🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه٢۴۴
#پارت_صد_و_چهاردهم 🦋
((بچّه های آشنا))
در بیمارستان #اهواز زیاد ما را نگه نداشتند.
فقط یک معاینه ساده و یک سری اقدامات درمانی اولّیه را انجام دادند، بعد همه را به فرودگاه فرستادند.
من از روی صداها فهمیدم که همۂ بچه ها آشنا هستند.
توی مسیر، یکی آه و ناله می کرد و دیگری ذکر می گفت و یکی صحبت می کرد.
خلاصه خیلی طول کشید تا ما به فرودگاه رسیدیم، اما آنجا زیاد معطّل نشدیم و مارا به سرعت سوار هواپیما کردند و به تهران فرستادند.
♦️به روایت از"حاج اکبر رضایی"
((بیمارستان خاتم الانبیا))
معمولاً اگر خبری از #محمّد_حسین
می شد و یا اتفاقی برایش می افتاد، به من می گفتند.
دوستانش اطّلاعات دادند که محمّدحسین #شیمیایی شده و اکنون در بیمارستان خاتم الانبیا تهران بستری است.
من قضیه را برای داداش تعریف کردم.
او هم این خبر را با مقدمه چینی، طوری که مادر اذیت نشود ،
به آن ها اطلاع داد و قرار شد همان روز من به همراه پدر، مادر و برادرم، محمّدشریف، به طرف تهران حرکت کنیم.
♦️به روایت از "محمّدعلی یوسف الهی"
#پارت_صد_و_پانزدهم 🦋
((محفظه های شیشه ای آخرین دیدار))
وقتی پسرم خبر داد که #محمّد_حسین در بیمارستان خاتم الانبیا بستری است،
خانه برایم مثل زندان شد.
مادرش هم اصرار داشت که همین امروز برای دیدن محمّدحسین به تهران برویم.
این شد که با حاج خانم و دوپسرم،
محمّدعلی و محمّدشریف ، به تهران حرکت کردیم.
اینقدر نگران بودیم که نفهمیدیم مسیر راه کرمان تا تهران را چطور سپری کردیم.
دلم هزار راه می رفت و افکار جور واجور
ذهنم را خسته کرده بود.
از طرفی نگران همسرم بودم، چون او بیماری قلبی داشت و بی تابی هایش بیشتر نگرانم می کرد.
نزدیک بیمارستان که رسیدیم، تصمیم گرفتم طوری برنامه ریزی کنم تا خودم محمّدحسین را ندیدم ، مادرش را بالای سرش نبرم؛
چون حدس می زدم حالش خیلی وخیم باشد.
به او گفتم:«حاج خانم! شما خسته آید و این بیمارستان بزرگ است و ما نمی دانیم او دقیقا کجا بستری شده ، ما می رویم داخل، اتاقش را که پیدا کردیم،
محمّدعلی را می فرستم دنبال شما.»
او قبول کرد.
منو برادر بزرگش رفتیم داخل و پرس و جویی کردیم و خودمان را معرفی نمودیم.
آن ها ما را به یک اتاق که مجروحان شیمیایی در آن بستری بودند، راهنمایی کردند.
از دور دیدم که محمّدحسین درون محفظه ای شیشه ای روی تخت خوابیده.
سر و صورتش به خاطر مواد شیمیایی سوخته بود.
نزدیک که شدم فقط با اشاره سلام و علیکی کرد و با برق چشمان نیمه بازش محبتش را به ما رساند.
معلوم بود که دیگر رمقی برایش نمانده.
اشک از چشمان منو و برادرش سرازیر شد و ما بیشتر از او بی رمق شدیم.
کمی بالای سرش ایستادیم که متوجه شدیم او دیگر نفس نمی کشد و با آرامش خاصی جان را به جان آفرین تسلیم کرد .
او منتظر بود تا ما را ببیند و برود.
اول گمان کردیم اشتباه می کنیم؛
پرستار ها را صدا زدیم.
همه دورش جمع شدند و بعد از معاینه،
شهادت او را تایید کردند.
روپوش سفیدی روی او کشیدند و مارا هم به بیرون هدایت کردند.
دیگر قدرت راه رفتن نداشتیم.
کنار دیواری نشستیم تا حالمان جا بیاید.
یک لحظه یادمان آمد که مادرش بیرون منتظر دیدن فرزندش است.
