🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۲۴_۲۲۲
#پارت_صدم 🦋
((پدال گاز))
دو روز بعد عازم منطقه بودم ، دوباره به سراغش رفتم.
گفت:«راجی(#فرمانده اطلاعات عملیات)
آمده کرمان، فردا می خواهد برگردد.
برو بگو محمدحسین کارت دارد.
می خواهم ببینمش تا هماهنگ کنیم همه با هم برویم.»
با تعجّب نگاهی به پایش انداختم،😳
اما او نگذاشت حرف بزنم، زد سر شانه ام و گفت:«برو دیگر !»
من رفتم و راجی را پیدا کردم و گفتم:
«آقا محمّدحسین چنین حرفی زده، به نظرم می خواهد همراه شما بیاید.
چون با جراحتی که دارد نمی تواند تنهایی برود.
در ضمن من هم امروز عازمم.»
راجی گفت:«خیلی خوب!
پس اگر محمّدحسین می خواهد بیاید، شما با اتوبوس برو.»
من قبول کردم و رفتم ترمینال بلیط گرفتم.
از همان جا به خانه محمّدحسین رفتم.
گفت:«چی شد؟!»
گفتم:«آقای راجی را دیدم، گفت می آیم خانه تان و با هم صحبت می کنیم.»
پرسید:«شما چکار کردید؟»
گفتم:«بلیط گرفتم و امروز می روم.»
گفت:«مگر با ما نمی آیی؟!»
گفتم:«نه!مثل اینکه جا نیست.»
گفت:«نه!شما با ما بیا.»
گفتم:«نمی شود!...آقای راجی چنین گفته.»
گفت:«من اصلاً دوست دارم تو این سفر با شما باشم و دلم می خواهد همسفر باشیم.»
گفتم:«آقا!...فرقی ندارد☺️.»
می خواستم خدا حافظی کنم که گفت:«چند دقیقه صبر کن من با راجی صحبت کنم.»
داخل خانه شد و به سرعت لباس پوشید و به طرف ماشینش رفت .
تعجب کردم با این عصا چطور می خواهد رانندگی کند؟!🤔
ماشین را زد بیرون و گفت:«سوار شو برویم!»
با ترس و لرز😧 سوار شدم و کنارش نشستم.
او خیلی راحت راه افتاد و به جای پا عصایش را روی پدال گاز می گذاشت.
گفتم:«محمّدحسین تو را خدا مواظب باش ، این چه کار خطرناکی که تو
می کنی؟!😓»
گفت:«نترس!...بشین الان می رسیم»
هر چند او بی هیچ دغدغه ای رانندگی می کرد، امّا من خیلی ترسیده بودم!
مستقیم پیش راجی رفتیم .
محمّدحسین به ایشان گفت:«باید #حسین_متصدی را هم با خودمان ببریم.»
راجی گفت:«جا نداریم! او قرار شده خودش بیاید.»
محمّدحسین گفت:«ما می خواهیم توی این سفر با هم باشیم.»
و کلی با راجی صحبت کرد تا او را راضی کند که من هم با آن ها بروم.
محمّدحسین من را سوار ماشین کرد و برد ترمینال تا بلیت را پس بدهم.
صبح روز بعد همگی با هم به طرف منطقه راه افتادیم.
یادم است در مسیر جاده برف باریده بود.❄️
راجی گفت:«بچّه های آن جا برف ندیدند،
فلاکس را پر از برف کنیم و برایشان ببریم.»
پیاده شدیم و فلاکس را پر از برف کردیم ، اما وقتی به #اهواز رسیدیم،
بیشترش آب شده بود.
♦️به روایت "حسین متصدی"
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۲۶_۲۲۴
#پارت_صد_و_یکم 🦋
((حالات روحانی))
هفته های آخر آمادگی برای #عملیات بود.
یک روز ماشین آمد و در محوطۂ اردوگاه توقف کرد.
در باز شد و #محمد_حسین با دو عصا ، لنگ لنگان، پیاده شد.
همه تعجب کردیم.
هیچ کس باور نمی کرد او با آن جراحت سختی که داشت، دوباره به منطقه برگردد.
