهند بیا بنیشین صبحانه بخور
صندلے را به سمت خودم ڪشیدم نشستم روے میز همه چیز آماده بود بعد از صبحانه
من امروز با بچه ها ناهار بیرونم
با ڪدام دوستات مے خواهے بروے ؟
آشنا هستند
دوباره به اتاق برگشتم لباسے ڪه از قبل آماده ڪرده بودم
پوشیدم و وسایل را در ماشین گذاشتم سوار شدم حرڪت ڪردم
ده دقیقه بعد نرگس تماس گرفت پشت چراغ خطر بود نتوانستم پاسخ بدم چند دقیقه بعد در گوشه اے ایستادم و تماس گرفتم
سلام عزیزم ڪجایے حرڪت ڪردے ؟
سلام خوبین بله توے راه هستم شما رسیدید ؟
نرگس : بله ما یڪ مڪان مناسب براے نشستن انتخاب مےڪنیم رسیدے تماس بگیر حتما !
مدتے بعد به محل قرار رسیدم بعد از پارڪ ماشین وسایل را برداشتم دوباره با نرگس تماس گرفتم تا همدیگر ببینم بعد از چند دقیقه نرگس نرگس را دیدم سلام و احوال پرسے ڪردیم نرگس مرا به دختران پایگاه معرفے ڪرد ، دختران هم بسیار گرم صمیمے با من احوال پرسے ڪردند
نرگس نگاهی به دختران کرد براے تولد امام زمان ڪارت پستال آماده ڪردیم مےخواهیم با سلیقه ے خودتان را تزئین ڪنید.
یڪے از دختران چند شاخه گل آورد و به نرگس داد.
ساقه هاے گل را ڪوتاه ڪنید و دورش را با ڪاغذ رنگے ببچید نرگس هم در ڪنار ما نشست و شروع به ڪشیدن قلب هاے ڪوچڪ ڪرد براے روے ڪارت پستال بچسبانیم
تا ظهر مشغول آماده سازے هدیه بودیم بعد از خواندن نماز ظهر و عصر سفره ے ناهار را پهن ڪردیم همه مشغول خوردن غذا شدیم درحالے چند تا از دختران شوخے مےڪردند و همه مے خندیدیم
بعد از ناهار با نرگس صحبت ڪردم پیشنهاد ڪرد ڪه حتما جلسات هفتگے را شرڪت ڪنم در آن جا مے توانم سوالاتم را بپرسم.
ڪم ڪم خورشید طلایے رنگش به سرخے مے گرایید، هوا در حال تاریڪ شدن بود با ڪمڪ دختران وسایل را جمع ڪردیم و به سمت اتوبوس بردیم .
دختران سوار اتوبوس شدند من و نرگس در حالے همدیگر در آغوش گرفته بودیم
خیلے روز خوبے بود ممنون ڪه آمدین
از تو ممنون ڪه مرا با این جمع آشنا ڪردے
نویسنده :تمنا ❤️😘
💠 روزی مهمان
🔸 امام کاظم علیه السلام:
به راستى که روزی هر قومى به اندازه نیاز آنها نازل مى شود و آنگاه که مهمانی به خانه تو وارد شود رزق و روزى اش بر دامنش نازل مى شود.
📚 فروع کافی/ج8/ص30
✍🏼 مهمانی که به خانه کسی می رود، یک رزق معین از جانب خدا دارد که مکان خوردنش تغییر کرده است، پس دلیلی برای نگرانی و سخت گرفتن وجود ندارد.
#قسمت_دوم
#افق
صدای ضعیفی از حیاط می آمد به نظر می رسید زن ها مشغول بحث هستند یکی از آن ها با حالتی آشفته
برای چی اجازه دادید یک فراری وارد خانه بشود ؟
این فرد به کمک ما نیاز دارد ما باید به او کمک کنیم
تا شب صبر کنید مرد ها بیایند فکری می کنیم
در همین هیاهو گریه یکی از کودکان به گوش رسید کودک در حالی که مشغول بازی بود به زمین خورد زن با آشفتگی به سمت او می دود در حالی که قربان صدقه اش می رود او را آرام می کند
صدای رفت آمد ها در حیاط بیشتر شد هر چه می گذشت صدا نزدیک تر می شد یکی از زن ها به آهستگی به فردی سلام می کند
خسته نباشید
سلام چقدر آشفته به نظر می رسی
زن با حالتی ناامید ادامه می دهد امروز یک فراری داخل حیاط آمد و کمک خواست من هم به او گفتم داخل زیر زمین پنهان شود،سکوتی بین زن مرد پدید آمد
بعد از چند لحظه صدای پا نزدیک تر شد من خودم را به انتهای زیر زمین رساندم در حالی که نفس نفس می زدم نگاهم را به در دوختم ،مرد به آرامی در را باز کرد واردشد در حالی که با دست عرق پیشانی ام را پاک کردم
سلام آقا
سلام بر مرد انقلابی
بیا بنشین چرا گوشه ایستاد ای ؟
چند قدم بر داشتم کنار مرد صاحبخانه روی چهار پای نشستم
ماموران چطور تو را شناسایی کردند در کدام مرکز فعالیت می کنید ؟
به آرامی با صدای ملایم مرد جوان من و چند تا از دوستان هم سن سال خودم سخنرانی ها اعلامیه های امام رامینویسیم و شبانه داخل خانه های مردم می اندازیم
هدف شما از فعالییت انقلابی چیست ؟
ما برای مبارزه با طاغوت و استقلال ایران مبارزه می کنیم ؟
چه برنامه هایی برای آینده کشور دارید که مشغول مبارزه هستید؟
برای این که دین اسلام پایه اساس کشور شود
با چه کسانی این فعالیت می کنید ؟
ما در مسجد نبی اکرم با حاج آقا موسوی و چند تن از دوستان مشغول فعالیت هستیم
