نمی خواهد شما خودتان را برای انقلاب فدا کنید،
انقلاب راه خودش را می رود؛
شما خودتان را بسازید و اصلاح کنید!
#شهید_عباس_بابایی🌷
۲۶ آوریل روز جهانی خلبان گرامی باد.
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#عکس_ناب
اولین شب افطار سال گذشته سردار دلها مهمان خانه شهید پورجعفری
عکس دیده نشده زیبا از
سردار دلها
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
●شعری که حاج قاسم با بغض و تمنا در ماه رمضان دو سال پیش در بیت الزهرا(س)
#لحظات_استجابت_دعا
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_سی_یکم
دیدن دوباره بچه ها احساس زندگی را در وجودم به جریان انداخت. دلتنگشان شده بودم و آنها هم مشتاق دیدنم. پدرشان چیزی از ماجرای فوت بابا نگفته بود و آن ها کنجکاو جویای حال تک تک اعضای فامیل بودند.من هم بیماری مادر را بهانه کردم :"باید چند روز می ماندم از او پرستاری می کردم"
بیشتر از این حوصله تعریف کردن نداشتم. از شوق دیدار من خانه را برق انداخته بودند. زهرا چای دم کرده بود و با کمک فاطمه شام آماده کرده بودند. ماکارونی محصول مشترک دو خواهر بود. چقدر خانم شده بودند. وقتی این رفتارشان را دیدم دلم گرم شد. روز اول و دوم را به کارهای عقب افتاده خانه رسیدم. لباس چرک ها و حمام و دستشویی و کف آشپزخانه را شستم. گاز و یخچال را تمیز کردم. تا بچه ها بودند خوب بود همین که مدرسه می رفتند و آقا عبدالله هم می رفت پادگان، آتش بر دلم آوار می شد. بعد از نماز هایم وقتی را برای خواندن قرآن برای پدر می گذاشتم. سه ماه تا اسفند را هر طور بود گذراندم. سبدهای گل آماده شده را داخل کارتون بزرگی چیدم. و لباس های سفر بچه ها را بستم. همه چیز را به عبدالله سپردم. با آن آرامش و مهر همیشگی کلامش، حکایت بابابزرگ خوبی که هروقت به دیدنمان می آمد دست پر بود و خانه با حضورش گرم و گیرا می شد و فردا که به شیراز برسیم دیگر نمی بینیمش، گفت. بچه ها بغضشان ترکید. بیشتر گریه شان را توی راه مردند و تا شیراز بق کرده بودند. دل و دماغ توی سرو کله هم زدن را نداشتند. اگرچه شیراز برایشان صفای همیشگی را نداشت و دماغشان را تازه می کرد، ولی بهترین کار این بود که خودمان همه چیز را بگوییم تا از دیگران بشنوند.
تعطیلات تابستان را هم در شیراز گذراندند. بچه ها را پیش مادر گذاشتن و خودم برگشتم سبزوار. نمی دانستند قرار است از سبزوار برویم. من هم چیزی نگفتم تا تعطیلاتشان خراب نشود. دوتایی با کمک هم همه وسایل را جمع کردیم و گذاشتیم توی هال. خانه را هم برای مستاجرهای بعدی تمیز کردم. آقا عبدالله کلید را به همکارانش سپرد و گفت:"تا ما برویم و با بچه ها را آماده کنیم وسایل را همکارها می برند. ماهم با هواپیما خودمان را می رسانیم، اراک."
خانه بزرگ اراک با سه اتاق و یک هال و پذیرایی ال شکل جای فراخ و راحتی برای بچه ها بود. با دخترخاله هایشان سرگرم مرتب کردن اتاق و چیدن وسایلشان شده بودند.
سیمین وقت خوبی آمده بود. برای چیدن وسایل دست تنها نبودم خانه خیلی زود مهیای سکونت شد. تا باز شدن مدارس سینین و دخترهای مهمان ما بودند و بچه ها که دورشان را شلوغ می دیدند برای ماندن آمادگی بیشتری پیدا کردند.