بچه ها از خوشحالی سر از پا
نمی شناختند. او با آنکه هنوز نمی توانست به درستی راه برود با تنی مجروح، برای شرکت در عملیات آمده بود.
بدنش به شدت ضعیف شده بود و اصلاً توانایی قبل را نداشت.
کاملا مشخّص بود این بار به جهت دیگری به #جبهه آمده است.
گویا می دانست که این آخرین دفعه است و معلوم بود از جسم نحیف و زخم خورده اش ملتمسانه خواسته بود که در این عملیات با او راه بیاید و تحمل کند تا بتواند آخرین مرحله را هم به خوبی پشت سر بگذارد.
هرچه به عملیات نزدیک تر می شدیم، حال و هوای محمّدحسین روحانی تر می شد.
او دیگر آن فرد شوخ و پر جنب و جوش نبود.
نه به خاطر زخم و جراحتش؛
بلکه حالاتش طوری بود که بیشتر توی خودش بود.
در تمام فعالیّت ها حاضر و ناظر بود،اما سعی می کرد زیاد محوریت نداشته باشد. در واقع بچه هارا برای بعد از خودش آماده می کرد.
نمی خواست بعد از او کارهای واحد، زمین بماند.
کار می کرد ، طوری که نقش کمتری در تصمیم گیری ها داشته باشد.
می خواست راه را برای بچه ها باز کند تا در غیاب او بتوانند کار هارا به عهده بگیرند.
علاوه بر این ها سعی می کرد خودش را برای عملیات آماده کند.
او هیچ وقت دوست نداشت سربار کسی باشد و حالا هم به #منطقه آمده بود،
نمی خواست دست و پاگیر باشد و بر مشکلات واحد اضافه کند.
برای کمک و باز کردن گرهی آمده بود، وجودش در آن لحظات روحیه بخش بود.
♦️به روایت از "مجید آنتیک چی"
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۲۶
#پارت_صد_و_دوم 🦋
((به رفتن چیزی نمانده))
چند روز مانده بود به #عملیات ، نم نم باران هوا را شسته بود و موزاییک های کف حیاط ساختمان را خیس کرده بود.
محمّدحسین را دیدم که با دو عصا زیر بغلش به طرف ما می آید.
گفتم:« محمّد حسین چطوری ؟»
گفت :«خوبم ! فقط این عصاها مزاحم اند.»
گفتم :«چاره ای نیست، باید تحملشان کنی!»
گفت:« چرا چاره این است که بیندازمشان کنار .»
هنوز میخواستم دلداری اش بدهم که عصاها را به گوشهای انداخت و سعی کرد کف حیاط راه برود .
مشخّص بود خیلی درد می کشد چون به سختی راه می رفت ،اما به قول خودش، «حسین ،پسر غلامحسین »بود.
اگر اراده اش بر انجام کاری بود ،هر طور شده آن را انجام میداد.
گفتم :« محمّدحسین ! میخوری زمین و آن وقت مجبور می شوی دوباره به عقب برگردی!»
سرش را پایین انداخت و گفت :«حسین جان ! دیگر به رفتن ما چیزی نمانده ،این عصا را هم دیگر نمی خواهم.اگر به این ها وابسته باشم ،حالا حالاها ماندگارم .»و دیگر تا آخرین لحظات هیچ وقت عصا به دست نگرفت.
مرتب راه می رفت و تمرین میکرد.
♦️به روایت از "حسین ایرانمنش"
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۲۸_۲۲۷
#پارت_صد_و_سوم 🦋
(( قفس دنیا ))
یکی ، دو روز پیش از #عملیات قرار شد غواصان خط شکن به همراه بچه های #اطلاعات روی رودخانه بهمن شیر مانوری انجام دهند تا آمادگی لازم را برای ماموریت اصلی پیدا کنند .
هیچکس باور نمیکرد او با تن مجروح در این مانور شرکت کند ،اما آن روز #محمد_حسین روی شن های کنار بهمن شیر مانند یک غزل تیزپا می دوید!
شور و شعف خاصّی داشت ، چشمانش از خوشحالی برق میزد.
