سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣7⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 378
شب بیست و دوم در حالی که اطرافمان را پاکسازی کرده بودیم و وضع مطلوبی داشتیم در کانالی، که کنار زیارتگاه بود، مستقر شدیم. آن شب استراحت داشتیم اما در آن هوای پرسوز و سرد مگر میشد خوابید! کیپ هم در کانال جا گرفته بودیم و قرار بود دو طرف کانال بچه ها نگهبانی بدهند. سر شب رفتم از بین وسایل عراقیها چراغ والوری که با چهار پنج شعله آبیرنگ روشن میشد، پیدا کردم. یک پتوی عراقی هم آوردم و توی کانال، چراغ والور را روشن کردیم. پتو را روی چوبهایی که آنجا گذاشته بودیم، انداختیم و جای کوچکی مثل کرسی درست شد. همانجا غذایمان را خوردیم. غذا زیاد بود و به راحتی پیدا میشد.
شب قرار شد برادرها به نوبت نگهبانی بدهند و مواظب اطراف باشند. نگهبانی از این قرار بود که باید یک جا می ایستادیم و سرمان را از کانال بالا میگرفتیم و اطراف را می پاییدیم، احتیاجی به راه رفتن و این حرفها نبود. گفتند از ساعت دو تا چهار وقت نگهبانی من است اما من شب که خوابیدم برای نماز صبح بیدار شدم. کسی برای نگهبانی بیدارم نکرده بود و فهمیدم دوست عزیزم امیر جور مرا کشیده و نخواسته بیدارم کند. آنجا در کانال خیلی ها بودند اما من با امیر، رحیم افتخاری و رضا گلولیان کنار هم زیر پتو بودیم. امیر آن روزها نسبت به من طور دیگری شده بود. بیشتر از قبل به من ابراز علاقه میکرد. دور و بر من زیاد میچرخید و میگفت: «سید! خواب دیدم تو شهید شدی، من تنها موندم و دارم سخت گریه میکنم.» همان روزها یک بار از خواب که بیدار شد هراسان به من گفت: «سید! تو امروز شهید میشی!» با خنده گفتم باور نمی کنم، اما امیر با اصرار چند تار مو از سرم کند تا لای دفترش بگذارد. دادم درآمد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_چهاردهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷2🌷3🌷4🌷5🌷6🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷15🌷17🌷18🌷19🌷20🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷27🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1_545_780)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهدا
#منبر
محمد پامنبری حاج آقا اتابکی بود در میدان صادقیه. من هم گاهی از اوقات چهارشنبه شبها پای منبر حاج آقا جاودان میرفتم. محمد بخاطر نوع کارش گاهی فرصت میکرد که چهارشنبهها به منبر حاجآقا جاودان بیاید.
#عشقم
عزیزم * گلم * عشقم * مال تنهاییهامون بود و «محمدم» جلوی بقیه. مرا جلوی اقوام «سادات» و جلوی نامحرم و غریبه «سادات خانم» صدا میزد. برای خودش که «فاطمه جان»، «عزیز» و ...
گاهی حس میکنم محمد امانت حضرت زینب سلام الله علیها دست من بود. سختیهایش باقی است اما وقتی به آخر سختیها فکر میکنم، زیباییها به سراغم میآید.
#دختر_حضرت_زهرا
محمد در آخرین پیامک برایم نوشته بود: هرجا باشم عاشقتم. ایران باشم یا خارج، هرجا باشم عاشقتم...
میگفت: همسر سادات داشتن هم خوب است و هم سخت. فکر اینکه همسرت دختر حضرت زهرا سلام الله علیها است، اجازه بدرفتاری را به آدم نمیدهد و از طرفی قدمهایش برکت زندگی است.
#شهید_محمد_کامران
راوی: همسرشهید🌷
@sangarshohada
1_573773.mp3
3.68M
🎧 #بشنوید🎧
روایتگری بسیار زیبا در طلائیه
راوی: 🎤
#حجه_الاسلام_والمسلمین_جوشقانیان
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣7⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 379
ـ بابا، موی مردمو نکن! من میدونم چه جور بشری هستم. هیچیم نمیشه... پاشو برو پی کارت!
اما امیر مرتب میگفت: «تو شهید میشی سید! من خوابتو دیدم.»
موهایم را لای دفترش گذاشت. دفتری که همیشه توی کوله اش داشت و خاطرات و حرفهایش را در آن می نوشت.