اگر می خواستم از ترس وابسته شدن به در و همسایه و دوباره دل کندن با کسی رفت و آمد نکنیم که نمی شد، اگر هم می خواستم دوستان جدیدی پیدا کنیم که شاید چند ماه بیشتر، نمی ماندیم و باز قصه تکراری خداحافظی و دل کندن و فراموش کردن.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_سی_و_دوم
برخلاف آب و هوای سرد و استخوان سوز اراک با هرکدام از مردم آن جا که آشنا می شدیم مثل عضوی از خانواده، دیگر رها کردن و بی توجهی برایشان معنا نداشت. اولین دوستمان همسایه دیوار به دیوار بود که روز اول بعد از تمام شدن اسباب کشی و شستن، حیاط، برای سلام و خوش آمد گویی در خانه را زد. با اینکه شرایط پذیرایی نداشتم تعارف کردم. نپذیرفت و قول داد در فرصت بهتری بیاید. همان روز اول آمارمان را در آورد که بچه کجا هستیم. کنجکاو بود بداند زندگی فرمانده تیپ ۴۶قدر،شباهتی هم با فرمانده قبلی که همین جا می نشستند دارد!؟
خودش هم شیرازی بود و پرستار بیمارستان و همسرش راننده تاکسی. نقطه مشترکمان برای دوستی و رفت و آمدهای بعد از آن همشهری بودنمان بود. کم کم خریدهای خانه و ایستادن در صف طولانی نانوایی، رفت و آمد بانک و پرداخت قبض و برق و گاز باب آشنایی های بیشتر با همسایه های دیگر را هم باز کرد. اگر ختم قرآن و زیارت آل یاسین دعوت می شدم. می رفتم. هم به احترام دعوتشان و هم نکات تفسیری خوبی که در کلاس ها گفته می شد. دعا که تمام می شد با خانم ها کمی دور هم نشستیم و از هر دری حرف می زدیم. می گفتند:"تا حالا همسر نظامی را سر صف نانوایی و کوپن روغن و برنج ندیده بود و معمولا این کارها را به سربازهای تحت امورشان می سپارند"
گفتم:"برای من که فرقی ندارد. چه همسر یک نظامی چه یک کارمند ساده. شوهرم نیست باید بتوانم از پس کم و کسری های خانه بربیایم"
به رفت و آمد کلاس های قرآن، چندی بعد رفت و آمد دوستانه هم اضافه شد. هر روز به هم سر می زدیم. خصوصا همسایه کناری که پسرش و علیرضا هم بازی های خوبی برای هم بودند. هفته ای دو روز با اصرار زیاد خانم خانه ناهار مهمانشان، بودیم...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صد_و_نود_و_هشتم
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 4 📿 5 📿 7 📿 8 📿 11 📿 14📿 22 📿 23 📿 24 📿 25 📿 26 📿 27 📿 28 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_764_100)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
1_6728373.mp3
4.12M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸
#تحدیر (تندخوانے) جزء چهارم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
ڪلام حق امروز هدیه به روح🌸🍃
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
شهیدان را مپندارید
مُردهاند ، بلکه آنان زندهاند
و نزد پروردگارشان روزی میخورند ...
📎پ ن: تصویری زیبا از
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#شهید_علی_هاشمی
#صبحتون_شهدایی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#روضہ_روز_چهارم
روز چهارم شده و
حرفـــ دڸ خـــــواهر تو
خواهر بہ فداے تو حسیڹ،
نمے شود برگردیم؟..
#یا_زینب_س❤️
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🔴دایره انقلاب و اپوزیسیون نیمکت نشین/جوگیر نشویم!
🔸️ #اردشیر_زاهدی وزیر امور خارجه و داماد پهلوی اخیرا در مصاحبه با بیبیسی فارسی، ایران را در پیشرفتهای تکنولوژیک و مردمسالاری ستایش و به شهید سلیمانی و دیپلمات های ایران افتخار کرده است. او تحریمها علیه ایران، سودای تغییر حکومت ایران و استفاده از نام جعلی برای خلیج فارس را به باد انتقاد گرفته و ضمن نکوهش ایرانیان خارج نشینی که با پول بیگانگان علیه ایران تبلیغ میکنند، با الفاظی درشت، ترامپ و پمپئو را به فیض رسانده است.
🔸️همه اینها کافی است تا موجی از حمایت و درود بر شرافت او در جبهه انقلاب شکل بگیرد تا جایی که برخی معتقدند جمهوری اسلامی باید از او دعوت کند تا باقی عمرش را مهمان سرزمین مادری اش باشد!
🔺️این مدل واکنش های احساسی را پیشتر در تحسین #علی_علیزاده تحلیلگر سیاسی لندن نشین و پای ثابت برنامه های بیبیسی فارسی نیز شاهد بوده ایم آنجا که پس از حمایت او از رهبر ایران و سردار سلیمانی، برخی فعالان فضای مجازی او را در مرکز دایره انقلاب نشانده و منتقدانش را به خارج از دایره مشایعت کردند.
🔻این رفتارهای هیجانی که ظاهرا با شعار زیبای جذب حداکثری انجام میشود، پایه محکم عقلانی ندارند. پیشفرض ذهنی دوستان جبهه انقلاب این است: هرکس حرفِ دل ما را زد، او دوست ماست. روشن است که این گزاره ی عام همیشه درست نیست. برای تشخیص دوست از دشمن، ضمن بررسی سوابق افراد باید منظومه فکری آنها را رصد نمود. مواضع یکی به نعل یکی به میخیِ علیز که گاهی جای لگدهایش بر چهره انقلاب بدجوری زار میزند، نشان میدهد که او در خوشبینانه ترین حالت، اشتراکاتی (مثل امپریالیسم ستیزی) با جمهوری اسلامی دارد اما بسیاری از مبانی انقلاب جایی در اندیشه های او ندارد.
🔸️تاریخ پر است از دشمنانی که جبهه حق را ستایش کرده و در بزنگاه ها خنجر خود را از پشت یا جلو بر پیکره حق فرو کرده اند. همزمان با آشکار شدن نشانه های افول تمدن غرب، جمهوری اسلامی در حال اوج گیری است و زاهدی ها و علیزاده های بسیاری برای آن کف و سوت خواهند زد. بهتر است آنها را همانجا در جایگاه تماشاگران بنشانیم نه در نیمکت بازیگردانی.
✍زهرا محسنی فر
قبلا چندبار درباره علیزاده و امید دانا و امثالهم سوال پرسیدید و پاسخ این بود 👇
1. اولا اونا رو مراد و قبله خودتون قرار ندید چرا که شخصی مثل علیزاده مرموز هم هست.
2. اگر قراره اونا رو به مسجد راه بدین، نهایت جایگاهی که بهشون میدین #کفش_جفتکن نمازگزاران باشند، نه سخنران مسجد و بالای منبر نشین!/چرا که اینها سابقه روشنی ندارند.
3. بگذارید حرفای مارو تکرار کنند، اما مرجع قرارشان ندهید. بازنشر دادن بیش از اندازه مطالبشان کار صحیحی نیست!
پ.ن: در مثل مناقشه نیست/صرفا جایگاه تاثیر گذاری افراد در #هدایت_اذهان_مردم، مدنظر است وگرنه حقیر اگر لیاقت جفت کردن کفش مومنین رو هم داشته باشم، از سرم هم زیاد است.
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#ڪلام_شهید :
از #بزرگترین خطراتے
ڪہ انقلاب را تهدید مےڪند،
آفت نفوذ خطوط انحرافے در خط
اصلے #انقلاب یعنے همانا خط امام است؛
پس خط امام را دنبال ڪنید و امام را تنها نگذارید، ڪہ نمےگذارید.
📎پ ن: کسب رتبه ۱ کنکور سراسری ریاضی،دانشجویی مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی شیریف،سخنگوی دانشجویی دانشگاه با رسانه های بین المللی، شادی روحش صلوات🌷
#شهید_محسن_وزوائی🌷
#سالروز_شهادت
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊
#خاطرات_شهید
●شهید مرتضی جاویدی(اِشلو): من هرگز اجازه نمی دهم ماجرای احد بار دیگر در تاریخ اسلام تکرار شود
●شهید صیاد شیرازی می گوید در تمام دورانی که همراه رزمنگان و فرماندهان دفاع مقدس خدمت حضرت امام می رسیدیم، فقط یک بار دیدم که امام رزمنده ای را در آغوش گرفت و پیشانی اش را بوسید، و آن کسی نبود جز شهید مرتضی جاویدی یا همان «اشلو» ی معروف.
📎پ ن: نهم اردیبهشت ماه سالروز ولادت سردار تنگه اُحد و تنها رزمنده ای که امام خمینی رضوان الله تعالی علیه بر پیشانی آن بوسه زد، گرامی باد.
#شهید_مرتضی_جاویدی
#اشلو
#سالروز_ولادت 🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
بر سرِ
سفرهٔ افطار
به غذا لب نزنم
تا زمانی که مؤذن
نام حیـــــدر ببرد . . .
" أَشْهَـــدُ اَنَّ عَلیًا وَلِی الله "
#پاسـدار_مدافع_حرم
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#لحظات_سبز_افطار
#التماس_دعا
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_سی_و_سوم
چندبار هم من دعوتشان کردم با غذاها و حلیم بادمجان شیرازی که پای ثابت همه سفره هایمان بود. اصلا اسم دعوت و مهمانی که می آمد آقا عبدالله انرژی می گرفت. لیست می خواست تا هرچه لازم داریم برایم بخرد. سفارش همیشگی اش هم حلیم بادمجان بود.
سرمای بی حد و اندازه اراک را با گرمای جمع دوستان و همکاران آقا عبدالله می گذراندیم. برف راه کوچه و خیابان ها را می بست. پشت بام را هم که پارو می کردیم و برف هایش را توی کوچه می ریختیم. علیرضا و پدرش شال و کلاه می کردند و یک ساعت روی پشت بام برف پارو می کردند و وقتی بر می گشتند سر بینی قرمز بود و انگشت های دست و پایشان حس نداشت، ولی نمیدانم چقدر به علیرضا خوش گذشت که آرزو می کرد باز هم برف روی پشت بام بنشیند و پارو به دست به کمک پدرش برود.
بچه ها را که راهی مدرسه می کردم از جلوی در آیه الکرسی می خواندم و فوت می کردم بهشان.
سال های دبیرستان زهرا همان جا تمام شد. پشت کنکوری بود و سخت درس می خواند. فاطمه هم سال بعد پیش دانشگاهی می خواند و به خواهرش ملحق می شد. منتظر بودیم زهرا کنکور را بدهد و ماه های پایانی تابستان را برگردیم شیراز.
همان روزها بود که آقا عبدالله از پادگان برگشت و شب وقتی همه اعضای خانواده دور هم نشسته بودیم خبر از یک وام پنج میلیونی خودرو داد. بچه ها از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. اصلا معلوم نبود بتوانیم این وام را بگیریم یا نه.
دلم نمی آمد دلشان را بشکنم اما مجبور بودم حقیقت را به یادشان بیاورم. گفتم:"مگر فراموش کردید وام گرفتیم تا خانه شیراز را تمام کنیم. چند ساله که فقط برگردیم شهر خودمان باید مثل ده پانزده سال پیش مهمان خانه،مادربزرگتان باشیم"
آقا عبدالله شنونده بود. نه حرف مرا رد کرد و نه توی ذوق بچه ها می زد. تصمیم را بر عهده خودمان گذاشته بود. هنوز نه پولی جور شده بود و نه ماشینی در کار بود علیرضا مدلش را هم سفارش می داد و دخترها هم تایید می کردند.
" بابا میگن آردی ماشین خوبیه، اتاقش پژو و موتورش پیکان تقویت شده هست"
"آره بابا، ولی با پنج میلیون نمی تونیم آر دی بگیریم! فکر کنم یه چند میلیونی باید بزاریم روش"
"خوب ما هم سعی می کنیم کمتر خرج بزاریم روی دستتون که اذیت نشید"
"شماها که خرجی ندارید. خیلی هم ازتون ممنونم. هم شما و هم مادرتون تا حالا هم رعایت کردید.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_سی_و_چهارم
علیرضا شروع کرد از خصوصیات آردی گفت و دخترها بیشتر از اینکه مدل ماشین برایشان مهم باشد در فکر رنگ آن بودند. تا چند روز کار بچه ها و پدرشان شده بود سرکشی به نمایشگاههای ماشین و پرس و جوی قیمت ها و انتخاب رنگ و مدل دلخواه بچه ها، اما هرچه می گشتیم کمتر چیزی پیدا می شد که به پولمان بخورد. بالاخره دوست آقا عبدالله، آقای رجبی، که سالها از جیب هم خبر داشتند و موقعیتشان فرق چندانی با هم نمی کرد گفت :"هر چقدر کم داری از من بگیر و هروقت بدهی هایت به این طرف و آن طرف تمام شد، پول من را بده. هیچ عجله ای هم برای برگرداندنش نکن. با دو میلیون پولی که آقای رجبی قرض داد می شد یک آردی خرید. آقا عبدالله این قدر مشغله اش زیاد شده بود که دیگر فرصت پیگیری ماجرای ماشین را نداشت. کل پول را به آقای رجبی سپرد و گفت:"خودت می دانی. یک ماشین تر و تمیز برایمان پیدا کن"
او هم که شنیده بود یکیاز دوستانش ماشین صفرش را می خواهد بفروشد به خاطر ما رنج سفر تا تهران را به دوش کشید و دو هفته بعد با ماشینمان جلوی در خانه بود. بچه ها خانه بودند. بچه ها خانه بودند. در باز کردم. کلید پارکینگ را خواست. علیرضا را صدا زدم. تا در پارکینگ را برایش باز کند و زود بیاید آشپزخانه. یک پارچ شربت آبلیمو آماده کردم با لیوان و بشقاب توی سینی گذاشتم و علیرضا خواستم که برای مهمانمان ببرد. پنج دقیقه بعد صدای خداحافظی شان آمد. بچه ها با صدای بسته شدن در از اتاقشان بیرون آمدند. علیرضا پشت فرمان نشست. ضبط و ترمز دستی و کلاج و ترمزش را چک می کرد. دخترها هم دور ماشین می چرخیدند و سرتاپایش را بر انداز می کردند. خوب که از دیدن ماشین سیر شدند برگشتند توی خانه و سوال هایشان شروع شد که بابا کی می رسد؟ بگوییم امشب ببردمان یک گشتی توی شهر بزنیم؟
آقا عبدالله که از پادگان برگشت یک دقیقه هم ننشست. تا بچه ها دوره اش کردند پیش قدم شد و گفت:"پاشید بپوشید بریم بیرون"
خیابان گردی برای بچه ها مثل یک تفریح یک روزه پرهیجان گذشت. آقا عبدالله خیلی حرف برای گفتن داشت. از تعریف ماشین گرفته تا سادگی شهر اراک و کنکور زهرا و آخرین روزهای زندگی اینجا. وقتی لب به صحبت باز میکرد من و بچه ها سراپا گوش می شدیم. این از هر سرگرمی و تفریحی برایمان دلچسب تر بود. برگشتیم خانه. "بفرمایید بردم دور اراک را نشونتون دادم"
فاطمه خندید:"دور اراک! آره کمربندی رو می گید"
"خوب مگه کمربندی دور اراک نیست؟"
"خودش چی؟"
"این خودشه دیگه، الان مگه ما کجا وایسادیم.؟"
من که حریف زبانش نمی شدم. دخترها هم گاهی عه پایش مزه می ریختند، گاهی هم با سکوت و لبخندشان شوخی بابا را تایید می کردند.
بهترین خبر بعد از خرید ماشین، بازگشت به شیراز بود که دوباره هوش و حواسم را به خودش معطوف کرد. خداحافظی با در و همسایه و جمع و جور کردن اثاث و گرفتن پرونده تحصیلی بچه ها..
اگر زهرا همین جا قبول می شد مانده بودم چه کار کنم. بگذاریمش و برویم یا قید دانشگاه را بزند.
هر روز گوشه ای از کارها را می گرفتم و وسایل ریز و درشت را در جعبه می گذاشتم و چسب می زدم. ظروف شکستنی را روزنامه پیچ می کردم و زودتر از هر وسیله دیگری جایش را مشخص می کردم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صد_و_نود_و_هشتم
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 5 📿 7 📿 8 📿 11 📿 14📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_764_100)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
1_6728478.mp3
3.96M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸
#تحدیر (تندخوانے) جزء پنجم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
⇦ڪلام حق امروز هدیه به روح
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
﷽
وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ ...
ڪمی از شب را
می خوابیدند
و سحرگاهان
استغفار میکردند ...
#سوره_ذاریات_آیه۱۸
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
💠دست نوشتهٔ زیبای شهید مسعود ملا درباره ماه مبارک رمضان:
«با سلام بر ایام الله
با سلام بر کسانی که ایام الله را به وجود آوردند
با سلام بر امام زمان(عج)
سلام بر امام عزیزمان که جانم فدایش باد
سلام بر #شهدا که در این ماه جایشان بر سر سفره های افطار خالی است
سلام بر جانبازان و مجروحینی که سحر و افطارشان را روی تخت های بیمارستان می گذرانند
سلام بر مادران شهدایی که جای خالی فرزندانشان را در سر سفره افطار می بینند...
