سلام و علیکم
حالتون خوبه ؟
با یک خبر فوق عالی برای رمان خان ها 👏
از امشب با یک رمان جدید به نام
با طُ تا آخرین لحظه
پس شروع میکنیم 🌐
این رمان ۳۹ پارت دارد 😊
#رمان با ط تا آخرین لحظه 🙃
٭٭ #پارت_اول 🫴🏻⊹ ࣪𖣠 ִֶ
زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود .
اما خوب چند بار از تلویزیون حرم امام رضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش.
داشتم پله های دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود:
اردوی زیارتی مشهد مقدس
چشم چهارتا شد
یکم جلوتر که رفتم دیدم زده
از طرف بسیج دانشجویی
اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم از طرف بسیج یه جوری شدم
گفتم ولش کن بابا کی حال داره با اینا بره مشهد.
خودم بعدا میرم
معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا چی بدن .
ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد .
ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد .
بالاخره با هر زوری شده رفتم جلو در دفتر بسیج .
یه پسر ریشو تو اتاق بود و یه جعبه تو دستش
-سلام اقا ..
-سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبه ها شد .. - ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم.
-باید برید پایگاه خواهران ولی چون الان بسته هست اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم ..
-خوب نه !... میخواستم اول ببینم هزینش چجوریه ... کی میبرین ؟! چی بیارم با خودم ؟!
-خواهرم اول باید قرعه کشی بشه اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم ..
-قرعه کشی دیگه چه مسخره بازیه...من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما .
-خواهرم نمیشه ...
در ضمن هزینه سفرم مجانیه .
-شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه ...
چرا در و دیوارو نگاه میکنید ...
اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه ..
-بفرمایید بنده گوش میدم .
-نه اصلا با شما حرفی ندارم ...
بگید رییستون بیاد ..
-با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم ... کاری بود در خدمتم ..
-بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین
-لا اله الا الله !
یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسه کتابها مشغول شد..
رومو سمتش کردم و با یه پوزخندی گفتم :
-خلاصه آقای فرمانده من شمارمو نوشتم و گذاشتم روی میز هر وقت قرعه کشیتون کردید خبرم کنید
-چشم خواهرم...ان شا الله اقا شمارو بطلبه
-خوبه بهانه ای برای کاراتون دارین ...
رفیق رفقای خودتونو قبول میکنین و به ما میگین نطلبید ... باشه ... ما منتظریم .
-خواهرم به خدا اینجور نیست که شما میگید ...
یک هفته بعد که اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفته بود دیدم گوشیم زنگ میخوره و شماره نا آشناست ..
-الو ... بفرمایین
دیدم یه دختر جوان با لحن شمرده شمرده پشت خطه:سلام خانم تهرانی شما هستین ؟!
بله خودم هستم .
میخواستم بهتون خبر بدم اقا شما رو طلبیده و اسمتون تو قرعه کشی مشهد در اومده ..
فردا جلسه هست اگه میشه تشریف بیارین ..
ساعت و محل جلسه رو گفت و قطع کرد ...
اصلا باورم نمیشد ... هیچ ذوقی و حسی نسبت به طلبیدن نداشتم ولی از بچگی دوست داشتم تو همه ی مسابقات برنده بشم و الانم حس یه برنده رو داشتم ...
تا فردا دل تو دلم نبود ...
فردا شد و رفتم سمت محل جلسه و دیدم دخترا همه چادری و نشستن یه سمت و پسرا هم یه سمت و دارن کلیپی از مشهد پخش میکنن ..
مجری برنامه رفت بالا و یکم صحبت کرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین ...
دیدم همون پسر ریشوی اونروزی با قد متوسط رفت پشت میکروفون
اینجا فهمیدم که جناب فرمانده سید هم هستند .
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@sarbazvu
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺سربازان دهه هشتادی
❤️ به «خونخواهی هنیه عزیز»
👇شعرخوانی آقای محمدرسولی در مراسم اقامه نماز بر پیکر شهید هنیه به امامت رهبر معظم انقلاب در دانشگاه تهران
دلم خون است و لبریز است از داغ پریشانی
که ابراهیم در آتش، که اسماعیل قربانی
دوباره در همین جا، پیکری در بین تابوتی
دوباره میشود تکرار آن صبح زمستانی
کجایی حاج محمود این جماعت سخت دلتنگاند
بخوان یک بار دیگر نوحهی قاسم سلیمانی
به خونخواهی مهمان عزیزی آمدیم اینجا
که خواهد ماند ردّ خون او در یاد مهمانی
دریغ از ما که راحت بگذریم از خون مظلومش
چنین مهماننوازی نیست در قاموس ایرانی
ببین تصویر وحدت را که در یک روز میریزد
برای یک هدف، خون فلسطینی و لبنانی
فلسطین مرز اسلام است و قلبش غزه است امروز
اگر جز این میاندیشی بگو از دین چه میدانی؟
به حکام خیانتکار سازشکار باید گفت
خجالت میکشد اسلام از این رسم مسلمانی
به تار عنکبوتی تکیه دادید ای تبهکاران
امان از مستی دنیا، امان از سست پیمانی
اگر غسل طهارت میکنید از آب زمزم هم
بماند تا ابد ننگ خیانت روی پیشانی
مسلمانها مسیحیها یهودیها به پا خیزید
که این خونخوار بی وجدان ندارد دین و ایمانی
تقلا میکند در باتلاق خون و معلوم است
پی نابودی خویش است این دیوانهی جانی
اگر میشد، تمام کودکان غزه را میکشت
که این افعال برمیآید از این روح شیطانی
هنیه رفت در ظاهر ولی باور کن اسراییل
حماس است آنکه خواهد ماند، اما تو نمیمانی
ز یاد نقشهها هم نام نحست محو خواهد شد
در آن طوفان پایانی، در آن پایان طوفانی
الا ای قدس ای مرز شرف، والتین والزیتون
به خاک تشنهی تو میرسد آن روز بارانی
فلسطین میشود آزاد، دیدم این بشارت را
در آن مردی که میگوید اذان بر روی ویرانی
شب آزادی از خون شهیدان لاله میروید
و خواهد شد در آن شب مسجد الاقصی چراغانی
پس از عمری جهاد اینک بخواب آرام اسماعیل
که برخیزد به خونخواهیات اسماعیل قاآنی
مبارک باد اسماعیل اینسان رفتن از دنیا
که قامت بسته بر تابوت تو یار خراسانی
هنیئا لک شهیدالله، شهید الحق، شهید القدس
شهید راه آزادی، شهید زخم طولانی
شهادت میدهم که مذهب سرخت شهادت بود
تو هم از پیروان راه سالار شهیدانی
حسین (ع) ای اسوهی آزادگان ای جان مظلومان!
