دوستی هم واقعآ یه واژه عجیبه که مترادفش رو به سختی میتونم تویِ دایره لغاتم پیدا کنم؛
اما خب تو متفاوت بودی!
جزوِ متفاوت ترین دوستی هایی بودی که تجربش کردم و همیشه دلم میخواست یه همچین آدمی رو توی زندگیم داشته باشم(:
تو دقیقا مثلِ گوجه باغی با نمک بامزه ای
مثِ مزه شیرکاکائو تو اوجِ خستگی
تو فراتر از حدِ تصورمی عزیزِ قشنگم♥️
آغازِ خیلی از دوستی ها به طرزِ عجیبی شکل میگیره
شاید بعد از (عین_کاف) تو قدیمی ترین دوستِ مجازیِ منی(:
از روزی که خیلی خیلی ناگهانی شمارمو سیو کردی استوریامو دیدی و استوریاتو دیدم
و اون جرقه ی رفاقت از شباهت و علایقِ بیش از حدِ مادوتا به خیلی چیزا بود
شاید تو اولین نویسنده ای بودی که باعث شدی من ذهنمو بزرگتر داشته باشم و بتونم از توانایی هام به بهترین صورت استفاده کنم!
شاید از اون روزی که شدم یکی از شخصیتهایِ رمانت و شده بودم مشاورت دوستیمون محکمتر شد(:
ولی خب من یکی که از اینکه دارمت و هر روز باهات مثِ اسب میخندم و از خنده نفسم به شمارش میوفته خیلیی خییلیی خوشحالم؛ 😌
در آخر برات آرزویِ عالی شدنتُ توی هرر زمینه ای دارم و امیدوارم که همیشه بمونی برام((:"🕶🫀
تولدت مبارک باشه خوش خندهٔمن((:
#نویسندهجان
https://eitaa.com/AHTAMAM
کی خبر داره ما یه شبمون اندازه هزار شب طول کشیده؟!
کی خبر داره ما قلبمون رو درحالی که هنوز جون داشت کُشتیم؟!
کی خبر داره ما چی شنیدیم و چی حس کردیم که اینجوری بدحال و بی حوصله افتادیم یه گوشه؟!
کی خبر داره نیمه چپِ بدنِ ما مخصوصا اون قسمت که قاتلش بودیم چجوری هر شب تیر میکشه و تقلا میکنه برا نجات؟!
واقعاً کی میدونه؟!
هیچکس عزیزِ من،هیچکس جز تو نمیدونه چه بر تو گذشت(:
#نویسندهجان
فكر کنم جدی جدی تمام شد
جدی جدی هیچکس در ذهنم پرواز نمیکند و لب هایم را با حرف هایش کش نمی آورد؛
کاش فردی میبود و میگفت اینها همه خواب است،به چه می اندیشی؟!
اما همه چیز جدی بود.
نبودنِ دستانش میانِ دستانِ یخ زده ام به موقعِ رفتن..
حالِ زارِ من به موقعِ تنهایی
اشک هایم..
نوایِ توی سرم که نامِ او را صدا میزد و شخصی محکم بر دهانش میکوبید و میگفت بس است دیگر،او تمام شد..
همه و همه جدی بودند؛
این دنیا چه چیزش شوخی بود؟!
همه چیز جدی بود.
#نویسندهجان
دلِ من قبلِ دلت،هیچ دلی دوست نداشت
تنِ من قبلِ تنت میلی به آغوش نداشت
سرِ من قبلِ تو زندانیِ افکار نداشت
لبِ من قبلِ تو میلی به لبخند نداشت(:
#نویسندهجان
تو شبیه هیچکس نیستی،
اما من..وقتی نیستی
همه را شبیه تو می بینم
باید چای بخورم تا سر حال بیایم،
باید به خودم برسم باید برم بیرون باید دور بزنم باید خرید کنم..
باید باید باید ، در زندگی ام انقدر باید ریخته ام که نمی دانم دیگر چگونه جمعشان کنم!
چرا هیچ چیز این روز ها دیگر مرا نمی خنداند؟!
به خاطرِ بی کاری است
حتما باید چیزی داشته باشم که مرا فرو ببرد توی خودش و نگذارد بفهمم کجا هستم.
چیزی شبیه تو!
چیزی که مرا تا ابد غرقِ خودش کند و حواسم را از نبودنت پرت کند..
روزی که خواستم من را بگذاری و بروی
سکوت کردم!
وقتی سکوت میکنم یعنی موافقم؟ نه. نیستم! من وقتی موافق باشم سکوت نمی کنم ، میخندم و دهانم را باز میکنم و بلند میگویم که بله موافقم
اما سکوت؟!
میدانم که نمی کنم.
شاید آن روز هم سکوت کرده بودم که فکر کردی با رفتن موافقم،کاش میدانستی اجبار بود.
چیزی قلبم را فشار میدهد؛
درست است ، فکر کردن به تو خیلی وقت است که خوب نیست!
چه اهمیتی دارد که عاشقم بودی یا نبودی!
چه اهمیتی دارد که ساعت ها برایت شعر میخواندم و تو فقط گوش میکردی!
چه اهمیتی دارد کجای چه شهری را باهم متر کرده بودیم و خاطره ساخته بودیم!
مهم این است که نباید تمام میشد اما شد، نباید به تو فکر کنم اما می کنم.
میدانی از کی اینقدر نباید و نشد و نیست و نه افتاد پشت هم؟!
از وقتی تمام شد..اما اما اینها مهم نیست
من امیدوارم، میگویند امید سبز ترین واژه ی دنیاست میگویند حتی اگر توی قلبت فقط یه غلمه از آن بزنی ریشه می زند و تا عمق وجودش میرود.
من هم امید دارم!
به نزدیکی به چشمانت و غرق شدن در آنها ، به دستانت که قرار است گرمای زمستانم باشند،
به..به آغوشت که ناب ترین بیت غزلِ زندگیم است.
به خودت که همه یِ وجود این منی
میدانم برمیگردیم،میدانم!
میدانم چون عاشقم،
چون عاشق نا امید نمی شود!
عاشق دست بر نمی دارد
عاشق از عشق خسته نمی شود(:
#دستنوشتهٔشمارهٔ140.
#نویسندهجان
من میتوانم بارها و بارها برای آن خندههای دلفریبانهی تو و آن دو تیلهی مشکی رنگِ چشمانت و نگاهی که برقِ غمش قلبم را میلرزاند بمیرم ، اما این کافی نیست!
مردن برایت کافی نیست آسمانِ کبود رنگِ من.
برایِ تو باید زندگی کرد(:
#نویسندهجان
‹ فَریادِ سكوت ›
تو شبیه هیچکس نیستی، اما من..وقتی نیستی همه را شبیه تو می بینم باید چای بخورم تا سر حال بیایم، باید
کلا از قهوه خوشم نمیومد
ولی امشب جرعه جرعه میخوردم تا تلخیش رو با همه وجودم حس کنم..
میبینی؟! تو حتی کاری کردی من قهوه رو با لذت بخورم..میبینی چیکارم کردی؟!
قهوه میخورم چشمات یادم میاد
قهوه تلخه آره
ولی از اون تلخ تر مزه کوفتیِ دلتنگیه که تو وجودم میپیچه..
کاش بود
کاش بغلش میگرفتم میگفتم ببین منو؟! ببین چیشدم؟! ببین..
ببین من قبلِ تو این نبودم((:
این دختر جرعه جرعه جون میده و بهت فکر میکنه..حتی وقتی نیستی!
از وقتی چش وا میکنه تا وقتی میخواد چشاشو ببنده با کلی چالش رو به رو میشه و آخر شب میاد مثلِ همیشه بگه چیشده تا توهم با لحنِ قشنگت تسکینش بدی یا ذوق کنی پا خنده هاش اما میبینه نیستی همونجا اشکاش چکه میکنه رو صفحه چتتون..(:
میبینی اینارو..یا بازم خوابی؟!
_به وقتِ 15 شهریور،2:10 بامداد.
مخاطب؟! نداره.
#دستنوشتهٔشمارهٔ141.
#نویسندهجان
‹ فَریادِ سكوت ›
کلا از قهوه خوشم نمیومد ولی امشب جرعه جرعه میخوردم تا تلخیش رو با همه وجودم حس کنم.. میبینی؟! تو حتی
دلم برات تنگ شده،نقطه؟!
نه نقطه نه..
آدما تهِ چیزایی که تموم میشن نقطه میزارن!
ولی دلتنگیِ تو که تموم نمیشه(:
بیا آخر دلتنگیم برا تو نقطه نزاریم
چون نقطه جاش تهِ این جمله نیست
دلتنگی همیشگیه
نمیره
هر روز تشدید میشه..!
پس مجبورم تهِ جمله ام یه ویرگول نقطه بزارم تا بدونی این دلتنگیه تموم نمیشه ولی مجبورم تمومش کنم،ینی دلم اینو نمیخواد ولی محکومم بهش(:
پس
دلم برات تنگ شده؛
مخاطب؟!نداره
#دستنوشتهٔشمارهٔ142.
#نویسندهجان
ای ناگفته ترینِ من!
از کدامین خیال رد میشوی؟!
برای تو سبز مانده ام در این گیر و دارِ پر هیاهویی که واژه ی زندگی را یدک میکشند :))
بیا و ببین..
بیا و دست هایم را بگیر و قدم قدم پا یه پایم بیا،بگذار به لبخندت خیره شوم تا قصه ی امید نهفته ی چشم هایت را به لب هایت گره بزنم،بگذار با تو هم سخن بشوم و از قندِ سخنانت روز های تلخم را نجات دهم، بگذار با تو باشم و با تو بمانم،
قلب هایِ به هم وصل شده که از هم جدا نمیشوند،روح های در یک بدن که از هم دور نمیشوند تمامِ وجود من؛
برایِ اویِ دور افتاده
-از طرفِ فردی مغموم-
#نویسندهجان
نمیدونم اسمش رو چی بزارم
ولی انگار بی حس شدم
انگار با حرفایی که قبلاً میشنیدم و اشکام سرازیر میشد دیگه گریه نمیکنم
انگار یه سرُم پر از بی حسی بهم تزریق کردن
دیگه با حرفایی که میزدن و از خنده میمیردم نمیمیرم
با حرفایی که همیشه بغض میکردم دیگه نمیکنم
با جملاتی که از شدتِ ذوق جیغ میزدم جیغ نمیزنم
اسمش نمیدونم چیه ولی به اون مرحله ای رسیدم که
آدما بیان،برن
بیان بمونن
برن برگردن
دیگه هیچ حسی به هیچ یك از این رفت و آمدا ندارم.
هیچ آدمی اونقدر برام مهم نیست که بخاطرش غم و اندوه یقه ام رو بگیره؛
و حالا وقتشه به اطرافیانم تبریك بگم
تونستین از من یه همچین دختری بسازین
امیدوارم هیچوقت شاکیِ این یکی شخصیتِ این دختر کوچولو که حالا بزرگ شده و منطقش به قلبش غلبه کرده نشین؛
از همه بیشتر به خودم تبریك میگم
بخاطرِ اینی که هستم
بخاطرِ توجه هایی که نمیکنم
اهمیت هایی که نمیدم!
و این همونی بود که خیلی وقته منتظرش بودم و الان اتفاق افتاد؛
شماها کمکم کردین
یادتون که نرفته؟!
#نویسندهجان
رفقایِ جان
یه مدتِ نسبتاً طولانی و شاید برای همیشه چنل منتقل میشه به #عاقلیدیوانه(:
هواشو داشته باشید؛
#نویسندهجان