عجب صفایی دارد ماه رمضان
ماهی که همه به میهمانی خدا می روند
ماهی که در رحمت، بر روی تمام بندگان خدا باز می شود
ماهی که خدا در دل ها نفوذ می کند
در ماه رمضان خدا در چشم های بصیرت مردمان پاکدل نفوذ می کند سعی کنید از این ماه به حول و قوه الهی بیشترین استفاده ها را ببرید در این ماه دل ها همه جلا پیدا می کند و دلی که به یاد خدا پاک شود نگرانی هم ندارد»
#شهید_مسعود_ملا🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#روز_پنجم_روز_قاسم_ابن_الحسن_ع
روز پنجم آمــــد و
روز كريم بن كـــــريم
روزه ے امـــــروز ما
احلے عسل گرديده است...
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
به یاد شهدای
#عملیات_رمضان و تمامِ
شهدایی که با زبان روزه و با لبانی تشنه،
بال در بال ملائک گشودند ...
#روحشان_شاد
#با_ذکر_صلوات🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#دفاع_مقدس
۱۰ اردیبهشت ماه،
سالروز آغـاز #عملیات_بیت_المقدس
با رمز ● یاعلے بن ابیطالب(ع) ●
ڪه منجر به آزادسازی شهر #خرمشهر گردید و تا سه هفته ادامه داشت.
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#افطار_حرم_یار_می_چسبد❤️
قاب ڪردم همه جا بر روے دیوار حرم
نذرڪردم ڪہ بیایم صدویڪ بارحرم
آرزوے « #رمضان_های مرا» می بینی؟
ڪاش مهمان بشوم لحظه افطار حرم
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
#التماس_دعا
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_سی_و_پنجم
بالاخره روز موعود فرا رسید. روز اعلام نتایج کنکور و تعطیلات تابستان و برگشت به شیراز. آقا عبدالله روزنامه به دست آمد. خودش اسم زهرا را پیدا کرده بود و دورش خط کشیده بود. همه مان را صدا کرد و نشست. روزنامه را جلویمان باز کرد و صاف انگشتش را روی زهرا اسکندری گذاشت. نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. بغلش کردم و بوسیدمش. پدرش هم همینطور. با دلسردی گفت :"ولی بابا ما که داریم برمی گردیم شیراز. قبول شدن من چه فایده داره"
آقا عبدالله گفت:"ما از قبولیت خوشحالیم و جلوی پیشرفتت رو هم نمی خوایم بگیریم. ولی هنوز اول راهی. بهتره با ما بذگردی شیراز. اینطوری کنار خانواده ای به درست هم می رسی"
زهرا مرا نگاهی کرد و لبهایش را جوید و بعد از مکث کوتاهی گفت" من خودم هم وابسته ام. اصلا بدون شماها نمیتونم زندگی کنم"
" به هرحال ما به نظرت احترام میزاریم باباجون"
" ممنون ولی.. "
" می خوای فعلا تابستون رو سر کنید، تا روز ثبت نام وقت هست اون جا فکراتو بکن"
"نه بابا، هرچی فکر میکنم تنها راه، موندن پیش شماست. دوباره کنکور میدم"
" عقب نمونی مادر؟! یه سال هم یه ساله ها"
" خوب چی کار کنم؟ بعد عمری داریم برمیگردیم شهرمون. حالا نیام؟ "
" تو که ثبت نام کردی من از رفتنمون خبر نداشتم بابا"
زهرا خم به ابرو نیاورد. با اینکه همه شاهد ماهها تلاشش برای خواندن و قبولی در رشته شیمی بودیم. آقا عبدالله روزنامه را تا کرد و کنار گذاشت. جورابهای را در آورد و در هم گلوله کرد و روی روزنامه گذاشت و به پشتی تکیه داد و به زهرا نگاه کرد:" اگر اینجا موندگار بودیم می گفتم درست را ادامه بده و فکر هیچ چیزم نکن. ممکنه چندسال شیراز بمونیم بعد تنهایی و دوری خسته و پشیمونت نکنه؟"
