12.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تشنگی امانم را بریده؛
عطش جگرم را می سوزاند...
بس کن تشنگی! بس کن
تمامش کن و خاموش شو...
بگذار وجدانم آسوده باشد
که تک تک سلول های این وجود ،
از برای تو طلب قطره آبی میکنند! همان وجودی که اما از عطش غیبت امامش ، اندکْ طلبی از آب ظهور ندارد....
چه میخواهی از جان بی رمقم که بی آبی رمقش را بریده اما بی امامی پروایش را؟
چه میخواهی؟ اعتراف؟!
که من همانم؟
همان شیعه ای که به اندازهٔ آب
خوردنی مولایش را نخواست؟
همان که بارها شنیده از قول امامش که اگر تو بخواهی فرج نزدیک است!
فقط بخواه!
طلب کن!
مرا طلب کن به اندازه جرعه ای آب!
اما کور است و کر و خواب...
تشنگی! کافی ست...
دیگر آبی نمیخواهم!
من از عرق شرم خود سیرابم....
✍️ #دلنوشتهیکخادم
╭┅───────┅╮
@sarallahmui
╰┅───────┅╯
🔰«دانشجو شدن »یا «دانشجو بودن»؟!
دوراهی که بارها تلاش به پاسخ دادنش کردم اما بی جواب ماندنش را به جواب های کلیشه ای ترجیح دادم....
حقیقت ماجرا این است که ما خود را روز ها، ماه ها و چه بسا سالها با وعده و آرزوی رشته و دانشگاه، عاشق و شیدا کردیم؛ یا رک بگویم تا حدودی و چه بسا کاملا گول زدیم برای «آینده ای هدفمند»!
اما حالا همان آینده، « حالی پوچ» بیش نیست...!
من دانشجو ام و شما هم دانشجو ، پس تعارف تکه پاره کردن را که کنار بگذاریم ،ما هیچ گاه مسیر را ندیدیم!
چشم مان را دوختیم به مقصدی که آنرا هم در انتخابش نقشی نداشتیم....
و چه واقعیتی از این غم انگیز تر!
دانشجو شدن هدف بود اما دانشجو بودن نه...
شاید بازی با افعال به نظر برسد اما واقعیتی خنده دار چه بسا تلخ است که همیشه بودن ها را فدای شدن ها کرده ایم؛
من نه به دنبال کلیشه ام و نه به دنبال جواب های فلسفی عجیب و غریب
نظر خودم را میگویم؛
مسیر«دانشجو شدن» در گرو چهار گزینه است در چهار ساعت:)... در گرو تعداد تست و تمرین و ساعت مطالعهٔ بیشتر؛ شما که دیگر دانشجو علوم پزشکی هستید باید منظور من را بهتر بفهمید، نه؟!
اما مسیر « دانشجو بودن» جنسش فرق دارد؛جنسش در گرو فهم است، علم است و بصیرت.
و دقیقا همینجاست که تقدس نام تو معنا پیدا میکند....
فی الحال نمیدانم ذهن ها از ما و یا ما از ذهن ها چه ساخته ایم اما میدانم این سازه هرچه که هست در تعریف آن موذنی که بنا بود نگذارد نماز امت قضا شود نمیگنجد؛
کاش اگر خوابیم بیدار شویم و اگر خود را به خواب زده ایم اندکی هم خود را به بیداری بزنیم شاید طعمش شیرین تر بود و خوشمان آمد!
و کاش حالا که دانشجو شدن را خواستیم و شد؛« بودنش» را هم بخواهیم،
بخواهیم تنها برای آنکه هیچ گاه مدیون نشویم؛
مدیون افکار نداشته،
مدیون تصمیم های نگرفته،
مدیون حرف های نزده و مدیون کار های نکرده؛
براستی که مدیون شدن سخت است و مدیون «خودت »شدن سخت تر ....
حالا دوباره از خود میپرسم
« دانشجو شدن» یا « دانشجو بودن» ؟!
✍️ #دلنوشتهیکخادم
╭┅───────┅╮
@sarallahmui
╰┅───────┅╯
چهل شب است که میزبان قدم های مادرند...
مردم را نمیگویم ، نه!
کوچه پس کوچه های مدینه را میگویم...
قدم ها به همان صلابت و استواریست اما این بار بسیار آهسته تر...
یک دست مادر در دستان من و آن یکی دستش در دستان حسین است.
میگویند مادر چهارصدخانه را در زده ،
اما اغراق است!
کجا آخر میتواند جسمی که پهلویش شکسته ،کبود تازیانه گردیده و در جوانی قدش خمیده ، شبی ده خانه را به احتجاج کشد؟!
مادر...
مگر پدربزرگ نفرمود کار های خانه با زهرا و امور بیرون خانه با علی...حالا چه شده که پدر ، خانه نشین شده و مادر ، حامی پدر در کوچه پس کوچه های شهر گردیده است؟
مادر میبینی؟!
این بار هم در را میگشایند ، میبینند ، میشناسند و مگر میشود نشناخت آیهٔ تطهیر و ریحانهٔ پیامبر را؟!
قساوت دل هایشان است که دری میشود تا به روی یادگاران رسول خدا اینگونه محکم بسته شود...
مادر بس است!
این ها ما را دوست ندارند...
هزار و چهارصد سال و اندی از آن روز ها میگذرد
خوب گوش کن، هنوز هم صدای قدم های مادر به گوش میرسد!
کلون های درب خانهٔ شیعیان علی را میزند ؛
درست همانند همان شب ها که درب خانهٔ اصحاب پدر را میزد...
آخر هنوز هم علی زمانه تنهاست!
«مهدی تنهاست....»
و شیعه های شیعه نمایش در خانه های سکوت خویش ، محبوس این دنیا !
و آیا این بار هم داستان میرسد به تکرار همان ندا؟:
«مادر ،
بس است.
این ها
ما را
دوست
ندارند...»
✍🏻#دلنوشتهیکخادم
╭┅───────┅╮
@sarallahmui
╰┅───────┅╯
او را مرد میدان خواندند
نگاهم، سمعم، فهمم، نفس هایم بوی غم میدهند
بوی غمی دیرینه، هنوز به نبودنت عادت نکرده ام عزیز ملت...
هنوز باورم نمیشود از میان ما پر کشیده ای
داغ تو همیشه داغ خواهد ماند، یاد تو همیشه زنده، صدای تو همیشه رسا، نگاهت گرما بخش جُندُالله و نفست حق خواهد ماند ای عزیز ملت...
آنها از کُشته ات هم کشته میخواهند، آنها همانانی هستند که بر کشتگان دشت نینوا هم رحم نکردند آنها همان درنده خو هایی هستند که با اسب بر پیکر مبارک مولایمان ...
آه ای عزیز ملت
بر زائران تو رحمی نکردند چه بگویم، بر اصحاب مولایمان هم رحمی نکردند
چشمانم بوی غم میدهند،
انگار سیزدهمین روز از زمستان به گوشه ای از تاریخ سنجاق شده است، روزی که آسمانی شدی ، و روزی که زائرانت به زیارت تو آمدند ، دست تقدیر نیز آنها را به دیدار سید الشهدا (ع) روانه کرد.
آه ای عزیز ملت
✍️ #دلنوشتهیکخادم
╭┅───────┅╮
@sarallahmui
╰┅───────┅╯
✨🧕🏻💎
به نظر تو رنگ این دنیا چه رنگی ست؟!
از نظر من دنیای ما خاکستری ست؛
نه آن سفید یکدستی ست که هیچ لکهٔ ننگی برش نباشد،
و نه آن سیاه مطلقی که نتوان راه را از چاه بازشناخت....
در میان سیاهی های بی حیایی و بی عفتی و بی بند و باری ،
و در روزگاری که مولایم علی(ع) فرمود مردمانش مفتخر به گناهند و متعجب از پاکدامنی!
تو همان نور پاک عفت و حیایی که راه، روشن کرده ای در این سرای تاریکی...
در زمانه ای که امواج طوفانی دریای هوس ، دخترانش را در اعماق اقیانوس گناه غرق میکند ، خفه میکند و در دهان نهنگ های وحشی رهایشان میکند؛
تو همان دختری که در ساحل هیئت آقا پناه گرفته و در این دریای سرکش ، سوار بر کشتی نجاتش شده ای ! و مگو که این دست تقدیر است ! که قسم به ارزش خلقتت این انتخاب تو به اختیار توست...
امروز ، روز افتخار است گلدخت جان!
افتخار من به تو،
افتخار تو به خودت،
افتخار به اینگونه بودن مان،
افتخار به ثابت قدمی های مان،
به تحمل طعنه و کنایه های شان،
به مستقل بودنمان،
به اعتماد به نفس مان،
به رشدمان ، اشک های مان ، خودسازی های مان....
لبخند بزن و تبریک بگو ، اول از همه به خودت! که سهم تو در این دنیای خاکستری ، روشنایی سفیدی هایش است....
به بهانهٔ این روز مبارک و عزیز ، عرض شادباش و خداقوت داریم خدمت تمام خدام بویژه خادمین خواهر هیئت دانشجویی ثارالله✨🌸 در پناه حق و زیر بیرق آقا ، موفق و پر روزی باشید💚
#روز_دختر
#دختر_هیئتی
#دلنوشتهیکخادم
╭┅────────┅╮
@sarallahmui
╰┅────────┅╯
خانه ات کجاست؟!
نه...آن خانه که تو فکر میکنی منظور من نیست!
پناه گاهت را میگویم؛ مأمنت !!...
خانه ای که تمام دغدغه هایت ؛
مناجات هایت ؛
رفاقت ها و شکایت ها و فراغت هایت ختم به آنجاست...
داری چنین مأمنی؟!....
ما اما داریم!
از همان روز اول که درش قدم میگذاریم و مهرش به دل مان گره میخورد
تا از صبح تا شب سه شنبه های هیئت هفتگی هیئت ثارالله؛
تا وقت های نماز ؛
تا تمام جشن ها و عزاداری های مان؛
تا زمان بین کلاس دوم و سوم هر روز ؛
تا فرجه ها و روز های امتحان ؛
تا قرار و مدار های دوستانهٔ مان ؛
و تا حتی وقت خواب مان!
تنها یک خانه با آغوشی باز ، پذیرای حضور ماست...
کودکی های مان را یادتان هست؟
مقصد تمام قول و قرار های مان ، خانهٔ پدربزرگ بود!
حتی محل آشتی بعد قهر و دعوا های مان ! چرا که دیگر خانهٔ ما و خانهٔ شما نداشتیم....
آنجا انگار خانهٔ همهٔ مان بود....
این خانه نیز تمام سرّش در صاحب خانه است!
آدمی که از آدمی به دل خرده میگیرد و خرده هایش را روی هم تلنبار میکند ، در کدامین خانه میتواند سر دل باز کند و سخن از دل بگوید؟
سخن از دل جز نزد صاحب اصلی اش میتوان گفت؟!
و براستی که کجاست تجلی حضور این صاحبنا ؟...
و حال که دل ، یافته نشانیِ خانهٔ صاحبش ؛ مگر دگر ممکن است دل کندن برایش؟
چه دیگر حامل غم باشد چه شادی ، چه خسته باشد و چه دریای امید! او تنها راه بلد یک خانه است!
او فقط ، راه بلدِ «مسجد» است....
مسجد عزیز من
مسجد امام خمینی،ملجا همیشگی دل های ما ،روزت مبارک خانهٔ امن🕌✨
#روز_گرامیداشت_مساجد
#مسجد_امامخمینی
#دلنوشتهیکخادم
╭┅────────┅╮
@sarallahmui
╰┅────────┅╯
فرمود «فرض» است...
پس قلم بر دست بر جز جزِ این ذهن غم زده ملتمسانه امید میدوانم که شاید اندکی از این تکلیف گذارده بر شانه هایش را به واژه آورد...
فرمود « فرض» است...
پس مرا اگر که مجال جنگ نیست ، فرصت جهاد هست!
اگر سلاح گرمی بر شانه هایم نیست ، سلاح قلم که در میان انگشتانم هست.
فرمود « فرض» است...
میدانی اصلا فرض یعنی چه؟
آنکه سالها دم زدیم منتظر تنها اشارتی از اوییم که دیگر ارتش دنیا حریف مان نباشد؛
اینک به نقل از فرمودهٔ امام عصرمان(عج) ، تکلیفی نهاده بر شانه های تمامی مان....
آری تمامی مان!
که دیگر چشم بستن و در گرداب روزمرگی های یه لاقبای خود دست و پا زدن نه آنکه جایز نباشد که حرام است!
که عادی بودن و عادی شدن حرام است!
و واجب است ایستادن و جنبیدن و جوشیدن و به غلیان در آمدن و فریاد دادخواهی سر دادن و ریسمان بی تفاوتی ها را دریدن!
که اهل خانه زیر آوار... تو همانا بی کس... و شهری از شیعیان علی در برابر دیدگانت ربوده میشود...
فرمود «فرض» است؛
بر تمامیِ تمامی مان...
همچو نمازی که در موعد نخوانی قضا میشود؛
که نماز را فرصت قضا هست و جهاد را فرصت قضا...نمیدانم!
و اینک جهاد همچو بارقه ای از فجر ، آسمان تاریک شب های جهان را می شکافد و نوید طلوع خورشید نصر را میدهد!
حواست باشد در این میان ، نمازت قضا نشود!
#شهید_سیدحسن_نصرالله
#پیام_رهبری
#دفاع_از_لبنان
#دلنوشتهیکخادم
╭┅────────┅╮
@sarallahmui
╰┅────────┅╯
و اما حسین...
زبان را نمیدانم اما آخرین باری که دل مان خدایش را شکر کرده یادمان هست؟!
دقیقه ای چشمانت را ببند
و دقیقه ای کائنات را که نه ، همین قلب کوچک درون سینه ات را بدون حسین و هیچ نشانه ای از او تصور کن!
بگیر از دلت؛
کربلا را...
اربعین را ،
هیئت را ،
اشک را ،
سلام را ،
و تمام رفقایی که وصل داد حسین ، میان تو و آنان را...
از دلت بگیر حسین را!
میتوانی؟!
اصلا حسین نه آنکه در میان دل ، که خود آن است! ضربانش که نباشد خون در رگ های مان می گندد...
شکر!
به عظمت نام حسین ، خدای حسین را شکر؛
که حسین را آفرید و خود ، عشق به او را به قلب های مان آموخت...
و حالیا که ما عشق داشتیم اما عاشقی بلد نبودیم ، تمام معادلات و محاسبات را به هم ریخت و فرمود نمیخواهم حتی همان یک قدم را همه اش را خودم می آیم به سمتت؛
دستانت را میگیرم و در عشاق خانهٔ هیئت پناهت میدهم تا بیاموزی رسم عاشقی کردن برای حسین را...
شکر خدا را؛
شکر خدایی را که تنها یک حسین داشت و همان هم ارباب ما شد✨
#ولادت_ارباب
#هیئت_عشق
#دلنوشتهیکخادم
╭┅────────┅╮
@sarallahmui
╰┅────────┅╯