روز سوم عملیات، منطقه نسبتاً آرام بود. عراق تا آن روز نتوانسته بود گرای درست و حسابی بگیرد اما هواپیماهایش از اولین روز عملیات در آسمان منطقه حضور داشتند و میخواستند قایقهای ما را روی اروند بزنند. اما مهلت پیدا نمیکردند؛ چون شلیکاها و دولولهای خودشان کنار اروند روی تپه ها سالم به دست ما افتاده بودند و بهترین موقعیت را برای پدافند هوایی داشتند. هر هواپیمایی که به طرف اروند شیرجه میرفت هدف قرار میگرفت. خوشبختانه این شلیکاها و دولولها در شب اول حمله سالم مانده بودند. این سلاحها که در ارتفاع حدود بیست متری از سطح آب قرار داشتند و سنگر مانندی برایشان درست شده بود، جان میدادند برای هدف گرفتن هواپیماها. بچه ها هم به شایستگی از این غنایم استفاده میکردند. ما هر بار که سرمان را بلند میکردیم خلبانی را میدیدیم که از هواپیمای آتشگرفته اش بیرون پریده است! یادم هست در عملیات والفجر 8 حدود شصت وپ نج تا هفتاد فروند هواپیما در منطقه سقوط کرد و همان سلاحهایی که دشمن علیه ما تعبیه کرده بود، مهمترین نقش را در این موفقیت بزرگ داشتند. در خط اول عراق به جز حدود ده نفربر، بقیه تجهیزات سالم به دست ما افتاده بودند. با اینکه چرخهای نفربرها پنچر شده بود اما بچهها توجهی به وضع آنها نداشتند و استفاده میکردند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣7⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 380
در آن منطقه تنها نقطه ای که مایه نگرانی شده بود جای «نوک» مانندی بود که نیروهای ما از جناحین آن پیش رفته بودند اما آن قسمت دست عراقیها مانده بود. دشمن از فرصت استفاده کرده و در شب بیست و دوم از نیروهای زبده گارد ریاست جمهوری عراق آنجا پیاده کرده بود. این نیروها با عقب ارتباط داشتند و تغذیه میشدند. نیروهایی که به شجاعت و قدرت شهره بودند و در مورد آنها هر چه می شنیدیم، واقعیت داشت. نمونه اش را عصر روز بعد دیدم. آن روز من سرگرم آماده کردن یک قبضه خمپاره 120 بودم. مأموریت پیدا کرده بودیم شب بیست و سوم حرکت کنیم و من از عصر آن روز در حال مرتب کردن خمپاره ای بودم که یک انبار نُه متری مهمات داشت. در دل جنگ این انبار مرا یاد خانه باغمان میانداخت! میخواستم گلوله ها را آماده کنم، گرا گرفته بودم و همانجا مشغول بودم که دیدم یکی از نیروهای مهندسی یک اسیر عراقی را عقب می آورد. بعثی عراقی هیکل درشت و قدِ کشیده ای داشت. آدامسی هم در دهان داشت و بیخیال میجوید! به من که نزدیک شدند دیدم اسیر درجه دار است، میخواستم کمی از او کار بکشم. گفتم: «اینو کجا میبری؟ بده من، مهمات بارش کنم.» اما آن برادر گفت: «نه! خودم کارش دارم.»
ـ چه کاری؟! بذارش اینجا یک کم کار کنه. خودم مییارمش عقب!
ـ نه! این باید همین حالا بره عقب! ما دیشب چهار نفر از بچه ها را فرستادیم روی لودر اما بعد از مدتی رفتیم دیدیم سر ندارند! این لعنتی دیشب این بلا رو سر بچه های ما آورد!
دیگه چیزی نگفتم، با آن آدامس توی دهانش به نظرم یک لاشخور می آمد!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_چهاردهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷12🌷13🌷15🌷19🌷23🌷27🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1_798_180)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهدا
✍با هم قرار گذاشتیم هر ڪسی شهید شد، از اون طرف خبر بیاره.
