هدایت شده از هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
Ziyarat-Ashura-Halawaji.mp3
15.21M
زیارت عاشورا
با صدای دلنشین اباذر حوائجی
قرار هروز صبح😊🌹
@seedammar
#کانال_ابراهیم_هادی_هادی_دلها
1_31053218.mp3
5.66M
#سخنرانی_شنیدنی
امام زمان...😔دریاب
گوشش کن اگه دلت شکست منم دعا کنین😔🙏
چشم ناپاک کجا ....دیدن آن پاک کجا
#دلنوشته_مهدوی
📣مردم پسر فاطمه تنهاست
💫 بعضی وقت ها حرف های دلت آنقدر زیاد است که هرچه کاغذ سیاه کنی، نمیتوانی حرفت را به مخاطب برسانی..
👈 آن زمان که دلت آنقدر طوفانیست
که طوفان دلت تارهای صوتیت را میلرزاند
و فریاد میزنی که
📣مردم پسر فاطمه تنهاست...
💔 آن زمان که درد های دلت از شرمندگی همیشگی ات آب میشوند
و چشمانت جاری و اشک هایت خبر می دهند که:
📣مردم پسر فاطمه تنهاست...
👈بعضی وقت ها باید چشم درچشم ،
نفس در نفس مخاطب باشی
و فریاد بزنی 👇👇
📣 پسر فاطمه تنهاست❗️
که شاید مردمان این زمان
👈 از خواب زمستانی و غفلتِ طولانیِ خویش بیدار شوند و بفهمند که فرج امام زمان
👌 فرج خود آنهاست...
⬅️ بیایید همه درد ها، ناله ها
و اشک هایمان را یک جا جمع کنیم
و یک حاجت را در خانه او ببریم و فریاد بزنیم که
🌹"دیگر به چیزی جز ظهور او راضی نخواهیم شد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
#سخنرانی_شنیدنی امام زمان...😔دریاب گوشش کن اگه دلت شکست منم دعا کنین😔🙏 چشم ناپاک کجا ....دیدن آن
سلام نگین زیاده دانلود نمیکنم بخاطر اقا دان کنید و نشر بدین...
💠نماز "عشق"
به روایت #خواهرشهید
🔹عادت خیلے خوبے داشت.معمولا براے هرڪار خیرے ڪه مےخواست انجام بده دو رڪعت #نماز مےخوند.یادمه یڪ بار مےخواست بره با یڪے از جوان هایے ڪه خیلے اهل مسجد🕌 و .. نبود صحبت ڪنه،آستین هایش رو بالا زد و #وضو گرفت و رفت دو رڪعت نماز خواند📿
🔸بعد از نماز دعا ڪرد ڪه #خدا در ڪلامش تاثیر قرار بده👌 و از خونه بیرون رفت👤.با این ڪارش مےخواست اثر وضعے روے #مخاطب و ڪارهاش بزاره و همین طور هم شد.
🔹من براے ازدواجم💍 خیلے سخت گیر بودم.دوست نداشتم از ڪانون پر مهر خانواده👨👩👧👦 و سایه پدر و مادر جدا بشوم. تا اینڪه یڪے از #دوستان سید میلاد به خواستگارے آمد هرچقدر با من صحبت ڪرد مجاب نشدم☺️.
🔸تا اینڪه یڪ روز اومد منزل،آستین هایش رو بالا زد و رفت وضو گرفت، #سجاده_اش رو پهن ڪرد و الله اڪبر گویان مشغول نماز شد!دو رڪعت نماز خواند.نمےدونم چه نمازے بود❗️ و با چه نیتے خواند ⚡️اما حال عجیبے داشت .
🔹بعد از اینڪه نمازش تمام شد ، اومد نشست ڪنارم👥. خیلے با محبت💞 شروع به صحبت ڪرد.از #علاقه اش به من گفت و اینڪه من رو چقدر دوست داره 😍و ... ڪم ڪم دیدم ڪه چشمانش اشڪ بار شد😢.همین طور ڪه داشت صحبت میڪرد و از چشم هایش #اشڪ مےاومد.
🔸سید با من ڪه خواهرش بودم خیلے بامحبت صحبت مےڪرد و الحمدالله خیلے زود این مشڪل حل شد✅. #نفس_سید حق بود... نسبت به خانواده خیلے با عاطفه بود.