وقتی دیدم با آن تن نحیف و پای زخمی اش چطور روی شن ها میدود، صدایش کردم :«محمّدحسین درچه حالی؟»
همانطور که می دوید گفت :«خوب ! خوب !😇»
حالتش طوری بود که همان لحظه فهمیدم دیگر محمّدحسین رفتنی است .
شب که همه بچّه ها خواب بودند با هم مشغول صحبت شدیم.
دوستان شهیدش را یاد می کرد و به حالشان غبطه می خورد .
بچّه های واحد را که همه خواب بودند ، نشان داد و گفت:«اینها را نگاه کن،ضمیرشان پاک پاک است و مستعدّ رشد و تعالی .
از راه می رسند ، دو ماه نشده پر می کشند و می روند.
به قول معروف ره صد ساله را یک شبه طی می کنند ، امّا ما هنوز مانده ایم .😔»
وقتی این جمله را گفت، اشک توی چشمانش حلقه زد و بغض گلویش را گرفت.
واقعا این قفس دنیا برایش تنگ شده بود !
دیگر نمی توانست بماند؛
این بار آمده بود که برود.🕊
شب عملیّات فرا رسید . بچّه ها همه تقسیم شدند و هر کس به یگانی مامور شد ، چون انتقال و هدایت نیروهای رزمی به سمت دشمن، به عهده بچه های اطلّاعات بود .
همه کسانی که از شب های قبل ، بارها و بارها به آن طرف #اروند رفته بودند و کار شناسایی کرده بودند ، می بایست جلودار و راهنمای یگان های خط شکن می شدند ...
♦️به روایت مجید آنتیک چی
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت
" همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۲۹_۲۲۸
#پارت_صد_و_چهارم 🦋
(( تلفن صحرایی ))
#محمد_حسین قرار شد لب رودخانه بماند تا بچه ها وارد آب شوند .
سپس خودش را به سنگر ما، که فاصله چندانی با رود نداشت، برساند.
بین #سنگر ما و نقطه حرکت بچهها تلفن صحرایی تعبیه شده بود تا به وسیله آن ارتباط برقرار کنیم.
هنوز بچه ها وارد آب نشده بودند که محمّدحسین با من تماس گرفت:
«حاجی!! وضع خراب است.»
گفتم:«خدا نکند، مگر چی شده؟!»
گفت: «آب به شدّت موج دارد ، بعید میدانم کسی بتواند خودش را به آن طرف برساند.»
گفتم: «چارهای نیست! به هرحال باید بچهها را بفرستیم. تو #حسن_یزدانی را توجیه کن و بگو به امید خدا و بدون تردید به طرف دشمن حرکت کنند.»
محمّدحسین « چشم حاجی » را گفت و قطع کرد..
بعد از این که نیروها وارد آب شدند و به طرف عراقیها راه افتادند ، محمّدحسین خودش را به من رساند.
وقتی آمد دیدم اصلا آرام و قرار ندارد.
خیلی نگران بود.
من اشک چشم محمّدحسین را خیلی کم میدیدم!!
تا آنوقت اتفاق نیفتاده بود که حتی در شرایط سخت این چنین بیقراری کند و مضطرب باشد.
گفتم :« چطوری محمّدحسین؟ »
بغض ،گلویش را گرفته بود؛
با حالت گریه گفت:
«بعید میدانم کسی سالم به ساحل برسد، مگر اینکه #حضرت_زهرا واقعا کمکشان کند.»😓
در همین موقع سجّادی، یکی از بچههایی که وارد آب شده بود، پیش من آمد و با ناراحتی گفت:
«همهی گروه ما را آب برگرداند..»
محمّدحسین تا این حرف را شنید با عجله بلند شد و گفت:
« من رفتم لب آب تا ببینم صدای بچههایی که داخل رودخانه پراکنده شدند، میشنوم یا نه.»
🌊 آب آن قدر متلاطم بود که سر و صدای رودخانه ، صدای بچه ها را در خودش محو می کرد؛
البّته شاید این از معجزات الهی بود که صدای بچه ها، نه به ما میرسید و نه به ساحل عراقیها!
در واقع کمک بزرگی بود که نیروها بتوانند در نهایت اختفاء، خودشان را به خط #دشمن برسانند..
هنوز چهل دقیقه از رفتن بچهها نگذشته بود، که "حاج احمد" رسید به همان نقطهای که ما باورمان نمیشد!!
وقتی حاج احمد تماس گرفت و موقعیّت خودش و بچهها را اعلام کرد، گل از گل محمّدحسین شکفت.☺️
او بلافاصله با من تماس گرفت:
«حاجی! وضع خوب است.»
هیچ چیز دیگری مثل این خبر نمی توانست محمّدحسین را آرام کند .
بیتابی و بیقراری او فقط با موفّقیّت بچهها رفع میشد و چنین شد.
حضرت زهرا (س) واقعا کمکمان کرد..
♦️به روایت از سردار حاج قاسم سلیمانی
🔅🔅🔅
(( #شهید_حسن_يزداني سال ۱۳۴۸، در شهر كرمان ديده به جهان گشود.
تابستان سال ۱۳۶۰ خواست به #جبهه برود که با مخالفت پدر رو به رو شد.
اما با اصرار زياد رضايت او را جلب كرد.
او به خاطر درايت زياد خود نظر فرماندهان را نیز جلب كرد و به واحد اطلاعات عمليات رفت و به عنوان مسئول محور اطلاعات شناسایی، شروع به كار كرد.
در واحد اطلاعات با برادرانی چون #حسين_يوسف_الهی ،
#ابراهيم_هندوزاده ،
#مهرداد_خواجویی ، كياني و... آشنا شد.
در عمليات والفجر 8 شايستگی خود را نشان داد وحماسهی ۳۰ بار عبور از #اروند را با وجود مشكلاتی چون سرعت آب، سردی هوا در زمستان، جزر و مد آب اروند، ومشكلات ديگر، به جان خريد.
سردار #حاج_قاسم_سليماني شهيد يزداني را فاتح اروند وعمليات والفجر 8 مي داند.
در بيست و چهارم بهمن ماه سال شصت و چهار، سنگر اطلاعات مورد حمله بمب شيميايی دشمن قرار گرفت و حسن یزدانی به شدت شيميايی شد و بعد از 11 روز در بيمارستان امام رضا (ع)مشهد به فيض شهادت نائل گرديد. ))
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۳۱_۲۳۰
#پارت_صد_و_پنجم 🦋
((انصاف دهید ! منتظرم هستند ))
وقتی برای #عملیات والفجر هشت خودم را رساندم ، خیلی مشتاق بودم که حتماً محمدحسین را ببینم .
آن روز بعد از ظهر من و #مهدی_پرنده_غیبی با هم بودیم که محمّدحسین سوار بر موتور از راه رسید و همچنان به طرف ما می آمد .
وقتی دیدمش ، بی اختیار اشکم جاری شد .😭
از موتور پیاده شد؛ در آغوشش گرفتم و می بوسیدمش و گریه میکردم ، چون برایم واضح بود که به زودی رفتنی است !
آخر ۱۵ روز قبل،
موقعی در #هور_العظیم بودیم ،
خواب دیدم محمّدحسین #شهید می شود .
تمام این ۱۵ روز، هر زمان یادم میآمد گریه می کردم.
آن روز قبل از عملیّات حالت خاصی داشتم محمّدحسین رو به مهدی کرد :« شما با ما کاری ندارید ؟ من هم دارم می روم .»
من و مهدی فهمیدیم که منظورش از "رفتن" چیست ؛چون کاملاً از لحن حرف هایش مشخص بود .
مهدی هم نتوانست خودش را نگه دارد و بی اختیار زیر گریه زد !
هر دو فقط محمّدحسین را نگاه می کردیم و اشک می ریختیم .😢
مهدی جو را عوض کرد و گفت :« محمدحسین ! تو اهل این حرفها نبودی! از تو بعید است اینطور صحبت کنی .
تو که رفیق بامعرفتی بودی !»
محمّدحسین به آرامی گفت :« به خدا قسم دوسال است که به خاطر رفاقت با شما مانده ام .
بعد از شهادت #اکبر_شجره ، این دو سال را فقط به هوای شما صبر کردم .
دیگر پیش از این ظلم است بمانم ، انصاف بدهید !
آن طرف هم کسانی هستند که منتظرم هستند.»
مهدی سرش را پایین انداخت و همچنان گریه می کرد :« باشه .محمّدحسین ، حرف ،حرف خودشه» و دیگر هق هق گریه امانش نداد .
احساس کردم زمین و زمان برایم تار شده است .
هیچ کاری از دستم بر نمی آمد ، عزم رفتن کرده بود ، همانطور که میخندید،
خداحافظی کرد و سوار موتور شد و رفت .
♦️به روایت از حمید شفیعی
🔅🔅🔅
#شهید_مهدی_پرنده_غیبی :
دوازدهم دي 1343، در شهرستان كرمان ديده به جهان گشود. پدرش محمدرضا، فروشنده بود و مادرش طاهره نام داشت. تا دوم راهنمايي درس خواند. سال 1363، ازدواج كرد و صاحب يك پسر شد. پاسدار بود، چهارم دي 1365، در شلمچه بر اثر اصابت تركش شهيد شد. پيكر وي در گلزار شهداي کرمان به خاك سپرده شد.
🔅🔅🔅
#شهید_اکبر_شجره :
هفدهم تير 1340، در شهرستان كرمان به دنيا آمد. پـدرش حسين، شاغل شركت سيمان بـود و مادرش نيره نام داشت. تا پايان مقطع متوسطه درس خواند. سال1362، ازدواجكرد وصاحب يكدختر شد. #پاسدار بود، بيست و هشتم بهمن 1363، در #شلمچه بر اثر اصابت تركش شهيد شد. مزار وي در کرمان واقع است.
من قاسم سلیمانی هستم.pdf
7.14M
#معرفی_کتاب
🕊من قاسم سلیمانی هستم
🔷بخوانیم و جرعه ای از
معرفت سردار را نوش کنیم
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۳۱
#پارت_صد_و_ششم 🦋
(( روبوسی ))
#محمّد_حسین همیشه قبل از رفتن به #عملیّات خداحافظی میکرد ، اما روبوسی نمیکرد .
من هم هر بار که می خواستم روبوسی کنم مانع می شد و به شوخی میگفت :« خیالت راحت باشد ! من سالم میمانم . مطمئن باش که طوری نمی شوم.»
آن روز وقتی داخل اتاق شد و پیش من آمد ، دیدم حال و هوای دیگری دارد .
مرا چند بار بوسید و گفت :« حسین آقا ! حلالم کن .»
من نمی دانستم چه بگویم ، زبانم بند آمده بود ، بغض گلویم را میفشرد و نمی گذاشت حرف بزنم .
تا به حال این طور خداحافظی نکرده بود .
ما از سال شصت و یک با هم بودیم و در خیلی از عملیّاتها شرکت داشتیم .
چندین #ماموریت انجام داده بودیم و برای هر کدام از این ها با هم وداعی داشتیم ، اما هیچکدام مثل این یکی نبود .
هیچکدام این طور بوی #شهادت نمی داد.
♦️به روایت از حسین ایرانمنش
نامزد شهادت - نسخه موبایل.pdf
627.6K
📕 نسخه پی دی اف داستان #نامزد_شهادت
📱مناسب جهت مطالعه در تلفن همراه
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید"
🔹صفحه :٢٣۴_٢٣٢
#پارت_صد_و_هفتم 🦋
((آخرین عزاداری))
روز دوم، #عملیات والفجر هشت، به سمت جادّهٔ فاو _امّ والقصر ادامه یافت. قرار بود لشکر شب وارد عمل شود.
از طرف فرماندهی به واحد #اطلاعات
دستور رسید که هر چه زود تر گروهی برای شناسایی #منطقه به #خط_مقدم اعزام شوند.
محمدحسین با همان وضعیت جسمی که داشت، بلافاصله خودش را آماده کرد
و سوار موتور شد.
ما هم همین طور، همگی با چهار موتور سیکلت به طرف جادّهٔ امّ القصر راه افتادیم.
محمّد حسین علی رغم ضعف جسمی شدیدی که داشت، با سرعت زیاد جلوی
همه می رفت و ما هم به دنبالش بودیم.
#دشمن دو طرف جادّه را به شدت می کوبید، نزدیک خط رسیدم، هلی کوپتر #عراقی بالای سرمان ظاهر شد و راکتی شلیک کرد. 🚀
فکر کردیم شلیک به طرف ما صورت گرفت؛ به همین دلیل زود از موتورها پیاده شدیم و موضع گرفتیم، راکت به یک دستگاه ایفا که پشت سر ما در حرکت بود اصابت کرد و منفجر شد و هلی کوپتر رفت.
دوباره سوار شدیم و راه افتادیم.
منطقه ای را که باید #شناسایی میکردیم، سه راهی کارخانهٔ نمک بود؛ دشمن آتش شدیدی روی این نقطه متمرکز کرده بود، محمّد حسین بی خیال و راحت میان آتش جلو رفت و به کمک بچّهها منطقه را شناسایی کرد، نقاط مختلف را زیر نظر گرفت و تمام جوانب کار را بررسی کرد.
بعد از پایان مأموریّت، دوباره به سمت مواضع خودی برگشتیم.
در راه از چهره و حالت محمّد حسین به خوبی میشد فهمید هر لحظه متظر گلوله ای است تا بیاید و او را به آرزویش برساند. 🕊
وقتی به خطّ خودی رسیدیم، گزارش شناسایی را به فرماندهی لشکر دادیم؛ امّا در همین موقع، از طرف قرارگاه اعلام شد که امشب لشکر حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله و سلم) وارد عمل میشود؛
به همین سبب قرار شد که بچّهها برای یک استراحت کوتاه به مقرّ اصلی واحد در عقبه بروند وفردا صبح دوباره به منطقه برگردند.
همه به همراه محمّد حسین سوار قایق شدیم و به ساختمان واحد که کنار #اروند بود،آمدیم.
وقتی رسیدیم، هرکس دنبال کاری رفت..
حمّام،
#نماز
و استراحت.
آن شب همهٔ بچّه ها استراحت کردند؛
چون همان طور که گفتم قرار بود لشکر حضرت رسول وارد عمل شود.
صبح روز دوم بعد از نماز، مجلس عزاداری و دعا بر پا بود.🤲 حدود بیست و پنج نفر از نیروهای اطّلاعات، داخل اتاقی در همان ساختمان واحد اطّلاعات دورهم جمع بودند. بچه ها متوسّل به خانم فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) شدند.
یک هفتهٔ آخرِ همهٔ مجالس عزاداری، به نیت حضرت زهرا ( سلام اللّه علیها) بر پا می شد.
همه شور و حال خاصّی داشتند.
هر کس گوشه ای نشسته بود و ضجّه می زد، 😭انگار میدانستند این آخرین عزاداری است!!
مراسم که تمام شد، مشغول خوردن
صبحانه شدیم.
1082348597.pdf
167K
📚 کتاب ۱۰۰ خاطره از شهید باکری
مجموعه خاطرات سردار شهید #مهدی_باکری🌷
📎پیشنهاد مطالعه...
🌱 @sardaredelha
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۳۵_۲۳۴
#پارت_صد_و_هشتم 🦋
((بچّه ها زیر آوارند!))
آن هایی که قرار بود آن طرف اروند بروند، زودتر صبحانه خوردند و در حال آماده شدن بودند.
من هم صبحانه ام تمام شده بود و داشتم چای می خوردم.
#محمد_حسین گفت: « ابراهیم برو یگان دریایی و یک قایق بگیر که بچّه ها را به آن طرف ببریم!» 🛶
گفتم: «چشم! چایی میخورم، می روم.»
بیشتر بچّه ها از اتاق خارج شده و در حیاط ساختمان ایستاده بودند.
محمّد حسین در کنار حیاط بود، گروهی هم که قرار بود جلو بروند، همراه او به طرف بیرون ساختمان راه افتادند، امّا درست در همین لحظه سر و کلّهٔ هواپیماهای عراقی پیدا شد.
