eitaa logo
سنگرشهدا
7.1هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
9.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ‌●واکنش قابل تامل مادر شهید «الله کرم» در مقابل زخم زبان‌ها 🌷 @sangarshohada🕊🕊
510.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ‼️از زبان همه خونواده های شهدا میگم... 👈نمیگذریم از اون دختری که به راحتی با پا میگذارد روی خون پاک پدران ما!😔💔 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مداحی پسر شهید جواد الله کرم برای پدرش....😭 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
: هر نقطه از جهان که گویندهٔ «لا اله الا الله» هست ، همان‌جا نیز مرز اسلامی ماست. 📎پ ن: ۲۸ خرداد ۱۳۶۱ آخرین سخنرانی ،پادگان زبدانی سوریه🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
📷 شناسنامه تصاویر: جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۶۱ ، جمهوری عربی سوریه، بازار حمیدیه دمشق - رژه مسلحانه رزمندگان قوای محمد رسول الله(ص) در خیابان های دمشق 📎پ ن : گوشۀ سمت راست تصویر اول و دوم ، سردار با رنگ ابی مشخص کردم. سمت چپ تصویر، سردار سعید قاسمی در صف اول با دستهای بالارفته و سربند سفید 🌷 👇 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
📷 شناسنامه تصاویر: جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۶۱ ، جمهوری عربی سوریه، بازار حمیدیه دمشق - رژه مسلحانه رزمندگان
●طی مدت حضور نیروها در دمشق، علاوه بر نظارت و مشارکت فعال بر روند شناسایی خطوط مقدم جبهه بقاع، چند مانور شهری هم برای نیروها ترتیب داد. ●در مانوری که روز جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۶۱ در شهر دمشق برگزار شد، نیروها با نظم و انضباط خاصی جهت شرکت در مراسم نماز جمعه به مسجد اموی رفتند. آنان در صفوفی متشکل و منظم، دوشادوش مردم دمشق، نماز وحدت آفرین جمعه را اقامه کردند و سپس جهت زیارت مقام «رأس الحسین (ع)» روانه آنجا شدند. این مانور خیابانی نیروها، برای اهالی پایتخت سوریه بسیار عجیب و تکان دهنده بود. در بازار حمیدیه، مردم دمشق، از کوچک و بزرگ اشک شوق می ریختند. ● ، از افراد شرکت کننده در این مانور می گوید: ... یادم نمی رود مردم آن روز با چه اشتیاقی به طرف بچه ها هجوم می آوردند و با گریه و زاری با ما صحبت می کردند. توی حرف هایشان واژۀ انتقام از همه بیشتر شنیده می شد. یک جا زنی سالخورده، اشک ریزان به طرف حاج احمد آمد و با گریه به زبان عربی مطالبی را خطاب به حاجی گفت. حاج احمد رو کرد به مترجم و از او پرسید : این خانم چه می گوید؟ مترجم ما همینطور که گریه می کرد، جواب داد: «او می گوید ما تنها امیدمان به لشکر محمّد (ص) است؛ فقط لشکر محمّد (ص) است که می تواند ما را نجات بدهد. ● بعد از شنیدن این حرف ها به شدت تکان خورد و به گریه افتاد. باورم نمی شد فرماندهی مثل حاجی با آن همه اقتدار، این طور منقلب بشود و اشک بریزد. دیدن اشک های حاجی خیلی برایم عجیب بود. او که تعجب مرا دیده بود، به من گفت : « برادر سعید، ببین! ببین این صحنه ها را ... می بینی این مردم چه می گویند؟! j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
غروب ها حوالےِ نبودنَت، یڪ انتظار دِق میڪند . . . خدا میداند آخر کداممان پیشتر از پای در خواهیم آمد من یا انتظار... 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @R199122 📿 1 📿 2 📿 3 📿 4 📿 6 📿 7 📿 9 📿 10 📿 11 📿 12 📿 13 📿 14 📿15 📿 16 📿 17 📿 18 📿 19 📿 20 📿 21 📿 22 📿 23 📿 24 📿 25 📿 26 📿 27 📿 28 📿 29 📿 30 📿 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم مادر بد حال یکی دو ماه می شد که راه رفتن برای سخت شده بود و دکترها می‌گفتند سیاتیکش باید عمل شود اما بعد از زایمان .پدر که راضی نمیشد صدرالحکما را آورده بود خانه تا مادر را ببیند .گوشی بوقی شکلش را در آورده و روی شکم مادر که قبایش را بالا زده بود گذاشت و خم شده و سر دیگر گوشی را توی گوشش گذاشته بود و گفته بود که بچه زیادی بزرگ است و قول داده بود که یک ماه تا ۳ روز بعد از زایمان خوب راه می‌روند و همه چیز رو به راه می شود. گفته بودند :«بچه ؟ اینکه پهلوانی است برای خودش» بهار سال ۴۱. بازدید های همیشگی ما و عیدی و همه آن چیزها. سیزده بدر را همه رفته بودند باغ محمدی. فردای آن روز، دم عصر فرستاده بودند دنبال قابله.