من امروز در حالی که چند اعلامیه در دست داشتم تا به دست یکی از دوستان برسانم ماموران به صورت نامحسوس مرا تعقیب کردند به دنبال آمدند من هم به سرعت از دست آن ها فرارکردم و چاره ای ندیدم وارد حیاط شما شدم
مرد صاحبخانه در حالی داشت با دقت به صحبت های من گوش می داد زیر لب زمزمه کرد
افوض امری الله ان الله بصیر بالعباد
نویسنده :تمنا
🔖خرج مزارش را
#امام_زمان_عجل_الله داد
✍ یک شب خواب دیده بود که توی جمکران بعد از به جا آوردن زیارت و آداب مسجد، گم شده است که امام زمان (عج) را می بیند و آقا راهنمائیش می کنند تا به خانواده اش برسد و بعد می فرمایند:
از قول ما به خانواده شهید عارف بگوئید چرا به وصیت نامه حمید عمل نکردید؟ حمید در یکی از وصیتنامه هایش نوشته بود، قبرم را ساده مثل شهدای بقیع بسازید!
همچنین آقا می فرمایند: شما قبر را درست کنید، ما خرج قبر را می دهیم که نشانی محل پول را هم می دهند.
در همین حین از خواب بیدار می شود و با خانواده اش به گلزار شهدا می رود، به نیت زیارت و هم پیدا کردن آدرس و نشانی داده شده.
در مکان مورد نظر، یک دستمال سبز با بوی خاص و عجیبی پیدا می شود که درون آن مبلغ ۳۰۳۰ تومان قرار داشت.پس از این اتفاق، ماجرا را برای خانواده شهید عارف و یکی از علما تعریف می کنند و بعد از تأیید، مقداری از مبلغ را جهت باز سازی قبر حمید و ۳۰ تومان باقی مانده را برای انتشار خبر آن هزینه می کنند.
#شهید_حمید_عارف...🌷🕊
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
7.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 از امام صادق (علیه السلام) پرسیدند :
اگر شیعه ای از شما گنهکار باشد موقع عذاب و سوزاندن آن مؤمن در آن دنیا باعث خوشحالی دشمنان شما میشود و آبروی شما می رود.
🔶امام صادق(علیه السلام) فرمودند :
ما در همین دنیا به شیعیان کمک می کنیم که توبه کنند...
🔶گفتند : آقاجان اگه گناهاش زیاد بود چی؟
🔶 امام صادق(علیه سلام) فرمودند :
موقع جان دادن عزراییل بر او سخت میگیرند تا گناهانش پاک شود...
🔶گفتند : آقاجان اگر گناهانش خیلی بیشتر از اینها باشد چه میشود؟
🔶آقا فرمودند : آنقدر در برزخ نگاه داشته میشود و (عذاب میشود) تا پاک و بخشیده شود.
🔶 گفتند یابن رسول الله اگر باز هم گناهانش بیشتر از این حرفها بود آن وقت چه میشود.
🔶راوی میگوید : در این لحظه دیدم امام صادق (علیه السلام) عصبانی شدند و دو زانو نشستند و فرمودند :
به کوری چشم دشمنان دستش را می گیریم و وارد بهشت میکنیم.
📚بحارالانوار ج 93 ص 373
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
20.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راز سه شنبه شبــهـای شهید تورجــی زاده... 🌷
__شهید صاحب الزمان عجل الله
...محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی.
رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری!
کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی!
گفتم : صبــرکن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی کجا می ری؟ اصرار می کرد که نگوید.
من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی؟ بالأخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا میرم مسجد جمکــــران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم. با تعجب نگاهش می کردم. چیزی نگفتم.
بعد ها فهمیدم مسیر ۹۰۰ کیلومتری دارخــوئیــن تا جمکـــران را می رود و بعد از خواندن نماز امام زمـــان (عج) بر می گرد.
یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم. سرش به شیشه بود. مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشکـــــــ از چشمانش جاری بود. در مسیر برگشت با او صحبت می کردم.
می گفت: یکبــــار ۱۴ بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم!
آیت الله میردامادی نقل میکنه ، بعد از شهادت، خوابش را دیدم. ازش پرسیدن این همه از حضرت زهرا گفتی و خوندی، آخرش چه ثمری برات داشت!؟ جواب داد، همین که تو آغوش امام زمان عجل الله، جان دادم برام کافیه.
📚کتاب شهدا و اهل بیت
ناصرکاوه
به نقل از سردار علی مسجدیان
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