اول فقط صدایش را شنیدیم، ولی بعد از چند لحظه آن ها را بالای سرمان دیدیم.
محمّد حسین برگشت و رو به بچّه ها فریاد زد: «هواپیما! هواپیما
سریع پخش شوید، یک جا نایستید.» 😲
اغلب بچّه ها به داخل اتاق های ساختمان رفتند.😫
عدّه ای هم که تازه صبحانه شان را خورده بودند و می خواستند بیرون بیایند، دوباره برگشتند.
محمّد حسین همچنان وسط حیاط ایستاده بود، یک مرتبه با همان پای مجروح به طرف ما دوید و فریاد زد: «بچّه ها راکت، راکت!» 🚀
هنوز حرفش تمام نشده بود که چند انفجار پی در پی صورت گرفت. 💥
هواپیماها سه راکت زدند که دو تا به طرفین ساختمان و یکی درست به همان اتاقی که بچّه ها در آن جمع بودند، اصابت کرد. 😱
وقتی انفجار رخ داد، فهمیدیم که راکت ها #شیمیایی بودند، 😓امّا با این حال اتاق روی بچّه ها خراب شد و مواد شیمیایی به شکل مایع روی بدن بچّه ها ریخت.
مقداری آوار هم به سر و صورت آن هایی که داخل حیاط بودند، فرو ریخت.
محمّد حسین آسیبی ندیده بود با شنیدن فریادهای « شيميايي! شیمیایی!» هرکس به طرفی می دوید.
و سعی می کرد از #منطقه دور شود.
عدّهٔ زیادی توانستند به میان نخلستان بروند 🌴و خودشان را نجات دهند.
محمّد حسین یک دفعه در میان راه ایستاد و گفت: «بچّهها زیر آوارند، باید کمکشون کنیم.»
و بدون اینکه منتظر کسی بماند به داخل ساختمان برگشت.
او می دانست این کارش چقدر خطرناک است، امّا وجدانش اجازه نمی داد به آنها کمکی نکند.
او از ناحیهٔ پا جراحت داشت از طرفی قبلاً "شیمیایی" شده بود؛ به همین سبب بدنش حسّاسيت بیشتری داشت.
و از همه مهم تر ماسک هم نداشت، 😷
با این حال دلش نیامد بچّه ها را بگذارد و برود؛
در صورتی که راحت می توانست خودش را از #خطر نجات دهد.
ما هم با دیدن محمّد حسین نتوانستیم فرار کنیم، برگشتیم تا به کمک او بچّه ها را نجات دهیم.
♦️به روایت آقای
" ابراهیم پس دست"
و آقای "حسین ایرانمش"
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید"
🔹صفحه :٢٣٧_٢٣۶
#پارت_صد_و_نهم 🦋
((نگران نباش!))
من به محمّدحسین گفتم: «بابا! خداوکیلی شما بیاید بروید، ما بچّهها را نجات می دهیم.
محمّدحسین ! تو که وضعیتت از همه خراب تر است.
قبلاً توی خیبر #شیمیایی
شدی، برو این جا نمان! ماسک هم که نداری،
برو خودت را شستشو بده!»
گفت : «نترس! نگران نباش با هم هستیم!»
خلاصه خیلی اصرار کردم امّا گوش نکرد.
وقتی به خرابه های اتاق رسیدیم، صدای #حسین_متصدی را از زیر آوار شنيديم که بد جوری داد و فریاد میکرد. 😓
((بارقهٔ امید))
راکت که منفجر شد 💥ساختمان فرو ریخت.
من زیر آوار ماندم.
آن هایی که توی اتاق نزدیک در بودند، توانستند خودشان را نجات دهند؛
امّا بقیه از جمله خود من، همان جا گیر کردیم. فریاد میزدم و کمک می خواستم،
نفسم داشت بند میآمد ناگهان صدای محمّدحسین بارقه ای از امید در دلم روشن کرد!
صدای صحبت هایشان به گوشم میرسید و مطمئن شدم که نجات پیدا خواهم کرد. آن ها کمک کردند تا من از زیر آوار بیرون بیام.
من که اول بیرون آمدم، گفتم : «وزیری، دیندار، دامغانی، کیانی و چند تا از بچّهها هنوز زیر آواراند.»
آن ها هر کدام را بیرون آوردند، شهید شده بود. من نمیدانستم دقیق چه کسانی توی اتاق بودند و این کار را مشکل کرده بود.
حالم از دیدن پیکر های پاک بچّهها دگرگون شده بود و به ذهنم فشار می آوردم!
ناگهان یادم آمد که #شگرف_نخعی قبل از انفجار مقابل من نشسته بود. به محمّدحسین گفتم: «شگرف هنوز زیر آوار است.»
تا این حرف را زدم، همگی دوباره شروع به جستجو کردند، امّا نتوانستند او را پیدا کنند... 😞
محمّدحسین گفت: «این طور نمی شود. بروید لودر بیاورد.»
در همین موقع صدایی توجّه همهٔ را به خود جلب کرد. 😳
او شگرف بود که از پشت سر می آمد گفتم : «تو کجا بودی؟ مگر زیر آوار نماندی؟»
گفت: «نه! راه باز شد و من به سمت بیرون فرار کردم.»
با آمدن شگرف دیگر بچّه ها مطمئن شدند کسی جا نمانده است.
♦️به روایت: "حسین متصدی "
🌱 @sardaredelha
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید"
🔹صفحه :٢٣٩_٢٣٧
#پارت_صد_و_دهم 🦋
((آقا تو نیا))
بعد از آن انفجار، 💥قرار شد آن ها که سالم هستند آن طرف #اروند بروند.
من، محمّد حسین، #رمضان_راجی، #منوچهر_شمس_الدینی و چند نفر دیگر با هم راه افتادیم.
راجی به محمّد حسین گفت: «آقا! تو دیگر نیا آن طرف. قبلاً #شیمیایی شدی، برو خدایی ناکرده کار دست خودت می دهی.»
محمّد حسین گفت: « من طوریم نیست، مشکلی ندارم.»
با یک قایق 🛶 از اروند گذشتیم و وارد #منطقه_عملیاتی شدیم.
چند قدمی نرفته بودیم که شمس الدّینی حالش به هم خورد.
چون حالت تهوّع اولین مشکلی است که برای مصدوم شیمیایی پیش می آید.
محمّد حسین به من گفت: «شمس الدّینی را ببر لب آب و با یک قایق بفرست عقب!»
به نظر می رسید خودش هم حال خوبی نداشت، 😞 ولی به فکر دیگران بود.
منوچهر را آوردم لب آب و به وسیلهٔ یک قایق به آن طرف فرستادم.
وقتی برگشتم، محمّد حسین پرسید: « چه کار کردی؟»
گفتم: « هیچی! فرستادمش عقب.»
گفت: «خیلی خوب! پس برویم.»
هنوز به #خط_مقدم نرسیده بودیم که محمّد حسین هم حالت تهوّع پیدا کرد.
شانه هایش را گرفتم : « محمّد حسین چی شد؟»
گفت : «چیزی نیست.»
معلوم بود که خودش را نگه داشته. هر چی جلوتر می رفتیم حالش بدتر می شد.
تا جایی که نتوانست ادامه دهد.
راجی، محمّد حسین را سوار ماشین کرد و گفت: «سریع او را به عقب بر گردانید!»
♦️به روایت:"ابراهیم پس دست"
((چشمان نابینا))
حوالی ظهر بود.
محمّد حسین در حالیکه دستش در دست کسی بود به این طرف اروند آمد.
حالش خیلی بد شده بود. 😰 چشمانش جایی را نمی دید.
دیدن او در این وضعیّت خیلی برایم سخت بود. 😔
اول فکر کردم خودم طوری نشده ام، امّا یکی، دو ساعت بعد متوجّه شدم که وضعیّت من هم مثل محمّدحسین است.
کم کم چشمان من هم نابینا شدند، تعدادمان لحظه به لحظه داشت زیاد
می شد...
♦️به روایت:"حاج اکبر رضایی"