#هروز_یک_ایه_از_نور
852) 📖 إنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّساءِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ 📖
💢ترجمه
همانا شما درآیید به مردان به شهوت، به جای زنان؛ بلکه شمایید گروهی اسرافپیشگان.
سوره اعراف (7) آیه81
Ahd.mp3
2.07M
#دعای_عهد
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد...
🌸امام خمینی ره:
اگر هرروز (بعد از نماز صبح)دعای عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️
امام زمانی شو👇👇👇👇
#کانال_خواهم_امد
http://eitaa.com/joinchat/287047696Cbbd8ae64b7
Ziyarat-Ashura-Halawaji.mp3
15.21M
زیارت عاشورا
با صدای دلنشین اباذر حوائجی
قرار هروز صبح😊🌹
@seedammar
#کانال_ابراهیم_هادی_هادی_دلها
🍃🌸
#یااباعبدالله
از خویش گریزانم و سوی تو شتابان
با این همه راهی به وصال تو ندارم...
#کربلا
اللهم اجعل صباحنا صباح الصالحین...🙏
صبحتان بخیر و متبرک به نگاه شهدا
#حاج-عمار
@seedammar
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت چهاردهم 🔸 #ایام_انقلاب #ابراهیم از همان کودکی عشق وارادت
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد:
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم
🔸قسمت پانزدهم
🔷 #هفده_شهریور
صبح روز هفدهم بود با موتور 🏍رفتم دنبال #ابراهیم وبه همان جلسه مذهبی در اطراف میدان ژاله رفتیم
جلسه تمام شد سر وصدای زیادی از بیرون میآمد. شب قبل حکومت نظامی اعلام شده بود وبسیاری از مردم خبر نداشتند تا چشم کار میکرد از هرطرف جمعیت به سمت میدان میآمد
کم کم صدای شلیک گلوله آمد وعده ای شهید ومجروح روی زمین افتادند
من و #ابراهیم موتور رو گرفتیم ومجروح ها🤕 رو به سمت بیمارستان میبردیم
شعارهای #درودبرخمینی✊ به #مرگ_برشاه تغییر یافته بود تا نزدیک ظهر ۸بار رفتیم وبرگشتیم
یکی از مجروحین نزدیک پمپ بنزین⛽️ انداخته شده بود مامورها از دور نگاه میکردند کسی جرات نداشت برای نجات مجروح جلو تر برود #ابراهیم میخواست به سمت پمپ بنزین⛽️ بره که من دستش رو گرفتم گفتم مامورها اون رو تله کردند #ابراهیم گفت اگه #برادرت_هم_بود این حرف رو میزدی
#ابراهیم سینه خیز سمت مجروح رفت واون رو روی کولش گذاشت وسینه خیز برگشت وبه همراه یک نفر دیگر اون مجروح رو به بیمارستان برد در راه برگشت مامورها کوچه را بستند و من #ابراهیم رو ندیدم
#ابراهیم تا عصر به خونه بر نگشته بود ومادرش نگران بود اما شب خبر اومد که #ابراهیم تونسته از دست مامورین فرار کنه
فردا با #ابراهیم رفتیم بهشت زهرا برای تدفین شهدا😔
وبعد ۱۷ شهریور هرشب خانه یکی از بچه ها بود وبرای هماهنگی مدتی پشت بام خانه #ابراهیم محل تشکیل جلسه بود...
🌷تا اینکه امام آمد....
@seedammar
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
چقدر سخت است که داستان پرواز را؛
هزاران بار خوانده باشی!
اما تجربه آن را؛
مانند پرندگانِ در قفس!
هر لحظه از خدا تمنا کنی...
و چقدر سختتر است آن هنگام که میلههایِ
این قفس همان دلبستگی های تو باشد...
.
.
.
خوش آن روزی کاین قفس شکند!
استخوان تَنِ پُر هَوَس شِکَند...
به پرواز آید کبوترِ دِل...
در هَوای زینبیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حجاب مانع دیده شدن ؟؟!!
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
❗مـادر که به دیدن زن همسایه رفته بود.
بـا تعجب پرسید...
«همسایه کے لباساتو شسته رو بند انداخته!؟»
💨خانم همسایه جواب داد:
من کـه کسے رو ندارم خودم هم کـه
زمینگیرم کـارے ازم برنمےآد.
خدا خیرش بده آقـا مهدے شما را!
دیروز آمد اینجا کلے کار کرد.
و لباس شست، خدا ایشالا حفظش کنه
راستے الآن کجـاست؟
💢مادر جواب داد: بچم مرخصیش تموم شد.
امروز صبح دوباره رفت جبهه.
#شهید_محمد_مهدے_مرشدے🌷
شهید مدافع حرم حسین محرابی
تولد: ٣۰ #شهریور ١٣۵۶ / مشهد
مسئولیت: بسیجی و رزمنده
شهادت: ١١ #آذر ۱۳۹۵ / حلب
.
شهید حسین محرابی در وصیتنامهاش آورده است: هر خانمی که چادربهسر کند و عفت ورزد، اگر دستم برسد سفارشش را به مولایم امام حسین (علیه السلام) خواهم کرد و او را دعا میکنم.
(قابل توجه خانم سلحشوری نماینده مجلس که درد گردن و دست رو به حجاب ربط میدن)
#لبیک_یا_زینب
#یا_انیس_القلوب
همسرم،شهید ڪمیل خیلے با محبت بود❤
مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ
از من مراقبت میڪرد...