نمی توانستیم این خبر را این جا به او بدهیم.
مطمئن بودیم بی تابی هایش در طول مسیر ، هم برای خودش خطر ساز است و هم حال ما را دگرگون می کند.
از بیمارستان که بیرون آمدیم،
به او گفتم:«محمّدحسین را برای مداوا به خارج از کشور فرستادند.»
قرار شد تو به همراه محمّدعلی به کرمان برگردد. منو محمّدشریف برای پیگیری کارهای مربوط به انتقال پیکر محمّدحسین در تهران ماندیم.
پیکر مطهر محمّدحسین را با هواپیما به کرمان منتقل کردیم.
به روایت از"غلام حسین یوسف الهی"
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۴۷_۲۴۵
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۴۸_۲۴۷
#پارت_صد_و_شانزدهم 🦋
(( لبخند همیشگی _ ستاد معراج ))
یک ماهی میشد که #محمّد_حسین را ندیده بودم .
وقتی خبر شهادتش را شنیدم ، حالم دگرگون شد .
نمی دانم که از خانه تا ستاد #معراج_شهدا را چگونه رفتم .
میخواستم هر طور شده برای اخرین بار او را ببینم ، اما سربازی که جلوی درِ ستاد بود نگذاشت داخل شوم .
بی اختیار همان جا نشستم و زار زار گریه کردم .
حالم دست خودم نبود.
پاهایم قدرت ایستادن و راه رفتن نداشت .
یکی یکی خاطرات محمدحسین پیش چشمم مجسّم میشد .
لبخند های همیشگی اش ذهنم را مشغول کرده بود .
بارها با خودم گفتم یعنی دیگر نیست ؟
خودم را کنار دیواری کشیدم و بر آن تکیه کردم تا حالم جا بیاید .
سرباز که دید خیلی بی تابی میکنم ، دلش به رحم آمد و مرا به داخل راه داد .
درِ یک کانتینر را باز کرد ، چند تابوت روی هم چیده شده بود و اسم آنها رویشان نوشته شده بود .
با کمک هم تابوت محمدحسین را پایین گذاشتیم .
درِ تابوت بسته شد.
سعی کردم با دست بازش کنم ، سرباز با نگرانی گفت:« نه این کار را نکن برای من مسئولیت دارد .»
با گریه و التماس به او گفتم :«خواهش میکنم اجازه بده من صورت محمدحسین را ببینم . قول میدهم گریه نکنم ، فقط یک لحظه ، بعد میروم بیرون .»
هر چه سعی کردم تا در تابوت را باز کنم نشد .
از کانتینر بیرون آمدم و دوباره شروع کردم به گریه کردن.
نیم ساعتی آنجا نشسته بودم که دیدم سرباز آمد و در حالی که وسیله ای دستش بود ، اشاره کرد بیا .
چراغ را هم روشن کرد تا من بهتر ببینم .
چشمم که به صورت محمدحسین افتاد ، آرامش عجیبی تمام وجودم را در بر گرفت .
فقط اشک میریختم .
او در تابوت را بست ، اما من دیگر نمیتوانستم از جایم بلند شوم .
سرباز زیر بغلم را گرفت و از کانتینر بیرون امدم .
حدود ساعت دو و نیم شب بود که به خانه رسیدم .
نمیدانم کی خوابم برد ، در خواب دیدم که محمدحسین از در خانه وارد شد و با همان لبخند همیشگی اش کنارم ایستاد و گفت :« محمّدرضا ! خیلی نا آرامی .مگر چی شده که اینقدر بی تابی میکنی ؟! مگر خودتان دنبال این چیز ها نبودید ؟ حالا که ما رفتیم حسادت میکنید؟!»
خواستم سوالی از او بپرسم که از خواب پریدم .
خوب به اطرافم نگاه کردم...
خودم بودم و تاریکی شب🌘
♦️به روایت از "محمدرضا مهدی زاده"
#پارت_صد_و_هفدهم 🦋
(( ای کاش ... ))
در #عملیات_خیبر من مجروح شدم و کرمان بودم و هیچ خبری از #محمد_حسین نداشتم .
داشتم رادیو گوش میکردم که خبری توّجه ام را جلب کرد🧐 .
رادیو اسامی📝 تعدادی از #شهدا را اعلام میکرد .
خوب که دقت کردم نام محمّد حسین را هم شنیدم ، قرار بود از مقابل بیمارستان تشییع کنند .
بلافاصله سوار موتور🛵 سه چرخه ام شدم و خود را به محّل تشییع جنازه رساندم .
مردم همه جمع بودند .
مقابل بیمارستان پلاکاردی زده بودند که جمله ای از محمّدحسین روی آن نوشته بود .
کنار پلاکارد یک خانم بد حجاب با سر و وضع نامناسب ایستاده بود و می خواست ببیند چه خبر شده که مردم جمع شده اند .
با دیدن او یاد ناراحتی های محمّد حسین افتادم که چقدر از مفاسد جامعه رنج میبرد.
دلم گرفت و بغضم ترکید😥 .
ای کاش آن خانم میفهمید که بسیاری از محمّدحسین ها، #حجاب او را کوبنده تر از سرخی خون خودشان معرفی کرده اند !
((عبور از پل ))
همه بچه ها از #شهادت محمّد حسین بی تاب بودند .
من از لحظه ای که شنیدم ، دائم گریه میکردم .
هروقت از شبانه روز که به یادش می افتادم ، بی اراده اشک از چشمانم جاری😭 میشد.
نمیتوانستم ، رفتنش را باور کنم .
خیلی بی تاب بودم😩 .
چیزی را توی این دنیا گم کرده بودم و نمیدانستم بعد از او چه کنم .
یک شب ، درلباس رزم و اسلحه به دوش ، به خوابم آمد .
مرا در آغوش گرفت و گفت :« به همین زودی داری روحیّه ات را از دست میدهی ؟
خیلی خودت را باخته ای ،باید صبر کنی .
تازه از این به بعد مشکلات آغاز می شود .باید تحمّل کنی.»
بعد برگشت و از روزی پلی عبور کرد و مرا این طرف تنها گذاشت .✨
♦️به روایت از "حسین ایرانمنش "
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۵۰_۲۴۹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۵۱_۲۵۰
#پارت_صد_و_هجدهم 🦋
(( سراغ بچه ها ))
در عملیات #والفجر_هشت من شدیدأ مجروح شدم و در بیمارستان بستری بودم .
خیلی دلم گرفته بود و از هیچ کس هم خبری نداشتم ؛تا اینکه یک روز #احمد_نخعی تلفن کرد.
خوشحال شدم و سراغ بچّه ها را گرفتم .
او داشت اسم بچه هایی را که #شهید شده بودند ، ردیف میکرد:
« #هندوزاده ، #دیندار ، #کاظمی ، #یزدانی و ... » .
حدود دوازده نفر را همین طور پشت سر هم اسم برد.
نفسم بالا نمی آمد و بغض گلویم را میفشرد .
هر اسمی را که میگفت حالم بدتر میشد ؛ تا اینکه یک دفعه نام #محمّد_حسین را شنیدم! ..
وقتی خبر شهادت او را داد ، گوشی تلفنم را انداختم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم ..
♦️به روایت از حسین متصدی
(( ما با شما هستیم ))
خواب دیدم در مجلس دعایی نشسته ام ، کسی می خواند : یا کریم ُ یا ربّ .
بعد ذکر مصیبت اقا امام حسین (ع) شروع شد .
ناگهان محمّد حسین را در مقابلم دیدم .
خوشحال شدم و در آغوشش گرفتم .
آن قدر محسوس بود که انگار در بیداری او را بغل کرده ام .
بعد یادم آمد که او شهید شده است! پیشانیام را روی شانهاش گذاشتم و گریستم ..
گفتم :
« محمّد حسین رفتی و ما را تنها گذاشتی؟! »
🙂به آرامی سرم را بلند کرد و با لبخند گفت :
« علی آقا نگران نباش ما با شما هستیم..
ما با شما هستیم..»
♦️به روایت از محمدعلی کارآموزیان
#پارت_صد_و_نوزدهم 🦋
(( من شهید میشوم ))
یادم هست که یک بار با #محمد_حسین در #گلزار_شهدا بودیم .
او یک به یک قبرهای دوستان شهیدش را نشان می داد و خاطرات مختلفی از آنها نقل میکرد.
آنجا هنوز اینقدر وسعت پیدا نکرده بود.
همان طور که میان قبرها میگشتیم ، گفت :« هادی ! می خواهم چیزی بهت بگویم .»
گفتم :« خب بگو !»
گفت :« من #شهید میشوم و مرا توی این ردیف دوم خاک میکنند .»
من آنروز متوجه نبودم و نفهمیدم که محمّد حسین چه میگوید!
حدود دو سال بعد از شهادتش ، وقتی به #زیارت قبرش رفته بودم ، یک مرتبه یاد حرف آن روز افتادم ؛
دیدم قبرش دقیقا همان نقطه ای است که اشاره کرده بود .
با توجه به اینکه انتخاب محل دفن #شهدا بر عهده خانواده هایشان نبود و بنیاد شهید طبق نقشه و برنامه ای که داشت قبرها را تعیین میکرد ، خیلی عجیب بود که پیش بینی محمّد حسین درست از آب در آمده بود .✨
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۵۱
#پارت_صد_و_بیستم 🦋
(( من جایگاه خودم را دیده ام ! ))
حرفی را که یک شب توی خانه به طور خصوصی به من گفت ،فراموش نمیکنم .
من #سرباز بودم و به مرخصی آمده بودم .
نیمه های شب رسیدم .
در خانه پدرمان اتاقی بود که هر وقت من با #محمد_حسین نیمه شب از #منطقه می آمدیم ،برای اینکه اهل خانه بیدار نشوند ،بی سر و صدا به آنجا میرفتیم .
آن شب من خیلی خسته بودم و زود آماده خواب😴 شدم .
هنوز یک ساعتی نگذشته بود در اتاق باز شد و آقا محمّد حسین آمد تو .
هر دو از دیدن یکدیگر خوشحال شدیم 😊.
من بلند شدم ، با ایشان روبوسی کردم و بعد هر دو نشستیم و مشغول صحبت شدیم .
هم محمّدحسین خسته بود ، هم من .
زیاد نمیتوانستیم بیدار بنشینیم .
محمّد حسین پتویی برداشت و به گوشه ای از اتاق رفت ،خوابید و طبق عادت همیشگی اش پتو را روی سرش کشید .
من هم سر جای خودم رفتم .
ده دقیقه ای نگذشته بود که سرش را از زیر پتو بیرون آورد و بی مقدمه گفت :« هادی ! هیچ وقت تا به حال شده جایگاه خودت را ببینی ؟ »
من حقیقتا یکّه خوردم 😳.
گفتم :« یعنی چه جای خود را ببینم ؟!»
گفت :« یعنی جای خودت را ببینی که چطور هستی ، کجا هستی ؟»
من که اصلا سر از حرف هایش در نمی آوردم🤔 ، با تردید گفتم :« نه !»
گفت :« من جای خود را دیدم . می دانم کجا هستم .»
نمی فهمیدم چه می گوید.😐
از طرفی خسته بودم و خوابم می آمد .
گویا محمّدحسین نیز متوّجه شد،چون دیگرحرفش را ادامه نداد.
بعدها وقتی بیشتر به صحبت های آن شب فکر کردم،خیلی از رفتار خودم پشیمان شدم.
ناراحت بودم که چرا پافشاری نکردم و از محمّدحسین معنی حرف هایش را نپرسیدم،😔
احساس بی لیاقتی میکردم،واقعا فرصت نابی را از دست داده بودم،چون حتما اسرار زیادی در آن حرف ها نهفته بود.✨
💠اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
💠هست از پس پرده گفت و گوی من و تو
چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من
♦️به روایت از "محمد هادی یوسف الهی"
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۵۳_۲۵۲
#پارت_صد_و_بیست_و_یکم 🦋
(( فراق محمّدحسین ))
#شهادت محمّد حسین حاج خانم را خیلی دگرگون کرد؛ هر چند او سعی میکرد صبر کند ، اما دلتنگ او بود .
من مطمئن بودم این داغ ، او را از پای در می آورد .
یکبار نیمه های شب از خواب بیدارم کرد :« بلند شو برویم پیش #محمد_حسین ! »
گفتم :« الان که نصف شب است ، بگذار برای فردا .»
گفت :« نه ! همین الان برویم . من خوابش را دیدم ، دلم برایش تنگ شده .»
حدود ساعت دو نیم شب بود که بلند شدم .
خودم را آماده کردم و با ایشان به گلزار شهدا رفتیم .
او سر قبر نشست و انگار که محمّد حسین شروع کرد به درد دل کردن و حرف زدن با او ، آن شب تا صبح سر مزار محمد حسین نشستیم معلوم بود که این فراق برای مادر خیلی سنگین بود و می خواست هر چه زود تر به فرزندش ملحق شود و عاقبت نیز چنین شد .
💠 جان و جهان 💠
💠جان و جهان ! دوش کجا بوده ای
نی غلطم ، در دل ما بوده ای
💠 دوش ز هجر تو جفا دیده ام
ای که تو سلطان وفا بوده ای
💠آه که من دوش چه سان بوده ام !
آه که تو دوش که را بوده ای !
💠رشک برم کاش قبا بودمی
چون که در آغوش عبا بوده ای
💠زهره ندارم که بگویم تو را
بی من بیچاره کجا بوده ای
💠یار سبک روح ! به وقت گریز
تیز تر از باد صبا بوده ای
💠بی تو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بندِ بلا بوده ای
💠رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بوده ای !
💠رنگ تو داری ، که ز رنگ جهان
پاکی و همرنگ بقا بوده ای
💠آیینه ای رنگ تو عکس کسی است
تو ز همه رنگ جدا بوده ای
♦️به روایت از " غلامحسین یوسف الهی "
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۵۵_۲۵۴
#پارت_صد_و_بیست_و_دوّم 🦋
(( گزارش دلنشین و لحظه به لحظه عملیات والفجر هشت از زبان فرمانده لشکر )):
چگونه لبی بخندد که در آن جمع عارف ما ، عاشق ما ، مخلص ما ، #حسین آقای ما نباشد .
مادران #شهدا ! امروز در جمع این پنج تن و این چهار #شهید ،ما حمزه ای داریم .
به منزله حمزه سیدالشهدا که در جنگ احد پیغمبر اکرم فرمود : « حمزه گریه کننده ای ندارد .»
مادر #هندوزاده ، مادر #ذوالفقاری ، مادر #یزدانی ...! #محمّد_نصراللهی ما مادر ندارد .
مردم کرمان .... ای جوانان کرمان ! مخلصین رفتند ، غیرتمندان رفتند ، عاشقان رفتند ، عرفا رفتند ، علمداران #لشکر_ثارالله رفتند .
آنها با خونشان ، با گذشتشان ، با ایثارشان این گونه #فداکاری کردند و پیروزی را به شما هدیه کردند.
مردم ! #خدا میداند آخرین گفتار و #دعای همه بسیجی های مظلوم و همه پابرهنه ها و همه گردن کج ها در پیشگاه خدا این بود : خدایا ! خدایا نیاور آن روزی که ما ببینیم ملّتمان سرافکنده است .
خدایا ! در این بیست و دوی بهمن ملت را سربلند کن .
آنها شادی لب های شما را میخواستند .
این دعا و خواسته هایشان از خداوند بود ،من چه بگویم از شهدا ، از این مخلصین ، از این عرفایی که رفتند .
این حسن یزدانی که امروز در بین شماست یک طلبه هجده ساله ای است .
که میداند حسن که بود ؟!
حسن قهرمان فاتح #عملیات والفجر هشت بود .
حسن این طلبه ضعیف الجسم و قوی الروح ...
حسن اولین فردی بود که پیشتاز و پیشگام و داوطلب از #اروند عبور کرد .
حسن این طلبه شجاع و قهرمان کسی بود که سی بار برای شناسایی از اروند عبور کرده بود .
حسن یک نیروی ورزیده ، شجاع ، #شهادت_طلب ، مخلص و ... حسن پیشتاز لشکر ما بود .
حسن امام جماعت لشکر ما بود .
من از حسین که تشییع کردید ؛ حسینی که بدنش پاره پاره بود ، حسین مخلصی که هیچ گوشه ای از بدنش نمیافتند که جای زخم بر بدنش نباشد ؛ حسینی که با زخم تازه به جبهه برگشت ؛ حسین باوفا ، حسین ایثارگر ، حسین مخلص ، حسین عاشق ، حسین عارف .....
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸روزنامه حدیث کرمان،شماره28،
دوشنبه۱۹اسفند۱۳۶۴
🔹صفحه ۲۶۰_۲۵۹
#پارت_صد_و_بیست_و_سوم 🦋
در ستون فرهنگ جبهه این هفته ،
مصاحبه ای است که همکار ما، برادر "ابوالفضل کارآمد" در بهمن ۱۳۶۱ قبل #عملیات والفجر مقدماتی ، در منطقه #دلیجان با شهید عزیز ، محمدحسین یوسف الهی انجام داده است که به منظور گرامی داشت خاطره آن #شهید و همۂ شهدای گران قدر و ایثارگر، به چاپ آن اقدام می شود:
اعوذ باللّه من الشّیطان الرّجیم
🔹بسم اللّه الرّحمن الرّحیم🔹
«الحَمْدُ لِلّه الّذی هَدانا لِهذا و ما کُنّا لِنَهْتَدی لَوْلا أَنْ هَدانَا اللّه»
((من، محمّدحسین یوسف الهی ، متولد ۱۳۳۹ که در سال ۱۳۵۷ که سال شکوفایی #انقلاب_اسلامی بود، دیپلم گرفتم و بلافاصله به سربازی اعزام شدم.
پس از اتمام سربازی و به علّت نیاز شدید جامعۂ اسلامی به نیروهای رزمنده، این را وظیفه خود دانستم که در جبهه ها شرکت کنم تا بتوانم به سهم خودم کمکی به #اسلام و انقلاب کرده باشم.
🔘سؤال : در این عملیاتی که در پیش است، شما چه نقشی را خواهید داشت؟
☑️جواب : نقش ما به این صورت است که با دیگر برادران عزیز باید عملیات را رهبری کنیم، در آن جلو با کمک فرماندهان تیپ و دیگر برادران رزمنده که ان شاء اللّه این عملیات به نحو احسن انجام بشود و ما بتوانیم دِین خودمان را به اسلام و مسلمین ادا بکنیم.
🔘سؤال : خدا توفیقتان داده که شما در این عملیات شرکت کنید و خودتان می دانید که این عملیات پرخطر ترین و پرحادثه ترین عملیات است و بالاخص کار شما در این رابطه بسیار حساس است، شما بفرمایید چه احساسی در این زمان دارید؟
☑️جواب : واللّه!...احساس، احساس یک بچّه است که بعد از مدّت ها دوری از پدر و مادرش به آن ها می رسد؛
به این صورت که ما احساس می کنیم که باید خودمان را کاملاً در اختیار خدا بگذاریم؛
کما اینکه گذاشتیم و امیدواریم که از این به بعد چنین شود.
ما خودمان را در اختیار خدا قرار
می دهیم تا خداوند یک قوتی به ما بدهد تا ان شاء اللّه این عملیات به زودی انجام شود و برادران بتوانند به هدف های مشخص برسند.
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸روزنامه حدیث کرمان_سه شنبه۱۲ آبان ۱۳۶۶
🔹صفحه۲۶۲_٢۶۰
🔻
#پارت_صد_و_بیست_و_چهارم 🦋
🔘سؤال : امیدواریم که با توکل به خدا و نیروی ایمان شما رزمندگان، ما در این عملیات موفق باشیم.
شما در این عملیات انشاء اللّه وارد خاک عراق خواهید شد، بفرمایید علت ورود نیروهای اسلام در خاک عراق چیست؟
☑️جواب : دفاع حق مسلم ماست و هیچ گونه شبهه ای در آن نمی باشد.
تا زمانی که کشورهایی ، مثل آمریکا و شوروی و اسرائیل بر جهان سلطه دارند، کشوری مانند ایران نمی تواند سر جای خودش بشیند و تجاوزات آن ها را تماشا کند و جنایات آن ها را برای خودش توجیح کند و این برای کلیۂ مسلمین ایجاد مسئولیت می کند و ما که تنها کشور شیعه جهان هستیم، این مسئولیت را بیشتر متوجه خودمان می بینیم که به امید خدا و با توکل بر ذات مقدس الهی تا کنون #ملت_ایران از عهده این مسئولیت بر آمده است و از هم اکنون نیز امیدواریم با کمک خداوند متعال از عهده این مسئولیت خطیر بر آییم.
اینکه ما وارد خاک عراق می شویم، حق مسلم ماست.
چرا ؟ به خاطر اینکه دفاع می کنیم و دفاع در برهه از زمان یک شکل خاص دارد.
الآن که ما داریم (به خاک عراق)
می رویم؛ خداوند در قرآن کریم به ما این اجازه را داده که اگر ظلم شد،بروید پیش(تا قطع و رفع ظلم و فتنه) و به خاطر اینکه بر ما ظلم شده ، ما هم داریم به پیش می رویم ،خواه این تدافعی باشد یا تهاجمی و تا زمانی که ظلم هست ما می جنگیم.
انشاء اللّه که خداوند ما را یاری کند.
🔘سؤال : شما به عنوان یکی از پیشمرگان #ثارالله بفرمایید چه صحبت و پیامی برای امّت #حزب_اللّهی شهرمان دارید.
☑️جواب : پیامی به آن صورت نیست ، زیرا ما خودمان پیام رسان ملّت هستیم که اگر خدا بخواهد آن را به نحو احسن به کلیۂ جهانیان برسانیم .
مردم خودشان پیام می دهند و ما #رزمندگان اگر سعادت داشته باشیم،
می توانیم این پیام را با عملمان به دیگر کشور ها مخابره کنیم.
من خودم را لایق نمی دانم که به ملّت پیام بدهم و تنها چیزی که می توانم خدمت ملّت عزیز ایران ، به خصوص همشهریان گرامی عرض کنم این است که کمافی السّابق کار خودشان را در پشت جبهه انجام بدهند؛
چون تا حالا آن را به نحو احسن انجام داده اند و خودشان خط دهندۂ انقلاب بوده اند که امیدواریم در این راه،
خداوند این ملت عزیز را تأیید کند و کلیۂ گرفتاری ها را از سر راه ملت بردارد.
یکی دیگر اینکه جامعه باید رهبری کاملاً آگاه و هشیار داشته باشد که خداوند این نعمت را به ما عطا کرده و باید ما از این نعمت شکر گزار باشیم.
امیدواریم که ملّت ایران قدر این رهبری را بداند و هرچه بیشتر از پیش به فرمایشات رهبری انقلاب گوش فرا دهد و فرمایشات ایشان را سرلوحۂ زندگی قرار دهد تا خداوند پیروزشان گرداند.
والسلام علیکم
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸روزنامه حدیث کرمان_سه شنبه۱۲ آبان ۱۳۶۶
🔹صفحه۲۶۴_۲۶۲
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸روزنامه حدیث کرمان، سال سوّم، شماره ۱۰۸ ، سه شنبه ۱۰ آذر ۱۳۶۶ ش
🔹صفحه۲۶۷_٢۶۴
#پارت_صد_و_بیست_و_پنجم 🦋
طناب رو از پایۂ پل باز کرده بود که من توی قایق پریدم.
او هم پشت سر من طناب رو توی قایق پرت کرد و خودش هم آمد توی قایق و کنار من نشست.
به محض آنکه قایق راه افتاد، از دست هوای شرجی و دم کردۂ هور و خرمگس های نیش دار و مزاحم خلاص شدم.
باد خنک پاییزی توی صورتم خورد و در تمام بدنم لذت خاصی از گرما را احساس کردم.
داشتم می رفتم توی کِیفِ هوای خنک که #محمّد_حسین (شهید محمّدحسین یوسف الهی، معاون اطلاعات و عملیات لشکر ثاراللّه) گفت:
«آقا مصطفی!...می خواهی یک شعر تازه برایت بخونم؟»
نگاهم را سمتش چرخوندم.
خندۂ همیشگی را بر لبانش دیدم.
گفتم:«از مولاناست؟»
گفت:«آره.»
گفتم:«بخون».
او شروع کرد به خواندن؛
شمرده و با حرکات دست، گویی
می خواست با همۂ وجودش شعر را به من تفهیم کند:
💠من مست و تو دیوانه ما را که لرد خانه
صد بار تو را گفتم، کن خور، دو سه پیمانه
💠در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
💠جانا به خرابات آ تا لذّت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه
💠هر گوشه یکی مستی دستی زده بر دستی
و آن ساقی هر هستی، با ساغر شاهانه
💠تو وقف خراباتی، دخلت می و هرجا می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
💠ای لوطی بر بط زن، تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی، افسون من افسانه
💠چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
به اینجای شعر که رسید، دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
«حالا مصطفی شعر رو معنی کن.»
از خودم خجالت کشیدم، گفتم:«محمّدحسین یک بار دیگر بخوان!»
و باز هم خواند.
پیش خودم گفتم:«محمّدحسین معنی شعر خودت هستی.»
اصلاً تو مصداق عینی این سرودۂ مولانا هستی، مگر نه اینکه اگر من مست هستم تو اصلاً دیوانه ای؟
و بعد دوباره این بیت را بلند خواندم:
ای لوطی بر بط زن، تو مست تری یا من
ای پیش تو چون مستی،افسون و من افسانه
توی دلم گفتم محمّدحسین از من افسون مخواه.
افسون من پیش تو افسانه هست.
نگاهش کردم، چفیه اش دور گردنش بود و چهره زیبایش را زیباتر می کرد.
تیر نگاهم را به یکباره بر نگاهش دوختم و به چشمانش خیره شدم.
دلم می خواست برایش شعر مولانا را می خواندم.
💠از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن کاشانه
💠چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد
و ز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
دلم می خواست فریاد می زدم و می گفتم:«تو تجسّم این ابیاتی.
محمّدحسین!...من از ضمیر نگاهت بهشت را دیدم.
محمّدحسین!...تو همانند این قایق هستی که آرام نداری و بی پروا و شتابان بر امواج می رانی.
تو قایق بی لنگری، تو بر آب های زمان جاری هستی، تو خود موجی ، تو توفانی، تو دریایی، تو می رانی سوار بر بادها و توفان ها.
تو از آن دریایی، تو غریق رؤیای عشقی، تو دریای دریادلی، تو دریادل مسافری؛
محمّدحسین از حسرتت مردم....
💠و ز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
به محمّدحسین نگاه کردم و به او خندیدم و پیش خودم خواندم:
💠من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه؟
مصطفی مؤذّن زاده
بهار ۱۳۶۵ ش
#پارت_صد_و_بیست_و_ششم 🦋
به نظر من گل سر سبد بسیجیان، #شهید_حسین_یوسف_الهی بود.
سردار سرلشکر #سلیمانی در پاسخ به این سؤال که " افراد بسیجیِ نمونه و سرداران #شهید استان در طول هشت سال #دفاع_مقدس چه کسانی هستند" گفتند:
کسی که کلمهٔ #بسیج پیرامونش اطلاق شود، به نظر من خودش نمونهٔ انسان هاست یا انسان نمونه ای است؛
همان گونه که امام فرمودند: « من در دنیا افتخارم این است که خود یک بسیجی ام»، نشان می دهد که این کلمه خیلی کلمهٔ ارزشمندی است یا موقعی که ما در تعبیرات امام به این نکته می رسیم که پیغمبر اکرم (ص) یک بسیجی بود، نشان می دهد که این تفکّر و این کلمهٔ بسیار مقدّسی است.👌
در دوران جنگ، نیروهای عزیز و ارزشمند زیادی بودند که کمالات بسیار داشتند که تعداد آن ها کم نیست.
بعضی از این بچّه های
بسیج می آمدند در عملیّات ها ،
و عملیّاتی می کردند و می رفتند؛ یعنی برای یک #عملیات کمک می کردند.....
بعضی ها در همهٔ عملیّات ها [بودند]، بعضی ها در جنگ خیمه زده بودند و مقیم دائم جبهه شده بودند ..؛
و منتظران دائم شهادت بودند که اینها خانه، کاشانه، زندگی، پدر، مادر، زن، بچّه
و همه چیز خود را فدای این تکلیف کرده بودند.
💠بنظر من در شهر #کرمان ، گل سر سبد بسیجیان که مثل یک گل همهٔ پروانه ها 🦋را در دور خودش جمع کرده بود و از مخلصین و منتظران شهادت بود، #محمد_حسین_یوسف_الهی بود
که در جبهه ها مشهور به "حسین" بود!
او فردی بود که همهٔ عمرش را وقف جنگ کرد.
از اول جنگ تا زمان شهادتش در نوک پیکان و سخت ترین و حسّاس ترین نقطهٔ صحنه جنگ حضور داشت.
حسین (رحمت اللّه علیه) ابتدا مسئول محور #شناسایی بود.
شب ها با تیمی، دشمن را شناسایی
می نمود، از میدان های #مین عبور می کرد، سخت ترین معبر ها معمولاً در جنگ
به محمّد حسین واگذار می شد.
هر معبری که حسین مسئولش بود، این معبر موفّق ترین معبر بود.
نبود مسئولیّت و معبری که به محمّد حسین واگذار شود و او از پس آن بر نیاید و اظهار عجز کند!!
اهل مرخصی نبود، مگر اینکه......