❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :2⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
تعدادی از بازرسان صلیبسرخ، از جمله همان مأموری که نامه را به او داده بودم تا ایران همراهمان آمدند. سوار هواپیما شدیم. یکی از مأموران سازمان صلیبسرخ که نیکل نام داشت و اهل سوئیس بود، صندلی کناریام بود. وقتی هواپیما در باند فرودگاه قرار گرفت، در گوشهی پرتی در فرودگاه، هواپیمای ایرباس ایران را با پرچم جمهوری اسلامی دیدم که هواپیماربایان آن را زمان جنگ ربوده و به بغداد برده بودند. دلم مانند کویر خشکیده و تفتیده، تشنهی دیدار کشورم بود. بچهها از شدت خوشحالی اشک شوق میریختند. زیباترین و قشنگترین لحظهی زندگیام را تجربه میکردم. هنوز هم باورم نمیشد آزاد میشوم. لحظهها و ثانیهها چه دیر میگذشت. هر چقدر به فرودگاه نزدیکتر میشدم تپش قلبم بیشتر میشد. فکرهای عجیب و غریبی در مغزم دور میزد. به خانوادهام فکر میکردم. بیشتر به پدرم و خواهرانم. در این فکر بودم که برای اولین بار که آنها را میبینم چه حالی خواهم داشت. احساس میکردم اصلاً برای دیدارشان آمادگی ندارم. بعضی وقتها فکرهای جورواجوری به ذهنم میزد که نکند عراقیها پشیمان شوند و دستور دهند هواپیما برگردد و ما را دوباره به اردوگاه برگردانند. دلم میخواست بدانم هواپیما چه موقع وارد خاک ایران میشود. وقتی فهمیدم هواپیما وارد آسمان ایران شده خوشحالیام مضاعف شد. ساعت حدود سه بعدازظهر بود که هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست. وقتی چرخهای هواپیما باند فرودگاه مهرآباد را لمس کرد، خیالم راحت شد. باورم شد آزاد شدهام. با آزادی احساس کردم مزد آن همه سختی را گرفتهام. این وعدهی قرآن است که خداوند پاداش صابران و مؤمنان را خواهد داد. ان مع العسر یسری. خداوند پس از هر سختی آسانی را قرار خواهد داد. از پلکان هواپیما پیاده شدیم. گروه موزیک ارتش در صفوف منظم سرود جمهوری اسلامی را نواختند. اسرای مجروح عصاهای خود را گوشهای انداختند، همه بر آسفالت فرودگاه مهرآباد بوسه زدیم و دو رکعت نماز شکر به جای آوردیم. یادگار امام حاج احمد آقا و تعدادی از مسئولین کشوری و لشکری به استقبالمان آمده بودند. برای اولین بار که چشمم به عکس حضرت امام خمینی (ره) در قسمت ورودی سالن فرودگاه افتاد، دلم گرفت. زیر عکس حضرت امام (ره) این جمله نوشته بود:
«اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم سلام مرا به آنها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود».
گریه کردم ...
فردا صبح سعی کردم از پادگام خارج شوم و بروم شهرک اکباتان منزل داییام محمدعلی؛ اجازه ندادند. دژبانهای پادگان با مهربانی بهم گفتند: عزیزم! ما باید شما رو ببریم شهرهاتون، نمیتونید از پادگان خارج بشید، برامون مسئولیت داره. اولین صبح آزادیام را سپری کردم. تلفن منزل داییام را هم نداشتم. شب برای شام وارد سالن غذاخوری پادگان شدیم. بچهها سرصف شام بودند. شام برنج با مرغ بود. وقتی برایم غذا ریخت، به مقسم غذا گفتم: اگه سیر نشدم یه پرس دیگه بهم میدید؟ گفت: آره پسرم غذا خیلی زیاده. من که سالها معدهام کوچک شده بود و به غذای کم عادت کرده بود، فقط نصف غذا را خوردم. شکمم ظاهراً سیر شده بود، اما چشمهایم گرسنه بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
جزء چهاردهم.mp3
3.89M
✾طرح تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے✾
#تحدیر (تندخوانے) جزء چهاردهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
زمان : 35دقیقہ
✨ڪلام حق امروز هدیه به روح✨
✾شهید،⇦ #محمود_عزیزی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#شهید_حسین_عطری
حیا داشتن مردو زن نمیشناسد
چہ در #رفتار چہ در گفتار
ما مردان نباید هر گفتارے
هر پوششے استفاده ڪنیم
جوان #باحیا ڪسے است ڪ
بالاتر مچ دستش رانامحرم نبیند..
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🔴 جای خالی #قانون_لوگان در ایران!
1️⃣ اول؛ قریب 220 سال پیش، در 1798 میلادی، بحرانی بین دولت های آمریکا و فرانسه ایجاد شد. در این اختلاف، دخالت های برخی افراد غیرمسئول آمریکایی و ارتباط و مذاکره آنها با دولت فرانسه، موجب شد تا کنگره آمریکا طرحی را با عنوان «قانون لوگان» به تصویب برساند که «هرگونه ارتباط، مذاکره و مکاتبه شهروندان آمریکایی و افراد غیرمسئول با "دولت متخاصم" جرم است». مجلس نمایندگان این قانون را نیز تصویب کرد و نهایتاً به امضای رئیس جمهور وقت آمریکا یعنی جان آدامز (۱۷۹۷ تا ۱۸۰۱ میلادی) دومین رئیس جمهور آمریکا که خود معاون جورج واشنگتن بود رسید.
🔹بدین ترتیب طی 200 سال اخیر، هیچ شهروند آمریکایی و افراد غیرمسئول حق ارتباط، مذاکره، مکاتبه، دیدار، جلسه و نشست با مقامات دولت های دشمن آمریکا را نداشته و چنانچه فردی مرتکب این جرم شود قاضی دادگاه میتواند وی را به پرداخت ۵ هزار دلار جریمه تا حداکثر ۳ سال زندان محکوم کند.
2️⃣ دوم؛ کانال ارتباطی ایران و آمریکا طی 40 سال اخیر، بصورت یک طرفه از سوی آمریکا قطع شده؛ یکبار در روز ۱۹ فروردین ۱۳۵۹، بعد از تسخیر سفارت آمریکا توسط جریان چپ دهه شصت، جیمی کارتر رییسجمهوری آمریکا طی دستوری قطع روابط سیاسی و بازرگانی با جمهوری اسلامی ایران را اعلام کرد و یکبار هم ترامپ در تاریخ 18 اردیبهشت 1397 ترامپ رسماً از توافقنامه برجام خارج شده و ارتباط دیپلماتیک با ایران را قطع کرده است. هیچوقت ایران پیشدستانه رابطه خود با آمریکا را لغو نکرده.
3️⃣ سوم؛ بعد از خروج آمریکا از برجام، اگر چه جان کری در مصاحبه با رادیو آمریکایی سلم به صراحت گفته که بعد از دوران مسئولیتش چندین بار با ظریف دیدار داشته. همین باعث شد تا ترامپ با استناد به «قانون لوگان»، از جان کری به اتهام ارتباط با دولت متخاصم (یعنی دولت ایران) شکایت کند. ترامپ مدعی است جان کری در حال حاضر نه مسئول است و نه مجوزی از دولت آمریکا داشته؛ چرا سرخود با مقامات ایران دیدار و مذاکره کرده؟ درصورت محکومیت جان کری، وی از شرکت در انتخابات ریاست جمهوری سال آینده آمریکا نیز منع خواهد شد و صلاحیت تصدی مسئولیت های مهم را از دست می دهد.
🔹حالا شما وضعیت شهروندان ایرانی و مقامات مسئول و غیرمسئول جمهوری اسلامی را ببینید که بدون هیچ مانع و ترسی، به راحتی با دولت های متخاصم و دشمن ایران، ارتباط برقرار کرده و دیدار می کنند. از مکاتبه با مذاکره و انواع و اقسام درخواست ها!
🔸با وجود اینکه رهبر انقلاب بعنوان فصل الخطاب قانونی، همه را از مذاکره با مقامات آمریکایی بعد از برجام منع کرده بود اما ظریف چندین بار با کری (قبل از آمدن ترامپ) دیدار و درباره مسائل سوریه و عراق و یمن با وی گفتگو کرده بود! این ارتباطات هنوز ادامه دارد.
🔹شهروندان ایرانی که زمانی در ایران مسئولیت هم داشته اند از عبدالکریم سروش و عطاءاله مهاجرانی گرفته تا محسن کدیور و معصومه علی نژاد(مسیح علی نژاد)، اکبر گنجی، عبدالعلی بازرگان، فرشته قاضی، نورالدین پورمؤذن(نماینده اصلاح طلب مجلس ششم)، فریبا داوودی مهاجر، فاطمه حقیقتجو(نماینده اصلاح طلب مجلس ششم)، مجتبی واحدی(مشاور کروبی)، مسعود بهنود و ده ها نفر دیگر که در دولت اصلاحات به عنوان روزنامه نگار و مشاور و مسئول و ... حضور داشتند، حالا چندین سال است که براحتی با مقامات رسمی دولتهای #آمریکا، انگلیس، فرانسه، اسرائیل و عربستان که بعنوان دولت های متخاصم شناخته شده اند، ارتباط برقرار کرده و براحتی دیدار و مذاکره و درخواست می کنند و هیچ قانونی در ایران همانند لوگان وضع نشده تا وضعیت این جماعت مشخص شود!