تو را اینگونه خواهم خواند در این بیت پایانی
پشیمان میشود آنکه برای تو نمیمیرد
چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی
۱۴۰۳/۵/۱۱
#اسماعیل_هنیه
شهید جهاد مغنیه.pdf
3.62M
✨تکمـیل چنـدعدد از تصــاویـرِ
#شہید_جہاد_مغنیہ توسط هوش مصنوعی
Roohollah Rahimian - Age Mordam Chi (320).mp3
3.02M
به امام رضا میگم حرفامُ ❤️🩹🥺
- #رمان با ط تا آخرین لحظه 😉
٭٭ #پارت_دوم 🫐🫴🏻⊹ ࣪𖣠 ִֶָ
خلاصه روز اعزام شد ...
بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم که دیدم
عهههه ... یه عده توی ماشین نشستن .
تازه فهمیدم اشتباهی اومدم ...
داشتم پایین میرفتم که دیدم آقا سید داره لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنه و یهو منو دید ... و اومد جلو : لا اله الا الله ...
-خواهر شما اینجا چی میکنید؟؟ .
-هیچی اشتباهی اومدم ...
-اخه بنر به اون بزرگی زدیم جلوی اتوبوس ...
-خیلی خوب ... حالا چیزی نشده که ...
-بفرمایین ... بفرمایین تا دیر نشده ...
ساکم رو گذاشتم رو صندلیم که گوشیم زنگ خورد:دوستم مینا بود میگفت بیا آخره کلاسه و استاد لج کرده و میخواد غائبا رو حذف کنه
اخه من تو اتوبوسم مینا
بدو بیا ریحانه ... حذف شدی با خودته ها ... از ما گفتن
الان میام الان میام ...
تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاه
ولی از اتوبوس خبری نبود
خیلی دلم شکست .
گریه ام گرفته بود .
الان چجوری برگردم خونه؟!
چی بگم بهشون؟!
آخه ساکمم تواتوبوس بود
بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام
تو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد .
بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم:
سلام. ببخشید ... هنو حرفم تموم نشده بود که گفت:اااا.خواهر شما چرانرفتید؟!
-ازاتوبوس جا موندم
-لا اله الا الله ... اخه چرا حواستون رو جمع نمیکنیداون از اشتباهی سوار شدن اینم از الان.
-حواسم جمع بود ولی استادمون خیلی گیر بود
-متاسفم براتون . حتما آقا نطلبیده بود شما رو .
-وایسا ببینم . یع چیزی یاد گرفتی هیچ میگی نطلبیده ... نطلبیده.من باید برم
-آخه ماشین ها یه ربعه راه افتادن .
-اصلا شما خودتون با چی میرید؟! منم با اون میام .
-نمیشه خواهرم من باماشین پشتیبانی میرم.نمیشه شما بیاید .
-قول میدم تابه اتوبوسها برسیم حرفی نزنم ..
-نمیشه خواهرم . اصرار نکنید .
-اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی میکنم که دارید میرید پیشش .
-میگم نمیشه یعنی نمیشه ... یا علی
اینو گفت و با راننده سوار ماشین شد و راه افتاد.و منم با گریه همونجا نشستم
هنوز یه ربع نشده بود که دیدم یه ماشین جلو پام وایساد و اقا سید یا همون اقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچ مقدمه ای گفت: .
لا اله الا الله ... مثل اینکه کاری نمیشه کرد ... بفرمایین فقط سریع تر سوار شین ..
سریع اشکامو پاک کردم و پرسیدم چی شد؟! شما که رفته بودین؟!
هیچی سوار شید ...
هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد .
فهمیدم اگه جاتون بزاریم سالم به مشهد نمیرسیم ...
راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و منم پشت ماشین و توی راه هم همش داشتن مداحی گوش میدادن ...
(کرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پای تو دادم/
حوصلم سر رفت ...
هنذفریم که تو جیبم بودو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه اهنگام و یه آهنگو شاد پلی کردم ...
یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد .
یه نگاه به هنذفری کردم دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم بلند داشت پخش میشد ...
آروم عذر خواهی کردمو و زیاد به روی خودم نیاوردم و آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یه لا اله الا الله گفت و سرشو برگردوند .
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@sarbazvu
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺سربازان دهه هشتادی