اتاق را هم از چند روز قبل از آماده کرده بودند.غروب به دنیا آمد. اینجا به خیالشان مادر فارغ شد .اما در اصل فارغ شد از فراغت. با رنگ روی رفت و صورتتان برق نشسته ،بیحال ،پسرش را خواسته بود ،در میان هیاهوی شادی بچه ها که دیگر همه به اتاق آمده بودند و از قابل شنیده بود «ای حالو یعنی مادرش مریض بوده ؟ والله من که زورم نمیرسه بلندش کنم! انگار دو سه سالشه !» و پدر تکرار کرده بود « ماشالله» هفتمین بود بعد از شهین و علی و شهناز و ابراهیم و فریدون و فرشته .فرهاد آهنگ اسمها را تکمیل می‌کرد. سه چهار ماه شده و گهواره بچه های دیگرکه گشته و گشته تا به او رسیده جواب قدش را نمی دهد .پدر گهواره آهنی بزرگتری برایش آورده و مادر توی اتاق او را خوابانده و در را بست تا صدای صدای آن ۶ تای دیگر بیدار ش نکند . میروم بالای سرش بیدار است .با چشمان بق شده نگاهم می کند .انگشت شست را در دهان می مکد. دوست دارم سرم را توی گهواره ببرم تا بوی بچه کوچک را از گردنش حس کنم که بنای تکان خوردن می گذارد .بی صدایی بی گریه ،این طرف و آن طرف می شود. گهواره آرام می جنبد و بعد با جنبیدن های شدیدتر فرهاد پایش تکان تکان می‌خورد آنقدر خود را این طرف و آن طرف می کند تا گهواره یله می شود کف اتاق .می غلتد و از گهواره بیرون می‌افتد . هم می شوم تا بلندش کنم اما دستم چون غبار رد می‌شود. به خودم می آیم . گوشه‌ای می‌ایستم و تنها نگاه می کنم از وسط اتاق سینه مالان روی زمین می خزد تا پشت درب. هنوز نمی‌تواند گاگله کند دستش را روی در چوبی می کشد‌ خش خش نرمه صدای در مادر را می‌تواند به سمت اتاق در که باز می شود می‌خورد به سر فرهاد گریه نمیکند مادر بلندش می کند و می برد. «این یکی را هم انداخته گمونم باید یه آهنی چیزی جوش بدن به پایینش سنگین تر بشه» از اتاق به آشپز خانه می‌روم. در یخچال باز است و صدایی از پشت سرش می آید نگاه می کنم فرهاد است. دستش را دراز کرده . به طبقه بالایی پا می‌گذارد ،لبه یخچال و پای دیگرش را روی طبقه اول، در یخچال به سمتش تکان می‌خورند میترسم یخچال بیفتد رویش! یک طبقه دیگر بالا می‌رود .دست دراز می‌کند به طبقه آخر نوک انگشتش پوست سرد تخم مرغ را حس می‌کند. کامل آویزان است به در یخچال و دست چپش را به طبقه بالایی بند می کند و با دست راست تخم مرغی برمی‌دارد. پایین را نگاه می کند. تخم مرغ را می گذارد توی طبقه خالی پایین تر به یکی دیگر بعد یکی دیگر تا ۵ تا تخم مرغ.پایش را یک طبقه پایین می گذارد و تخم مرغ ها را یکی یکی کف یخچال می‌گذارد و کف پایش که به فرش آشپزخانه می‌رسد آرام تخم‌مرغ‌ها را برمی‌دارد و می‌گذارد روی فرش کنار هم .در یخچال که بسته می‌شود مادر سر می‌رسد، نمی‌داند چه بگوید هاج و واج است! فرهاد کنار تخم‌مرغ‌ها ایستاده و می گوید« پنج تا می خوام» مادر همانطور که زیر لب غرولند می کند«نمی دانم از کجا۵ را یاد گرفتی » او را بغل میکند و در بیرون رفتن از آشپزخانه می گوید« مامان پیسی میگیری, کبدت خراب میشه ،این همه تو میتونی بخوری؟» میگذاردش سر سفره تو هال و برمی گردد به آشپزخانه .فرهاد بلند می گوید «پنج تا میخواما » مادر دو تا را می پزد و می گذارد جلویش باقی بچه ها هم نیم خواب و بیدار صورت شسته آمدند پای سفره .فرهاد همان طور نشسته خودش را می‌کشد عقب و تکیه می‌دهد به دیوار. «من پنج تا می خوام» « حالا ایه بخور اگه باز گرسنه ات بود میپزم برات .» برمی‌گردد پای سفره .بین دو ابرویش چین انداخته. دست به غذا نمی‌برد .مادر ظرف را می‌گذارد جلوی فریدون می‌رود آشپزخانه سه تای دیگر را می‌پذیرد و بر می‌گردد. فرهاد می گوید «پنج تا می خوام» مادر سرش داد می‌زند « ۵ تا است که بخور » «همش زدی دیگری نمی خوام » «مادرنمکش باید قاطی بشه» فرهاد دوباره خودش را از پای سفره می‌کشد کنار دیوار. .دلم می خواهد با چشم های بلند شوم از این طرف سفره بروم توی خاطره مادر و یک پس گردنی لبخندت نمی گذارد. ادامه دارد.. j๑ïท ➺ @sangarshohada
تو ازدواجت گره افتاده؟؟ میخواے یه همسر خوب داشته باشی ؟؟ راهش متوســل شــدن به است....🙏🙏 ِ بزن روے این لینک....👇 ببین کدوم شهیده🙃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 راستی این شهید شیرازی برات مشهد هم به خیلے ها داده است ...😳😳 به دیگران هم خبــر بده ...