eitaa logo
سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
660 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
407 فایل
کتاب شهدای دفاع مقدس pdf به روی دفتر دلم نوشته بود یک شهید برای خاطر خدا شما ادامه ام دهید! مدیر کانال: @sarbazekoochak1 @alimohammadi213 کانال دیگر ما دانشنامه قرآن کریم @Qoranekarim سرباز کوچک در اینستاگرام Instagram.com/sarbazekoochak110
مشاهده در ایتا
دانلود
فقط ۱۴ سالش بود. شب عملیات رمضان دیدمش. تا نزدیكی های اذان صبح، پیش خودم بود. صدای اذان یكی از رزمنده ها آمد؛ اذان صبح شده بود. من بودم و گشتاسب و پیرمردی که کنارمان می جنگید. باران آتش و گلوله، لحظه ای تمامی نداشت. پیرمرد گفت: مگر می شود توی این اوضاع، نماز خواند و...؟ هنوز حرف های پیرمرد تمام نشده بود که گشتاسب، حالت مردانه ای به خودش گرفت و گفت: عمو! حواست کجاست؟! یادت رفته که ما برای همین نماز آمدیم و داریم می جنگیم؟! بعدش هم الله اکبر گفت و شروع کرد به نماز خواندن! ۲۹-شهید گشتاسب گشتاسبی 📚خاطره از یكی از رزمندگان لشكر ۳۳ المهدی جهرم ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیچ وقت آن شب وحشتناک را در ماه های نخستین اسارت در اردوگاه موصل یک، فراموش نمی کنم. آن شب بچه ها در حال نماز جماعت بودند که عراقی ها بلندگوها را روشن کردند و با صدای سرسام آوری موسیقی پخش کردند. وقتی که دیدند نماز قطع نشد و صدای ناهنجار موسیقی، بچه ها را از ذکر خدا غافل نكرد، با خشم و کینه به درون آسایشگاه ریختند و به ما حمله کردند. آن شب واقعاً شب وحشتناکی بود. خیلی ها سر و دستشان شكست. چند نفر قفسه ی سینه شان آسیب دید. آن شب صدای ـ یا حسین ـ و ـ یا زهرا ـ از غربتكده ی اسارت بلند بود. اذان گفتن و دعا خواندن هم ممنوع بود. بچه ها دعا را پنهانی و زیر پتو می خواندند. بعثی ها وقتی دیدند نمی توانند جلوی نماز و دعا را بگیرند، به بهانه های مختلف در نماز ما دخالت می کردند. یک روز آمدند و گفتند: «حالا که می خواهید نماز بخوانید، حق ندارید روی مُهر سجده کنید و دیگر این که وقت نماز تعدادتان از دو نفر بیشتر نباشد.». کار زشت دیگری که برای جلوگیری از نماز خواندن ما انجام می دادند، این بود که چوب هایی را آغشته به نجاست می کردند و آن را به لباس اسرا می مالیدند. ۳۰- خاطره ی اسماعیل حاجی بیگی 📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۸۰ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
مشغول نماز و راز و نیاز در پیشگاه خدا بودیم که نگهبان عراقی داخل اتاق شد و به یكی از افراد جمع ما تشر زد که نماز را قطع کند؛ ولی او هیچ توجهی نكرد و به نماز خود ادامه داد. نگهبان عراقی که خشمگین شده بود، مهر را برداشت و بر سر او کوبید. آن رزمنده ی نمازگزار چیزی نگفت و به عبادت خود ادامه داد. نگهبان بعثی هم با کابل بر سر و پیكر آن اسیر مظلوم می زد تا این که او را خون آلود کرد. او رفت و فرمانده شان را که سرهنگی بعثی بود، خبر کرد. سرهنگ آمد و به دستور او نمازگزار عزیز را بردند. سه روز بعد بدن خون آلود او را به داخل اتاق پرت کردند. تمام بدنش کوفته شده بود. چند دندانش را شكسته بودند. از شدت کتک و شكنجه چهره اش تغییر کرده بود. فردای آن روز همه ی بچه های اردوگاه اعتراض کردند. وقتی فرمانده ی بعثی آمد و دلیل اعتراض ما را پرسید، گفتیم: «ما مسلمانیم و نماز ستون دین ماست. باید هر کجا باشیم، نماز بخوانیم.» سرهنگ بعثی سری تكان داد و بیرون رفت. نگهبان ها هم فوراً اتاق را تفتیش کردند و مهرها و جانمازها را بردند و سه روز ما را بازداشت نمودند. آن سه روز همه ی بچه ها تیمم می کردند و نماز را به جماعت می خواندند. ۳۱- خاطره ی حسن نوروزی 📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۷۶ .╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
امام رضا علیه السلام فرمود: پدر و مادرم فدای این شهیدی (امام جواد(ع)) که اهل آسمان بر او گریه می کنند. او، بزرگوار و شهید ظلم خواهد بود. خدا به قاتل او غضب کند. قاتل این برگزیدۀ خدا در دنیا چندان باقی نمی ماند و خداوند او را به سرعت دچار عذاب دردناک خویش خواهد کرد.»  اثبات الوصیة، ص 210. ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با مجروحیت کمی در بیمارستان مشهد بستری شدم. عبدالحسین ایزدی هم آنجا بود. از ناحیه سر مجروح شده بود و حال خوبی نداشت. یكی از شبها مادرش سراسیمه به اتاقم آمد و گفت: حالش اصلا خوب نیست. با عجله به اتاقش رفتم، تكان های شدیدی می خورد. دکتر، آمپول آرام بخشی به او تزریق کرد و او آرام شد. بعد از لحظاتی نشست روی تخت و به من گفت: خاک تیمم بیاور. خاک تیمم بردم، مُهر را هم به دستش دادم. نمازش را شروع کرد. با حالتی عجیب با خدا حرف می زد. منتظر بودم که سلام نماز را بدهد تا کمی با او حرف بزنم. اما سلام نماز او با لحظه شهادتش هم زمان شد. همه کسانی که در اتاقش بودند گریه می کردند. ۳۲- 📚زیر این حرف ها خط بكشید؛ ص ۵۸ .╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
غروب کم کم از راه می رسید؛ در حالی که ما هنوز نماز ظهر و عصر را اقامه نكرده بودیم. فكر می کردم از آن ها اجازه بگیرم که نماز بخوانم، اما هیبت شیطانی شان مانع می شد. نماز را باید می خواندیم و برای نخواندن آن هیچ بهانه ای پذیرفته نبود. دل به دریا زدم و گفتم: «وقتُ الصّلوه »از میان آن جمع عراقی، کسی برخاست و با مهربانی بند دست هایمان را گشود. سر و صورت را به آب وضو طاهر ساختیم و هر کدام در گوشه ای دور از هم به نماز ایستادیم. عراقی ها انگار صحنه ای باورنكردنی و عجیب را تماشا می کردند. حق داشتند؛ چرا که ایرانیان را نزد آنان غیر مسلمان وآتش پرست خوانده بودند. نماز را به پایان رساندیم و به شكرانه ی برپایی آن به سجده افتادیم. دوباره دست ها و چشم هایمان را بستند و هر کدام از ما را برای بازجویی به سوی سنگری بردند. ۳۳- خاطره ی علی رضا دهنوی 📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۲۸ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
دختر خانه بودم. داشتم تلویزیون تماشامی کردم. مصاحبه ای بود با شهردار شهرمان. یک خورده که حرف زد، خسته شدم سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام حرف می زد. باخودم گفتم« این دیگه چه جور شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست. » بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم. چند وقت بعد همین آقای شهردار شریک زندگیم شد. 📚یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص۵ اول ماه ذی الحجه سالروز ازدواج امیرالمومنین (علیه السلام) و حضرت زهرا (سلام الله علیها) مبارک باد. .╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
ازش گله کردم که چرا دیر به دیر سر می زند. گفت «پیش زن های دیگه م ام. » گفتم «چی؟» گفت «نمی دونستی چهار تا زن دارم؟» دیدم شوخی می کند. چیزی نگفتم. گفت «جدی می گم. من اول با سپاه ازدواج کردم، بعد با جبهه، بعد با شهادت، آخرش هم با تو. » 📚یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص ۷۰ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما را به اردوگاه رمادی منتقل کردند. آن جا جو عجیبی حاکم بود. متأسفانه عده ای نماز نمی خواندند و برای عراقی ها خبرچینی می کردند. روز سوم ورودمان، من در حال نماز بودم که سربازی درون اتاق آمد و با نوک پوتین محكم به ساق پایم زد. واقعاً از شدت درد سوختم؛ اما هر طور بود، نماز را تمام کردم. او با تشر گفت: چرا بدون اجازه نماز خواندی؟ گفتم: مگر برای نماز هم باید از تو اجازه بگیرم. گفت: بله، این جا برای هر کاری باید اجازه بگیرید و نماز خواندن هم ممنوع است. کمی درنگ کرد و ادامه داد: مگر شما نماز هم می خوانید؟ گفتم: بله گفت: شما که آتش پرستید.من هم در جوابش گفتم: شما هم بت پرستید. آن قدر عصبانی شد که سیلی محكمی به صورتم زد و بعد پرسید: روزانه چند رکعت نماز می خوانی؟ گفتم: هفده رکعت گفت: از حاال باید روزی پنج رکعت نماز بخوانی. در حالی که از گوشم خون می آمد، مرا رها کرد و رفت. روز بعد دوباره به سراغ من آمد و گفت: چند رکعت نماز خواندی؟ گفتم: هفده رکعت داد زد: مگر نگفتم بیشتر از پنج رکعت نخوان! و شروع کرد به کتک زدن من. من هم طاقت نیاوردم و سر او داد زدم و گفتم: به فرمانده تان گزارش می دهم و از تو به صلیب هم شكایت می کنم. او رفت اما ممانعت ها و کتک هایش قطع نشد؛ دشمن نماز بود. ۳۴- خاطره ی محمد درویشی 📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۸۵ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