شهید ڪہ شد خوابشو دیدم. داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا(س) نگهش داشتم. با گریه گفتم ‹‹مگه قرار نبود هر ڪسی شهید شد از اون طرف خبر بیاره›› بالاخره حرف زد گفت: ‹‹مهدی اینجا قیامتیه! خیلی خبرهاس. جمعمون جمعہ، ولی ظرفیت شما پایینه هرچی بگم متوجہ نمی شید››
✍ گفتم: ‹‹اندازه ظرفیت پایین من بگو›› . فڪر ڪرد و گفت:‹‹همین دیگه، امام حسین (ع) وسط می شینه و ما هم حلقه می زنیم دورش، برای آقا خاطره می گیم.››
بهش گفتم:‹‹چی ڪار ڪنم تا آقا من رو هم ببره››
✍نگاهم ڪرد و گفت :‹‹مهدی!همه چیز دست امام حسین(ع) همه پرونده ها میاد زیر دست حضرت. آقا نگاه می کنه هر ڪسی رو که بخواد یه امضای سبز می زنه می برندش. برید دامن حضرت رو بگیرید.››
#شهید_جعفر_لاله
تاریخ شهادت : ۱۳۶۶/۱۱/۲۵
عملیات نصـر/ ماووت عراق
راوی : #حاج_مهدی_سلحشور
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣8⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 381
مصمم بودم با خمپاره کار کنم، برای همین به سید اژدر گفتم که امشب جلو نمی آیم.
ـ چرا؟
ـ من گرا گرفتم. میخوام اون نوک رو بزنم.
با بیسیمچی که جلوتر بود هماهنگ بودم و چند گلوله انداخته بودم و او گفته بود کجا افتاده اند. آقا سید منصرفم کرد.
ـ بذار این خمپاره اینجا بمونه. امکان داره شب که بچه های خودمون جلو میرن، این گلوله ها به اونا بخوره! بهتره برای عملیات امشب آماده شی.
از خیر خمپاره گذشتم. همانجا با سید در مورد منطقه صحبت کردیم. او میگفت: «امشب به عملیات میریم.» به حساب اینکه شبهای قبل ما هر چهار طرف را پاکسازی کرده و در جاده مستقر شده بودیم، گفتم: «محور که کاملاً گرفته شده. کجا عملیات میکنیم؟!»
ـ نه! نوک هنوز مونده. امروز عصر حرکت میکنید. اونجا خاکریزی هست که سه متر ارتفاع داره. از روی اون خاکریز نیروها رو میکشید جلو و با دشمن که در نوک جمع شدن، درگیر میشید.
سید حرف دیگری نگفت. همه فکر میکردیم شب از خاکریزی که ذکرش شد به نیروهای دشمن در نوک حمله میکنیم در حالی که واقعیت غیر از این بود! نقشه کلی این بود که دو لشکر ما از دو طرف نیروهای گارد عراق را در نوک قیچی کنند و ما فقط می بایست حواس دشمن را به خودمان جلب میکردیم؛ چیزی شبیه یک طعمه!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣8⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 382
از صبح، عراق رفته رفته شروع به تحرک کرده بود. در حالی که روز و شب قبل جاده را زیاد نمیزد، حالا علاوه بر اعزام نیروی جدید به منطقه، آتش بازی اش را شروع کرده بود اما توپخانه های ما هم بیکار نبودند. آنها اتوبوسهای عراقی را در حال انتقال نیروهای جدید به منطقه، هدف گرفته بودند و انبوه اتوبوسها و نیروهای سوخته در جاده دیده میشد.
آن روز صبح آسمان شلوغتر از قبل بود و شوخی و بذله گویی بچه ها هم بیش از پیش. شوخیها بیشتر به پیگیری هواپیماهای دشمن و زمان سقوطشان برمیگشت. کار پدافند هوایی ما واقعاً عالی بود و ما در آسمان دنبال هواپیماهای شکار شده، بودیم که خبر بمباران شیمیایی پشت جبهه هم به گوشمان رسید. کمی دنبال ماسک گشتیم ولی فاصله دور بود و منطقه ما آلوده نشده بود. خبر پیشرَوی نیروهای گردان امام حسین به سمت کارخانه نمک هم رسید.
آن روز تا عصر خودمان را مشغول کردیم. هر جا میرفتم امیر هم کنارم بود. شنیده بود که آن شب، شب عملیات است و مدام دم گوشم میخواند: «سید! تو امشب شهید میشی.» چند بار گفتم: «نترس! هیچی نمیشه!» اما او خیلی جدی میگفت.
ـ امیر! حالا اینقدر میگی که خودم هم باورم میشه امشب یه طوری میشم... اینطوری که موقع عملیات هم نمیتونم کار کنم داداش!
عجیب بود که در آن بحبوحه یاد مشکلاتم افتاده بودم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_چهاردهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷13🌷15🌷19🌷23🌷27🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1_798_280)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸🍃🌸🍃
تو که از نسل کریمانی و آقا هستی
حسنی گشته ترین سید دنیا هستی
🍃🌸🍃🌸🍃
آن ضریحی که ندارد به شما بخشیده
تو حرم دار حسن، زاده زهرا هستی
#ولادت_حضرت_عبدالعظیم_مبارک🌸🍃
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