🔹در مراسم ازدواج من خیلے گریه ڪرد😭.با اینڪه ممڪنه خیلے از هم سن و سالهای سید از روی #حیا ،غرور و .. هیچ وقت اینڪارو انجام ندهند🚫.اما سید قلبش مثل آینه صاف صاف بود💟.
🔸هنر تمامے #شهدا و سید میلاد این بود ڪه با این همه عاطفه از خانواده دل ڪندند💕 و رفتند.
📚برگرفته از کتاب: #مهمان_شام
#زندگینامهشهیدسیدمیلادمصطفوے🌸
🌹🍃🌹🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
بســــم رب العٌشـــــاق
همسر شهيد در يكي از خاطراتشون نوشتند:اولين زيارت مشتركمان را از مشهد،باب الجواد(ع) شروع كرديم،اين شعر را خواند:
صحنتان را ميزنم برهم،جوابم را بده
اين گدا گاهي اگر ديوانه باشد بهتر است
جان من آقا مرا سرگرم كاشي ها نكن
ميهمان مشغول صاحب خانه باشد بهتر است
گنبدت مال همه باب الجوادت مال من
جاي من پشت در ميخانه باشد بهتر است
اذن دخول خوانديم،ورودي صحن كفشش را در اورد و سجده ي شكر بجا اورد....
عادتش بود،سرمايه گزاري ميكرد؛چه مكه چه كربلا چه مشهد؛زندگي را واگذار ميكرد كه((دست خودتان است))
جلوي ورودي صحن قدس هم شعر ديگري خواند:
ديدم همه جا بر درو ديوار حريمت
جايي ننوشته گنهكار نيايد
#به_اميد_وصال
ٓــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#برشي_از_كتاب_قصه_دلبري
#قصه_دلبري
ٓــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#داريم_با_حسين_حسين_پير_ميشويم
#اقدم_قدم_به_نيت_يك_شهيد
#جامانده_اربعینم
#يادتان_كرديم
#يادمان_كنيد
#يادتان_باشد
#رفیق_شهید_شهیدت_میکنه
❤شهید سید مصطفی صدرزاده، نام جهادی اش را سیدابراهیم گذاشت. مرتب کتاب ابراهیم را تهیه می کرد و می نوشت: وقف در گردش و به دیگران می داد.
❤شهید سید میلاد مصطفوی هرطور بود در راهیان نور به کانال کمیل می رفت و با ابراهیمش خلوت می کرد.
❤شهید عباس دانشگر هر زمان یکی از اساتید دانشگاه که همرزم ابراهیم بود را می دید، از او می خواست چند جمله ای از ابراهیم بگوید.
❤شهید هادی ذوالفقاری که دیگر احتیاج به توضیح ندارد. نام جهادیش را گذاشته بود: ابراهیم هادی ذوالفقاری. ابراهیم، تمام زندگی هادی شده بود.
❤شهید علی امرایی بیشتر کتاب ها را خوانده بود و در کنار مزار یادبودش و عکس یادگاری گرفت.
❤شهید حاج حمید اسداللهی از عاشقان ابراهیم بود. روی برخی داستان های آموزنده او تمرکز خاصی داشت.
❤شهید محمد کامران از هم محلی های ابراهیم بود، او را الگوی خودش قرار داد و در مسیر ابراهیم قدم برداشت.
❤شهید مهدی نوروزی ارادت قلبی به ابراهیم داشت. بارها خاطراتش را از او شنیده بودیم.
یکی از مسئولین لشکر فاطمیون به ما مراجعه کرد و گفت: برای اوقات بیکاری رزمندگان احتیاج به کتاب داریم. تعداد زیادی از کتاب ها از جمله سلام بر ابراهیم به آنها هدیه شد. بعدها از برکات حضور ابراهیم در جمع با مدافعان حرم بسیار شنیدیم و...
در مراسم روز جوان،❤ مرتضی عطایی که یکی | از مسئولین فاطمیون بود حضور یافت. ایشان از جانبازان مدافع حرم بودند و در مراسم توسط استاد پناهیان از ایشان تقدیر شد. مرتضی نیز عاشق ابراهیم بود و مدتی بعد، به کاروان شهدا پیوست.
*برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم 2
قانونهایی که شهید#علمدار برای خودش قرار داده بودن هروز ی قانون👇👇👇
قانون اول:
بارالها، اعتراف می کنم از اینکه قرآن را نشناختم و به قرآن عمل نکردم. حداقل روزی ده آیه قرآن را باید بخوانم.اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیلی نتوانستم این ده آیه را بخوانم روز بعد باید حتماً یک جزء کامل بخوانم.
(تاریخ اجراء 69/5/4)
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🍃🌼🍃🌼🍃 از ردِ پــاے " تـــو " مـے گیـــرد نــشــــاڹ، هــــر ڪـــہ دارد " آرزوے آســـــماڹ " #روزت
داستانی #بسیار_جالب و #شنیدنی به نقل از یکی از #همراهان کانال با نام مجازی کنیزالزهرا
🌺🌺
الهی به امید تو
من ۱۵سالم بود که بابا آسمونی شد
و الان که دارم این خاطره رو برای شما عزیزان بازگو🎤 میکنم ۱۸ سالمه
خیلی ناراحت بودم و بیتابی می کردم
ماجرای من و عمو وحید از اینجا شروع میشه👇👇
از زمانی که بابا آسمونی شد و 👧 دخترش رو تنها گذاشت هرشب موقع خواب گریه می کردم و بابامو می خواستم
تقریبا ۸ روز از آسمونی شدن بابام گذشته بود شب با گریه خوابیدم
شبا که میخوابیدم🌌
یه آقایی می اومد بخوابم
نمیدونستم کیه و چیه؟🤔
خواب ها ادامه داشت تا زمانی که....
توی خواب یه آقایی اومد پیشم و گفت فاطمه زهرا خانم ناراحت نباش😢
بابایی شما رو به آقا امام زمان عج سپرده
و حضرت(عج) شما رو بمن سپرده
من رو برد خونه شون و گفت تو برای همیشه دختر منی
گفتم میشه اسمتونو بدونم؟ گفتن من وحید هستم
وحید فرهنگی
چند وقتی فکرم مشغول بود
96/8/15بود خوابیدم
دوباره تو خواب عمو وحید رو دیدم
خیلی بیتاب بابا بودم
هیچکس بعد بابا به ما سر نمیزد😭
عمو وحید به من گفتن زهرا خانمِ من نباید ناراحت باشه
خودم بهش سر میزنم به شرطی که اشکاشو نبینم،
هر موقع دل تنگ بابایی میشم عمو وحید میاد بخوابم
هرچی کم دارم برام میاره تو خواب
من از شهادت عمو وحید خبر نداشتم
تا اینکه 8/16 تو اینترنت اسم ایشون رو سرچ کردم
و فهمیدم که روز قبل به شهادت رسیدند
عمو وحیدم به من گفت هر چی میخوای به من بگو
کسایی که بابا ندارن روشون نمیشه حرف دلشونو به کسی بگن
اما تو تا منو داری غمی نداری
حرف دلت رو بمن بگو تو دختر منی فاطمه زهرای منی🙈
عمو وحید من رو فاطمه زهرا صدا میکردن اما در حقیقت اسم من #نگین بود
راجع به این خواب حرفی به مامان نگفتم و فقط گفتم مامان یک آرزو دارم فقط تو میتونی برآوردش کنی،
کلید 🔑حل آرزوی من مامان بود مامانی گفت چی میخوای از من؟
تنها خواسته من از مامان این بود که بریم تو شناسنامه📓 اسمم رو عوض کنیم تا بالاخره مامان رو راضی کردم با هزار زحمت که اسمم رو عوض کرد تو شناسنامه
اسمم شد #فاطمه_زهرا
عمو وحید همش بهم میگه #زهرای_بابا
از موقعی که بابا فوت شده
هیچکس بهمون سر نمیزنه😞
بجز عمو وحید
کم و کسری هامم میده
همدم تنهایی های منه🙂
زیاد خواب ایشون رو میبینم
به صراحت میتونم بگم هر شبی که ناراحتم پیشمه و بخوابم میاد
عمو وحید یکبار از من پرسید"زهراخانم یکی از آرزو هاتو به من میگی؟
گفتم بله عمو،آرزو دارم زائر امام حسین ع باشم و خادم زائرها ی اربعین باشم یه لبخند کوچیکی زدن☺️ گفتن:
به آرزوهات قول رسیدن بده
به من گفتن نگران نباش
ان شاالله با هم زائر امام حسین ع میشیم
بعدش به من گفتن: منم به آرزوهایم قول رسیدن دادم
آرزوم این بود که شهید بشم و .....