یادمہ تابستون بود و هوا خیلے گرم بود🌞
خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم
وخوابیدم«من بہ گرما خیلے حساسم» 🌞
خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ😪
و متوجہ شدم برق رفتہ...
بعد از چند ثانیہ
احساس خیلے خنڪے ڪردم و بہ زور چشمم
رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ...
دیدم ڪمیل بالاے سرم یہ ملحفہ رو گرفتہ و
مثل پنڪہ بالاے سرم مے چرخونہ تا خنڪ بشم😊💙
ودوبارہ چشمم بستہ شدازفرط خستگے...😴
شاید بعد #نیم_ساعت تا #یک_ساعت خواب بودم و وقتے
بیدارشدم دیدم ڪمیل هنوز دارہ اون ملحفہ
رو مثل پنڪہ روے سرم مے چرخونہ تا خنڪ بشم...
پاشدم گفتم ڪمیل توهنوز دارے مےچرخونے!؟خستہ شدے!😢
گفت: خواب بودے و برق رفت و تو چون بہ گرما
حساسے میترسیدم از گرماے زیاد از خواب بیدار
بشے ودلم نیومد....😍🙈
🌷 #همسر_شهید_ڪمیل_صفری_تبار 🌷
🌷 #شهید_کمیل_صفری_تبار 🌷
ادمین:
💢فرهنگ شهادت
🔹اگر نام شهیدان تکرار نمیشد،به فراموشی سپرده شده بود
🔹 شهید مدافع وطن #محمدحسین_رئیسی
https://goo.gl/dVnFbD
♦️✨♦️ #مشمولان_حمایت و #هدایت_الهی 👇
کسانی که در
♦️جهادبا نفس
♦️مبارزه با دشمن
♦️یا صبربر طاعت
♦️ یا شکیبابی دربرابر وسوسه معصیت
♦️یا کمک به افراد مستضعف
♦️یا هرکارنیک دیگر......
👈برای خدا مجاهده کنند
✍مشمول حمایت و هدایت الهی هستند
✍سوره عنکبوت،آیه ۶۹
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾 ⭕️ #سید_مجتبی_علمدار 🔶قسمت شانزدهم 🔶 #فرمانده_واقعی سر سفره شام نشسته بوديم. دو تا
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
⭕️ #سید_مجتبی_علمدار
🔶قسمت شانزدهم
🔶 #سرباز_امام_زمان_عجل_الله
در هفت تپه مستقر بودیم. براي آمادگی كامل نيروها آموزشهای سخت را شروع کردیم. مانورهای عملياتی نیز آغاز شد.
يكي از این مانورها پنج مرحله داشت. قرار بود نيروهای گروهان سلمان به فرماندهی آقا سيد کار را آغاز کنند. در آن مانور من مسئوليت كوچكی را زير نظر آقا سيد بر عهده داشتم.
بعد از انجام مانور متوجه شدم، آقا سيد با من صحبت نميكند! تا چند روز همين طور بود. دل به دريا زدم و به چادر فرماندهی گروهان رفتم. گفتم: آقا سيد، چند روزی هست كه با من صحبت نميكنيد! آيا خطايی از من سرزده يا در كارم كوتاهی كرده ام؟ نگاه دوستداشتنی سید به من خیره شد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: اين چند روز منتظر ماندم كه خودت متوجه شوی كه كجا اشتباه كردي.
گفتم: آقا سيد نميدانم! اما فكر ميكنم به دليل اين باشد كه من ساعتی قبل از مانور و زمانی که مشغول منظم كردن نيروها بودم به علت بی نظمی يكی از نيروها، به صورت او سيلی زدم.
از آنجا كه ميدانستم آقا سيد به بچه های بسيجی عشق ميورزد و برای آنها احترام خاصی قائل است، بلافاصله ادامه دادم: البته آقا سيد! آن هم به خاطر خودش بود؛ چون از فرمانده دسته اش اطاعت نكرده و با اين كار در هنگام عمليات ميتوانست جان خودش و نيروهای ديگر را به خطر بيندازد.
در اين لحظه آقا سيد گفت: تو ضمانت جان كسی را كرده ای!؟ مگر تو او را آورده ای؟ او را امام زمان عج آورده. او سرباز امام زمان عج است. ضمانت جان او و ديگران با خداست.
ما حق نداريم به آنها كوچكترين بی احترامی بكنيم. چه رسد به اينكه خدای نكرده به آنها سيلی هم بزنيم.سید مكثی كرد و ادامه داد: ميدانی آن سيلي را به چه كسی زده ای؟
ناخودآگاه اشك در چشمان زیبای سید حلقه زد. من نيز از اين حالت سيد متأثر شدم. فهميدم كه منظورش چيست. خواستم حرفی بزنم اما بغض راه گلويم را بسته بود. سيد دستانش را به صورتش گرفت و گفت: تا دير نشده برو و دل آن جوان را به دست بياور. شايد فردا خيلی دير باشد.من هم فوراً رفتم و به گفته سيد عمل كردم. بعد از مدتی آن برادر رزمنده در منطقه شلمچه به شهادت رسید.
آن موقع بود كه فهميدم چرا آن روز آقا سيد صورتش را گرفت و گفت:
شايد فردا دير باشد.
@seedammar
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