همان که می خواستم شد. بی آنکه میل قلبی ام را تحمیل کرده باشم دخترم به دلش افتاد که لا ما برگردد. آخرین چای دورهمی این خانه را خوردیم و شب را گذراندیم و صبح با ماشین خودمان راهی شیراز شدیم. تعطیلات با بردن بعضی از اثاثیه و ماندن بچه ها به فصل جدیدیاز زندگی مان گره خورد و بعد از سال ها، در شهرم بی دغدغه خانه به دوشی در خانه نیمه تماممان آرام و قرار گرفتیم. آقا عبدالله بالای سر کارگرها ایستاد و پاییز نشده هر طور بود خانه را قابل سکونت کرد تا از بلاتکلیفی و دور خانه های مردم راحت شدیم. فامیل که حرفی نداشتند. مادر و خاله جان و آقا اسدالله با دل و جان پذیرای ما بودند، اما برای خودم هم سخت بود که مثل مهمان شال و کلاه کنم از این خانه به آن خانه. خانه آنقدر ها هم قابل سکونت نبود. دیوارها هنوز گچ و سفیدکاری نشده بود و سیم های تو کار برق هنوز از سقف به دیوار و از دیوار به گوشه کنار خانه پیدا بود. جای پنجره ها که هیچ، جای چارچوب آهنی شان هم خالی بود. ریگ های ریز کف حیاط اوم را یاد شهربازی دوران کودکی می انداخت و خاک و سیمان جلوی در، اگر نم بارانی می زد، گل می شد و هرکس از بیرون پایش را توی خانه می گذاشت رد کفش های گلی اش می ماند. زندگیمان را با حضور وقت و بی وقت نجار و بنا و نازک کار شروع کرده بودیم. کاشی کار و در و پنجره ساز هم پای ثابت اعضای خانواده شده بودند..
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_سی_و_ششم
بیش از نود روز که از رفت و آمد و خرج و برج ها گذشت، تازه می شد راحت به دیوار کوته اوپن آشپزخانه ات تکیه دهی و یک دل سیر اتاق های دوبلکس و در و پنجره و نمای بیرون را نگاه کنی و خستگی این سه ماه از تنت بیرون برود.
همه روفت و روب ها و سابیدن های این مدت یک طرف، گچ های خشک شده ذوی در و پنجره طرف دیگر. با آقا عبدالله یک شستشوی اساسی به خانه دادیم تا به معنای واقعی قابل سکونت شود. بقیه وسایل را، که تا تمام شدن بنایی گوشه پارکینگ چیده بودیم، آوردیم و بچه ها هرکدام سرگرم چیدن وسایل اتاقشان شدند. من هم برای سروسامان دادن آشپزخانه دست به کار شدم. حکم ماموریت آقا عبدالله که قطعی شد، شاید یک ماه هم از تمام شدن کارها و جاافتادنمان در خانه نمی گذشت. به او گفتم. :"دل می کنم از این خانه زندگی و مثل همه این سال ها که گذشت یک مختصر لوازمی برمی دارم با تو می آیم کوار"
بچه ها دیگر بزرگ شده بودند و هرکدام برای خودشان برنامه ای داشتند. زندگی و آینده شان به همین چندسال بستگی داشت. آقا عبدالله هم حرفش همین بود و می گفت نمی شود نادیده شان گرفت. زهرا چندماه پیش به خاطر ما قید دانشگاه را زد. امسال هردو پشت کنکوری بودند. نمی شد هدفشان را فدای خانه به دوشی ما کنند. کوار هم تا شیراز یک ساعتی راه بیشتر نبود. این حرف های آقا عبدالله بود که برای ماندن قانعم کرد. بدهی هایمان سبک شده بود که زهرا و فاطمه دانشگاه قبول شدند. خیلی خوشحال بودند. ماهم همین طور. این بار هم می خواستند یکی شان در خانه بماند تا درس آن یکی تمام شود بعد برود دانشگاه.
رعایت حال مارا می کردند. می گفتند:"شهریه بالاست و یک دانشجو هم در خانه باشد به قدر کافی خرج برمیدارد چه رسد به هردوی ما. قسط خانه و خرید ماشین هم که هست. ما راضی هستیم که امسال یک نفرمان برود"
اما آقا عبدالله قبول نکرد :"با توکل درستون رو شروع کنید. از بعضی خرج ها میزنیم و قرض می کنیم. دوباره وام می گیریم و... بالاخره جور میشه. شما برای قبولی زحمت کشیدید. نذارید زحماتتون هدر بره"
دخترها پذیرفتند. تا روز ثبت نام مدارکشان را جور کردند. پول ترم اولشان را قرض کردیم تا ترم های بعدی ببینیم خدا برایمان چه می خواهد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