🔸به این افراد اضافه کنید دیدار #سیدمحمد_خاتمی با جورج سوروس، دیدار وی با ملک عبدالله پادشاه عربستان، نامه نگاری خودسرانه مرحوم هاشمی رفسنجانی به عربستان سعودی، مکاتبه آذری جهرمی وزیر ارتباطات و اطلاعات در توئیتر با اکانت رسمی رژیم صهیونیستی و ترامپ و صدها مورد این چنینی که ظاهراً در ایران اصلاً جرم نیست!
🔹کاش در مواجهه با غرب، این مسائل را شاگردی می کردیم و از این دست قوانین که برای تأمین منافع کشور بسیار مفیدند استفاده می کردیم تا هر مسئول و یا هر شهروند نتواند براحتی با دولت های متخاصم ارتباط و مذاکره داشته باشد و موضع نظام و دولت تضعیف شود. حالا چه کسی باید همچی قانونی وضع و تصویب کند؟ مجلسی که نمایندگانش با دیدن #موگرینی این پیرزن 50 ساله، آب از لب و لوچه شان آویزان می شود یا مجلسی که برجام را در 20 دقیقه تصویب می کند یا مجلسی که حاضر نیست آرای تک تک نمایندگان شفاف باشد؟ یا مجلسی که آرزوی نمایندگانش سفر در قالب مأموریت به کشوهای خارجی است؟ یا مجلسی که رهبر انقلاب چندین بار گله کرده که چرا در برابر دولت آمریکا طرح متقابل تصویب نکردند؟!
#داود_مدرسی_یان
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🌱 از حُسنِ رویِ توست!...
که سبز گشته سُفره زمین...
تولدت مبارک ؛ #مولود_ماه_نور 💫
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 صحنههایی ازمبارزه مهلا مومن زاده، نایب قهرمان تکواندو جهان
پوشش، شکرگزاریش، وفاداری به دایی #شهید و تقدیم مدالش به او...
ببینید و باافتخار بگید #زن ایرانی مسلمان میتونه...
ویادتون باشه این انقلاب اسلامی بود ک تعریف زن اجتماعی رو از زن کابارهای به زن ورزشکار، دانشمند و...تغییرداد!
@sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :2⃣0⃣1⃣ ✍ ب
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :3⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
ما را به فرودگاه مهرآباد بردند. ساعت هشت شب بود. در فرودگاه با حاج سعدالله گلمحمدی و محمدکاظم بابایی خداحافظی کردم. بغضم ترکید و زدم زیر گریه. اسارت با همهی سختیهایش با بودن در کنار اسرایی که از صمیم قلب دوستت داشتند، شیرین و با صفا بود. در این مدت، تلخیها و خوشیهای زندان را با هم تقسیم کرده بودیم. هر دوی آنها برایم پدری کرده بودند. حاج سعدالله دوست داشت هر چه زودتر به گرگان برود و بیقرار دیدن فرزندانش بود. با هواپیما از تهران عازم شیراز شدم. در طول پرواز همهاش به لحظهای فکر میکردم که با خانوادهام روبرو میشوم.
امروز یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۶۹ در مهمانسرای یکی از ادارات شیراز استراحت کردیم. ماشین نیسان پاترول کرم رنگی برای بردن ما به یاسوج مهیا شد. بعد از نماز صبح به اتفاق سیدمحمد شفاعتمنش و محمد باقرپور عازم یاسوج شدیم. ساعت نه و نیم وارد شهر شدیم. ما را به مهمانسرایی به آبشار بردند. صبحانه خوردیم. تا این لحظه، هیچیک از خانوادهام نمیدانستند، زندهام. در مهمانسرا سرهنگ رهامبخش حبیبی مرا شناخت. بچهی باشت بود. وقتی مرا دید تعجب کرد. باور نمیکرد زنده باشم. مرا بوسید و ابراز محبت کرد. برای لحظهای بیرون رفت و با خواهرم بیبی ماهتاب که خانهشان یاسوج بود تماس گرفت و خبر آزادیام را به او داد. خواهرم باورش نمیشد زنده باشم، چه برسد به این که در یاسوج باشم. پدر و برادرانم از تمام اسرایی که تا آن روز از عراق برگشته بودند، سراغم را گرفته بودند، اسرا اظهار بیاطلاعی کرده بودند. گویا خیلی از بچههایپد خندق که مرا در زندان الرشید دیده بودند، به خانوادهام گفته بودند، دیدهاند شهید شدهام. ده دقیقه بعد سرهنگ حبیبی بهم گفت: خواهرت بیبی ماهتاب تو حیاط مهمانسرا منتظرته! انگار ساعتی را در قلبم کار گذاشته بودند. صدای ضربان قلبم را میشنیدم. برایم لحظهی زیبایی بود. دیدارش برایم غیر منتظره بود. باورم نمیشد الان ایران باشم و خواهر بزرگم توی حیاط منتظرم باشد. انگار همه چیز به یک رؤیا شبیه بود. از بین شش برادر و هفت خواهرم بیبی ماهتاب اولین فرد خانواده بود که میدیدمش. تشنهی دیدارش بودم. در بین خواهرانم او از بقیه عاطفیتر بود. از در حیاط مهمانسرا که بیرون رفتم، به طرفم دوید و مرا در آغوش گرفت. با این که خواهرم بود، احساس کردم بوی مادرم را میدهد. صدای گریهاش بلند شد. بیش از بیست دقیقه دستش دور گردنم بود، میبوسیدم و گریه میکرد. خودم هم زیاد گریه کردم. سرهنگ حبیبی بهش گفت: مثل این که برادرت یه پا نداره، خستهاش نکن،یع مقدار از گریههاتو بزار برای خونه. از ماهتاب سراغ پدر، خواهر و برادرانم را گرفتم. در مورد پدرم فکرهایی میکردم. میترسیدم پدرم در این مدتی که من نبودم، از دنیا رفته باشد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :4⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
ساعت ده و نیم صبح به اتفاق سیدمحمد شفاعتمنش عازم گچساران شدیم. دو راهی باشت که از او جدا شدم، خاطرات روزهای اسارت جلوی چشمانم مجسم میشد. شوخیهایش، صبوریاش، مشاعرههایش و از همه مهمتر وفاداریاش. خوشحال بودم که هر وقت دلتنگش میشوم، میتوانستم او را ببینم. حوالی ساعت دوازده ظهر وارد گچساران شدم. سیل عظیم مردمی که به استقبال آمده بودند، دردها و رنجهای اسارت را از تنم میزدود. تصورم از آزادی چیز دیگری بود. فکر میکردم روزی که آزاد شوم، هلال احمر به اندازهی کرایه و توراهی مقداری پول بهمان میدهد و میگویند: هر کس برود خانهاش، تصور نمیکردم این طوری وارد گچساران شوم. حدود بیست روز قبل از آزادیام در بیمارستان ۱۷ تموز به جعفر دولتی مقدم گفته بودم: آزاد که شدم برای مردم شهرم در یکی از مساجد و یا نماز جمعه صحبت میکنم. البته این انگیزه را جعفر در من به وجود آورد. متن و شالودهی سخنرانیام را در رمادیه آماده کرده بودم. میدانستم باید به مردم چه بگویم. بیش از پنج، شش هزار گچسارانی برای استقبال جلوی ساختمان بسیج جمع شده بودند. بیشتر مردم باشت و طوایف بزرگ باوی برای استقبال به گچساران آمده بودند. جلوی بسیج تا چشم کار میکرد زن و مرد بود. بچههای سپاه کولم کردند و بالای ساختمان بسیج بردند. برای امام جمعه، فرماندار و مسئولین شهر روی ساختمان بسیج صندلی چیده بودند. پایین را که نگاه کردم، از جلوی ساختمان بسیج تا مسجد صاحبالزمان، از چهار راه فرمانداری تا محلهی سادات جمعیت سرپا ایستاده بود. درست مثل میتینگهای انتخاباتی گچساران. راستش را بخواهید تصوری از چنین جمعیتی برای استقبال نداشتم. حاجآقا متقی کاشانی امام جمعه شهر گفت: برای مردم از اسارت بگو، از سختیها، شهادت دوستانت، مقاومت و ایستادگی بچهها و هر حرفی که در زندگی این مردم تأثیر داشته باشه! احساس کردم نمیتوانم در برابر این جمعیت سخنرانی کنم. از اضطراب، قلبم تندتند میزد. ترسیدم نکند خراب کنم، هر چند خودم را باور داشتم. دردها و حرفهای زیادی توی دلم تلنبار بود. دوست داشتم حرفهایم را با دیگران تقسیم کنم. دوست داشتم به مردم شهرم بگویم ما چه کشیدیم. به مردم که نگاه میکردم، همه منتظر شنیدن صحبتهای یک اسیر آزاد شده از زندان عراق بودند. کم سن و سال بودن و قطع عضو بودن انگیزهی آنها را برای شنیدن بیشتر میکرد. در اوج احساسات پاک و زلال مردم، مجری برنامه گفت: در این قسمت از برنامه گوش جان میسپاریم به صحبتهای برادر آزاده سیدناصر حسینیپور. او از نسل خاک و خاکریز و باروت است، از جماعت خندقیهاست، یاد و خاطرات فرزندان شهید این استان را در سینه دارد، فرزندان شهیدی که برای دفاع از عزت و آب و خاک این ملت سینههاشان آماج گلولههای بعثیها شد. مردان مردی که رفتند تا ایران پاینده باشد. تا تشریففرمایی این آزاده و جانباز عزیز به جایگاه، به پیشوازشان میرویم با سه صلوات بلند بر محمد و آل محمد! با عصا پشت تریبون رفتم و این اولین سخنرانی من در ایران بود:
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :5⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
با عصا پشت تریبون رفتم و این اولین سخنرانی من در ایران بود:
به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان. سلام بر امام بتشکن. خمینی عزیز. امامی که آرزو داشتیم وقتی برمیگردیم وطن، برای دیدنش به جماران برویم. ما اومدیم، امام رفته بود... شاید به قول دوستم هادی گنجی امام از ما ناراحت بود. شاید ما در جنگ بسیجیهای خوبی برای او نبودیم... امام عزیز! من به عنوان یک مسافر جامانده از قافلهی شهدا در حضور این مردم عرض میکنم، فرزندان شما در جزیرهی مجنون تا آخرین گلوله جنگیدند. بچهها تکهتکه شدند. عراقیها با ماشین روی جنازهی شهدای خندق تاختند... فقط خدا میداند چه قدر بچهها را توی زندان الرشید میزدند که به امام توهین کنند و نکردند. شلاقها، گرسنگیها، تشنگیها، فحشها و باتومهای دژبانهای بعثی ما را از عشق به امام جدا نکرد. ما به امام وفادار ماندیم. من به عنوان یک مسافر جامانده به خانوادههای شهدای خندق عرض میکنم، فرزندان شما تا آخرین گلوله مردانه ایستادند و عاشورایی دیگر خلق کردند. جنازهی شهدا در دست دشمن ماند، تا یک وجب از خاک ایران در دست دشمن نماند. بنده سخنران نیستم و عذرخواهی میکنم که در محضر بزرگان حرف میزنم. این روزای آخر که اسرا به ایران برمیگشتند، فرمانده اردوگاه ما برامون سخنرانی کرد و گفت اگه رفتید ایران دیگه از جنگ چیزی نگید. اگه رفتید ایران به خانوادههاتون نگید تو اردوگاه چه گذشت. این جا هرچه بود تمام شد. میگفت قلب خانوادههاتون رو با حرفهای تلخ ناراحت نکنید. حرفهای خوب بزنید. شاد باشید و بگید و بخندید. به جان رئیسالقائد صدام حسین دعا کنید که شما را آزاد کرد! یادآوری خاطرات جنگ خوبش هم تلخه. همون موقعی که او این حرفها را میزد، با خودم گفتم این هم یک ظلم دیگه. ظلم اول عراقیها جنگ هشت سالهای بود که بر این ملت تحمیل کردند. ظلم دومِ بعثیها همین صحبتهای فرمانده اردوگاه بود که دوست داشت خانوادههای اسرای ایرانی و شما مردم عزیز ندانید بر اسرای ایرانی در اردوگاههای تکریت چه گذشت. میخوان مردم ایران ندونن فرزندانشان چه قدر زجر کشیدند. سالها ما را از چشم صلیبسرخ جهانی مخفی کردند. بچهها تو اسارت به شوخی و جدی میگفتند ما زندهزنده شناسنامههامون تو ثبت احوال شهرمون باطل شده! خود عراقیا هم میگفتند هیچ کس نمیدونه شما زنده هستید، ستوان فاضل میگفت جان شما به اندازهی یکمرغ برای ما ارزش نداره. ولید میگفت ما جوری به شما غذا میدیم که فقط زنده بمونید، نفس بکشید تا در آینده شما رو با یه اسیر عراقی مبادله کنیم. وقتی خبر مذاکرات آقای دکتر ولایتی و طارق عزیز رو در روزنامههای عراقی میخوندم، از ستوان قحطان یکی از معاونین اردوگاه پرسیدم: ستوان! ما کی آزاد میشیم؟ میدانید ستوان قحطان چه گفت؟ گفت: هر وقت دیدید مردی حامله شد، آن وقت شما هم آزاد میشوید! یعنی هیچوقت آزاد نمیشوید. دلم میخواست امروز ستوان قحطان صدایم را میشنید تا به او میگفتم: ستوان! دیدی بدون این که مردی باردار شود، ما آزاد شدیم...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
جزء پانزدهم.mp3
4.2M
✾طرح تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے✾
#تحدیر (تندخوانے) جزء پانزدهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
زمان : 35دقیقہ
✨ڪلام حق امروز هدیه به روح✨
✾شهید،⇦ #سیدجواداسدی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
#انجام_کاربرای_خدا
اول رضایت خدا در زندگی؛بعدرضایت مردم ؛ ایشان سعی میکرد در همهی تصمیماتش خدا را در رأس قرار دهد و معیارش خشنودی خدا باشد برای گرفتن هرتصمیمی میگفت ببین خدا خوشش میآید یا مردم ،اگر خدا خوشش میآید آن کار را انجام بده و اگر برای خشنودی مردم است این کار به درد نمیخورد (حتی در خرید وسائل منزل وغیره ملاکشان ۳ چیز بود اول اینکه چیزی برداریم که اصراف و زیادهروی نشود (خشنودی خدا) دوم به اقتصاد کشور کمک شود و ساخت ایران باشد (خصوصاً از زمانی که رهبر فرموده بودند اجناس ایرانی تهیه کنید) (اطاعت از رهبر) سوم زیبا باشد و نظر خانواده را بپوشاند .(رضایت خانواده)
#توکل_به_خدا
او هیچ وقت امیدش را از دست نمیداد و همیشه معتقد بود خدا روزی رسان است . هیچ وقت به مردم رو نمیزد وآخر ماه که گاهی حقوقش تمام میشد میگفت خدا میرساند و همین طور هم میشد .
#وابسته_نبودن_به_دنیا
برای داشتن خانه ماشین و وسایل مورد نیاز تلاش می کرد ولی هیچ دلبستگی به دنیا نداشت بود ونبود دنیا برایش مهم نبود ؛ یک روز صبح وقتی از مسجد به خانه آمد می خندید گفت کلاغ پر گنجشک پر ماشین پر گفتم چی ماشین را بردند خندید و سرش را تکان داد. آری دنیا برایش بازیچه ای بیش نبود فقط گذری بود برای رسیدن به معشوقش .
#پایبندی_به_اعتقاداتش
در هر شرایطی تحت هیچ شرایطی از آنچه به آن اعتقاد مذهبی و سیاسی داشت دست برنمیداشت ، مگر آنچه رضایت خدا را در آن نمیدید .
#عمل_کردن_به_آنچه_یاد_میگرفت
و استمرار در آن آنچه را از مستحبات و… یاد میگرفت به طور مستمر و با همت عالی انجام میداد و اگر ترک میشد حتماً قضای آن را بعداً به جا میآورد .
#شهید_عبدالرضا_مجیری🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
میان ارض و سما بزم شادی و شور است
به روی دست نبی آیههایی از نور است
بغل گرفته نبی سبط اکبر خود را
و ان یکاد بخوان، چشم ابتران شور است
گمان کنم که پیمبر به گوش او میگفت:
خوشا به حال رسولی که با تو محشور است
به رزق خوان حسن عالمی نمک گیرند
عزیز کردهی زهرا “کریم” مشهور است
#ولادت_امام_حسن_مبارک
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
مشتاقم ...
برای یڪ تغییر
به دست شما آسمانےها
ڪه زیر و رو شود،
ناخالصےهاے نفسِ زمینگیرم...
#شهید_ابراهیم_هادی
@sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :5⃣0⃣1⃣ ✍ ب
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :6⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
در کنار خواهرانم ماهتاب، نرجس، فیروزه، پروانه، لاله، سیما، و هنگامه بهترین روزهایم را سپری میکردم. پدرم نگاهم میکرد و گریه میکرد باور نمیکرد، آزاد شدهام. برادرم سید قدرتالله گفت: میدونی دیروز پدر چه گفت؟ گفتم: نه. گفت: دیروز که بیبی ماهتاب خبر آمدن شما رو بهش داد، باورش نشد. هرچه قسم میخورد باز میگفت دروغه که ناصر زنده باشه.
آخر سر وقتی داشتیم چادر میزدیم، گوسفند میکشتیم و مقدمات اومدن شما رو فراهم میکردیم، پدر گفت: اگه ناصر اومد من هم میرم سر قبر سید منصور، میگم تو هم پاشو بیا خونه. شب پسر عمویم سید غلام بلادی خبر شهادت احمد فروزان را بهم داد. نتوانستم گریه نکنم. با اینکه حیاط مملو از مردمی بود که به دیدنم آمده بودند بلند شدم رفتم تو اتاق تا یک دل سیر گریه کنم. احمد عزیزترین دوستم بود. در عملیات مرصاد شهید شده بود. برادرم سید شجاعالدین نامهای را که احمد درباره من به او نوشته بود، نشانم داد. چه روزگار عجیبی است. آن روزها احمد زنده بود و من مفقودالاثر. امروز احمد از من جلو زده بود. هر چقدر هم میدویدم به او نمیرسیدم. من بعد از سالها مفقود بودن و از نگاه احمد شهید بودن، از زندان عراق آزاد شدم، زنده هستم و احد شهید شده؛ با خودم گفتم: یاد روزهایی بخیر که از نگاه احمد شهید بودم، ای کاش شهید میماندم. احمد آدم شوخی بود. شاعر بود. خوشخط بود و ذوق ادبی خوبی داشت. بیشتر وقتها که شوخیاش گل میکرد، به بچههای تخریب میگفت: ننم میگه جبهه نرو. جبهه میری تخریب نرو، تخریب میری رو مین نرو، رو مین میری هوا نرو!
امروز تعدادی از بچههای گروهی که سالها قبل تشکیل داده بودم به دیدنم آمدند. فائز، جمشید، عیسی، ابراهیم، داریوش و... آن روزها فائز مسئول پرسنلی گروه بود. جنگ و اسارت تمام شده بود. وقتی خاطرات آن روزها برایم تداعی میشد، دلم میگرفت.
آن روز برای اعضای دسته تشکیل پرونده دادم. برای تکتکشان پوشه خریدم و گزارش آموزش هر روزشان را در فرمی که طراحی کرده بودم ثبت میکردم. با پوشه رنگ روشن برایشان کارت درست کردم. کارتها دستنویس و مشخصات شناسنامهای و آموزش افراد روی دوطرف آن نوشته بود. پائین کارتها را با عنوان فرمانده آموزشی نظامی گروه امضا میکردم. استامپ خریدم و با پلاستیک سر شیشههای پنیسیلین کارتها را مهر میزدم. به بچهها گفته بودم این کارتها برای رفتن به جبهه به درد میخورد! بچهها عکس پرسنلی نداشتند. پولمان نمیرسید برویم عکاسی و عکس سه در چهار بگیریم. یک روز رفتم سراغ آقای صادقی که دوربین عکاسی داشت و گفتم: برادرم سید قدرتالله سلام رسوند و گفت: دوربین عکاسی تو برای چند روز بهم امانت بده. صادقی هم اینطوری دوربینش را به کسی نمیداد مخصوصاً به بچهها. بعدها که صادقی فهمید که از نام برادرم سوء استفاده کردم عصبانی شد و خیلی دری وری بارم کرد. با دوربینش از بچهها یک عکس دستهجمعی گرفتم، طوری که همه توی عکس افتادند؛ از روی عکس دادند چاپ کردم، با قیچی بریدم، یکی برای پرونده و دیگری برای چسباندن روی کارت. این دنیای کودکیهای من بود که تمام آن در آرزوی رفتن به جبهه میگذشت. امروز بچههای گروه که به دیدنم آمدند، همهی آن خاطرات که عمری بیشتر از خاطرات جنگ و اسارت داشتند برایم مرور میشد. در بین برادرانم خبری از سید نصرتالله نبود. نمیدانم چرا به دیدنم نیامده بود. با خودم گفتم شهید شده و به من نمیگویند. سید نصرتالله فرمانده اطلاعات لشکر ویژه سقز بود. سید قدرتالله میگفت مجروح شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :7⃣0⃣1⃣
#قسمت_آخر
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
بیست و شش ماه از جنگ میگذشت و من و سید نصرتالله هنوز با عصا راه میرفتیم. من پای مصنوعی نداشتم و او سه ماه قبل، در ارتفاعات وزنهی بانه توی درگیری با گروهک کومله از پا و شکم زخمی شده بود. شب سید حشمتالله موفق شد با او تماس بگیرد. حشمتالله در مخابرات شهر، سپاه سقز را میگرفت و نصرتالله از مرز خسروی مخابرات باشت را. خط روی خط میافتد و این دو برادر اتفاقی تماسشان برقرار میشود. از دو هفته قبل سید نصرالله با عصا رفته بود مرز خسروی در جستجوی من. قبل از اینکه سید حشمتالله از آزادی من به او چیزی بگوید، سید نصرتالله به او گفته بود: من فهرست سی و چهار هزار اسیر را دو بار دونه به دونه مطالعه کردم. اسم ناصر بینشون نبود. دروغ میگن زندست، اگه زنده بود تا حالا آزاد میشد سید حشمتالله بهش گفته بود: چه بهم میدی یه خبر خوب بهت بدم! گفته بود: اگه در مورد ناصر باشه، هرچی بخوای. سید حشمتالله گفته بود: سید ناصر اومده، الان دو روزه که خونست!
طوری که سید حشمتالله میگفت سید نصرتالله پشت تلفن زده بود زیر گریه.
شب وقتی نامهی سید نصرتالله دربارهی مفقود شدن خودم را خواندم، اشکم در آمد. نامهی عاطفی و حماسی بود. سید نصرتالله با ۱۲۳ ماه سابقهی رزم پیش کسوت خانواده در جهاد بود. در جنگ هیج وقت نشد که با او در یک منطقه باشم. دستهی ویژهی ضربت مورد نظر شهید سید هدایتالله و برادرم سید نصرتالله، آش و لاش شده بود. جنگ تمام شده بود. اسرا به کشور برگشته بودند. از شش نفر دستهی ویژهی خانوادگی ما در جنگ که در پنج خط مختلف حضور داشتیم، یک شهید، یک آزاده در بند عراق، یک آزادهی سیاسی و یک جانباز به یادگار مانده است.
◀️ تمام شد.
التماس دعا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #ڪلیپ
سید ناصر حسینی پور نویسنده کتاب پایی که جا ماند همراه با ۴ برادر و پدر خود در دوران دفاع مقدس از مرزهای ایران اسلامی دفاع کردند.
#پایی_که_جا_ماند
#سید_ناصر_حسینیپور
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
جزء شانزدهم.mp3
4M
✾طرح تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے✾
#تحدیر (تندخوانے) جزء شانزدهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
زمان : 35دقیقہ
✨ڪلام حق امروز هدیه به روح✨
✾شهید،⇦ #محمود_رادمهر
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍کنارشهرک محل زندگیمان باغ سبزے کاری بود،هر ازگاهی"حاج حمید"بہ آنجا سَری میزد بہ پیرمردی کہ آنجا مشغول کار بود کمک میکرد،یکبارازنماز جمعہ برمیگشتیم کہ حاج حمیدگفت: بنظرت سَری بہ پیرمردسبزی کار بزنیم از احوالاتش با خبر بشیم؟!مدت زیادی بود کہ به خاطر جابجایے خبری ازاو نداشتیم.
زمانیکہ رسیدیم پیرمرد مشغول بیل زدن بود حاج حمیدجلورفت بعداز احوال پرسی،بیل را از او گرفت مشغول بیل زدن شد،پیرمرد سبزے کار چند دستہ سبزی بہ حاج حمید داد.
✍سبزیها را پیش من آورد وگفت:این سبزیها را بجاے دست مزد بہ من داد.
گفتم:ازخانمم میپرسم اگر نیاز داره بر میدارم.گفتم: نہ سبزی احتیاج نداریم.
در ضمن شما هم کہ فی سبیل اللّه کار کردی.بعدازشهادتش یکی ازهمسایہ ها به پیرمردگفتہ بود کہ حاج حمید شهید شده.
✍پیرمرد با گریہ گفته بود من فکرکردم اون آدم بیکارے است که بہ من کمک میکرد. اصلاً نمیدونستم شغلی بہ این مهمی داره و سردار سپاهہ...
#راوی_همسر_شهید
#سردار_بی_ادعا🌷
#شهید_سید_حمید_تقوی_فر
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🔹این همه تأکید بر ولایت فقیه چرا؟
انسان فطرتاً علاقه دارد کارش نتیجه داشته باشد؛ خصوصا اگر از جان برای کاری مایه گذاشته باشد. شهدا که مهمترین دغدغههایشان را در وصیتنامههایشان مینوشتند، و بیش از هر کسی نگران حفظ آرمان و اثر جانفشانیهایشان بودند، چرا به طور میانگین در هر وصیتنامه 4 مرتبه بر تبعیت از رهبری و ولایت فقیه تأکید کردهاند؟
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
.
👆شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد
#شهیداحمدکاظمی #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبودن #گذشت_و_فداکاری
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🔸مظلومیت مردم خرمشهر
🍃صحنه های عجیبی بود. با اینکه در جریان انقلاب یا غائله خلق عرب و یا بمب گذاری منافقین، بارها تشییع شهدا را دیده بودم اما این بار تعداد شهدا خیلی زیاد بود. شهیدانی که مظلومانه در خواب به خاک و خون کشده شده بودند. از آن طرف هم آفتاب بی امان می تابید. بوی خاک و خون و باروت در فضا پخش شده بود. دیدن این چیزها حالم را خیلی بد کرده بود. طوری که احساس می کردم دیگر نمی توانم روی پاهایم بایستم. انگار تمام نیروی بدنم را یکجا از دست داده بودم. چشمانم سیاهی می رفت و سرگیجه داشتم. به زحمت خودم را به طرف ستونی که رو برویم قرار داشت کشیدم و به آن تکیه دادم. زانوهایم سست شدند و ناچار روی زمین نشستم. صحنه هایی را که می دیدم درست مثل تعریف هایی بود که از واقعه کربلا شنیده بودم
🔸 اینا چرا باید به این روز بیفتند؟
🍃یک دفعه انگار برق شدیدی به من وصل کرده باشند، به عقب برگشتم. باز هم یک چهرهء آشنای دیگر. عفت بود. چند سال پیش با هم در یک کوچه زندگی می کردیم. حالا او را در حالی می دیدم که کف غسالخانه خوابیده بود و پسر یک ساله اش هم روی دستانش است. می دانستم بچهء دومش هم همین روزها به دنیا می آید. عفت هفت، هشت سالی می شد که ازدواج کرده بود اما بچه دار نمی شد. او و خانواده اش آن قدر این در و آن در زدند و نذر و نیاز کردند تا خدا عنایتی کرد و تازه یکسال بود صاحب پسری شده بودند. با تولد این بچه زندگی شان متحول شد و شور و شادی به خانه شان آمد. هنوز این بچه نوزاد بود که عفت دوباره حامله شد. بالای سرش نشستم. ترکش به سر عفت خورده ولی بدنش سالم بود. اما ترکش ها پهلو و گلوی بچه اش را از هم دریده بودند. این دو را همان طور که سر بچه در بغل مادرش بود به غسالخانه آورده بودند. با بغض به زن هایی که توی اتاق بودند، رو کردم و گفتم: اینا چرا باید به این روز بیفتند
منبع : کتاب #دا
نویسنده : #سیده_اعظم_حسینی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