یکی دیگه از آرزوهام این هست که یک دیدار با خانواده #شهید_فرهنگی داشته باشم😔
🍀🍀🍀 کانال شهید مهندس وحید فرهنگی والا 🍀🍀🍀
@shahid_vahid_farhangivala🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰سومین سالگرد شهادت تکاور شهيد مدافع حرم #محمد_ظهیری (شهيد ظهر عاشورا)
🗓اول آبان ماه
🔘مراسم گرامیداشت ١٠ آبان ماه ساعت ١٩ حرم مطهر علی بن مهزیار #اهواز
🚩شهدای مدافع حرم خوزستان
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 🔻قسمت نود و پنج 💟به محض اينكه از اولين سنگر عبوركرد نيروها فرياد زدند: انتحاري
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
🔻قسمت نود و شش
✳قرار بود براي تصويربرداري به هادي و دوستان ملحق شويم. روز يکشنبه نتوانستم به سامرا بروم. هر چقدر هم باهادي تماس گرفتم تماس برقرار نمي شد. تا اينکه فردا يکي از دوستان از سامرا برگشت.
🔗سلام کردم و گفتم: چه خبر از بچه ها؟ گفت: براي شيخ هادي دعا کن. ترسيدم و گفتم: چرا؟ مگه زخمي شده؟ دوست من بدون مکث گفت: نه شهيد شده. همانجا شوکه شدم و نشستم. خيلي حال و روز من به هم ريخت.
نمي دانستم چه بگويم.
🌀آنقدر حالم خراب شد که حتي نتوانستم بپرسم چطور شهيد شده.براي ساعاتي فقط فکر هادي بودم. يادصحبتهاي آخرش. من شک نداشتم هادي از شهادت خودش خبر داشت.به دوستم گفتم: شيخ هادي به عشقش رسيد. او عاشق شهادت بود. بعد حرف از نحوه ي شهادت شد.
💟او گفت که در جريان يک انفجارانتحاري در شمال سامرا، پيکرهادي از بين رفته و ظاهراً چيزي از او نمانده!
********************************
🔳روز بعد دوربين هادي را آوردند.همين که دوربين را ديديم همه شوکه شدم. لنز دوربين پر از آب شده وخود دوربين هم کاملا منهدم شده بود.با ديدن اين صحنه حتي کساني که هادي را نمي شناختند، فهميدند که چه انفجار مهيبي رخ داده.
🌟از طرفي همه ي دوستان ما به دنبال پيکر شيخ هادي بودند. از هرکسي که در آن محور بود و سؤال مي کرديم، نمي دانست و مي گفت: تا آخرين لحظه که به ياد ما مي آيد،هادي مشغول تهيه ي عکس و فيلم بود. حتي از لودر انتحاري که به سمت روستا آمد عکس گرفت.
🔶من خيلي ناراحت بودم. ياد آخرين شبي افتادم که با هادي بودم. هادي به خودش اشاره کرد و به من گفت: برادرت در يک انفجار تکه تکه ميشه!اگر چيزي پيدا کرديد، در نزديکترين نقطه به حرم امام علي دفنش کنيد.
🔘نمي دانستم براي هادي چه بايدکرد. شنيدم که خانوادهي او هم ازايران راهي شده اند تا براي مراسم اوبه نجف بيايند.سه روز از شهادت هادي گذشته بود. من يقين داشتم حتي شده قسمتي از پيکر هادي پيدا مي شود؛ چون او براي خودش قبر آماده کرده بود.
🔲همان روز يکي از دوستان خبر داددر فرودگاه نظامي شهر المثني، يک
کاميون يخچال دار مخصوص حمل پيکر شهدا قرار دارد. پيکر بيشتر اين شهدا از سامرا آمده.
🌟در ميان آنها يک جنازه وجود داردکه سالم است اما گمنام! او هيچ مشخصهاي ندارد، فقط در دست راست او دو انگشتر عقيق است. تا اين را گفت يکباره به ياد هادي افتادم. با سيد وديگر فرماندهان صحبت کردم. همان روز رفتم و کاميون پيکر شهدا را ديدم.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری