🔰 #همسفر_شهدا
🌸کتاب #مسافر_کربلا آماده چاپ شد. می خواستم قبل از چاپ، #سید هم بخواند و نظرش را بگوید.
🌼رفتم #مسجد از بچه ها سراغش را گرفتم. گفتند: در #بیمارستان بستری است!
🌺دو روز بعد پیامکی برایم آمد؛ #سید_علیرضا_مصطفوی ، #همسفر_شهدا به یاران شهیدش پیوست!
🔴👈امروز مصادف است با سالروز قمری پرواز سید
🌷 #همسفر_شهدا_سید_علیرضا_مصطفوی
💠راوی : مسئول گروه فرهنگی #شهید_ابراهیم_هادی
@seedammar
🔰 #همسفر_شهدا
🌸کتاب #مسافر_کربلا آماده چاپ شد. می خواستم قبل از چاپ، #سید هم بخواند و نظرش را بگوید.
🌼رفتم #مسجد از بچه ها سراغش را گرفتم. گفتند: در #بیمارستان بستری است!
🌺دو روز بعد پیامکی برایم آمد؛ #سید_علیرضا_مصطفوی ، #همسفر_شهدا به یاران شهیدش پیوست!
🔴👈امروز مصادف است با سالروز قمری پرواز سید
🌷 #همسفر_شهدا_سید_علیرضا_مصطفوی
💠راوی : مسئول گروه فرهنگی #شهید_ابراهیم_هادی
@seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴 ⭕️ #سید_مجتبی_علمدار 🔶قسمت شصت ویکم 🔶 #غسل_شهادت آمدم بالای سر سید. بدنش کبود شده
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
⭕️ #سید_مجتبی_علمدار
🔶قسمت شصت و دوم
🔶 #بیمارستان
روز دوشنبه نهم دیماه 1375 به آخرین ساعات رسیده بود. سید از دكترش ظرف آب خواست. دكتر هم گفته بود، آب برای شما بد است. نبايد بخوريد.
سيد گفته بود برای كار ديگری آب ميخواهم. وقتی آب را آورد با دستهاي لرزانش شروع كرده بود حركاتی را انجام ميداد. دكتر فكر كرده
بود او ميخواهد دستهايش را ماساژ دهد برای همين خواسته بود كمكش كند. اما متوجه شد سيد در حال وضو گرفتن است.
بعد از دکتر مُهر خواسته بود. درحاليكه به سختی خودش را كنترل ميكرد نمازش را خواند.
با دكترها صحبت كردم. از وضعيت سيد مجتبی رضايت نداشتند. گفتم:
پس اگر اجازه ميدهيد، ما سيد را انتقال بدهيم تهران.
دكتر گفت: به تهران بردنش هيچ دردی را دوا نميكند. همان كارها در همين جا انجام ميشود.
اما با اصرار ما قرار شد كه سيد را به تهران انتقال دهيم.
اما مشکلی پیش آمده بود. بيش از يك ميليون تومان براي بستری كردن در بيمارستان تهران نياز بود. تهیه چنین مبلغی در آن ایام بسیار مشکل بود.
وضعيت سيد هم حساس بود. نميشد معطل كرد. اوضاع بيمارستان امام واقعًا به هم ريخته بود! توي حياط، توی راهروها، توی نمازخانه بيمارستان و ... هر جا ميرفتیم بچه بسيجيها چفيه ای پهن كرده بودند و مشغول بودند؛ يكی زيارت عاشورا ميخواند، يكی دعا و یکی قرآن و ...
عده ای هم در حیاط نشسته بودند و با نالهای جانسوز امن یجیب می خواندند.
هيچ كس نميتوانست به بچه ها بگويد كه بروند بيرون. نميدانم سید با دل این بچه ها چه کرده بود. از خواب و خوراک خودشان زده بودند و در بیمارستان مانده بودند. عشق به همه خوبيهای سيد، آنها را در سرمای دیماه در آنجا نگه داشته بود. ساعت نُه شب بود. از پله ها آمدم پايين. جمعیت زیادی دور من جمع شدند.
همه حال سید را ميپرسیدند.
گفتم: سيد را بايد ببريم تهران و پول لازم داريم.
با اینکه هیچ امیدی نداشتم اما محبتی که خدا در دل آنها انداخته بود کارساز شد.
باورش مشکل است. قبل از ساعت دوازده شب نزديك به دو ميليون تومان پول جمع شد. يكی از بچه ها، آن موقع شب رفته بود موتورش را گرو گذاشته و پول آورده بود!
طلبه جوانی بود. آمد و چفیه ای به من داد و گفت: این چفیه را ببرید و به بدن سید بزنید تا تبرک شود و برای من بیاورید!
چفیه را برایش تبرک کردم و آوردم. دیدم رفت داخل حیاط بیمارستان.
نشست و چفیه را پهن کرد. چند تکه نان خشک را خرد کرد و روی چفیه ریخت!
از او پرسیدم: چه ميکنی!؟
داد زد و رفقا را صدا کرد و گفت: هر کس ميخواهد نور سید با خون و بدنش اجین شود، بیاید و تکهای از این نان خشک را بخورد. این چفیه متبرک به بدن سید است.
رفقا هم گرد او جمع شده و مشغول خوردن نان شدند.
یکی از رفقا، که توانسته بود به ملاقات سید برود، ميگفت: مقداری تربت قتلگاه از طريقی به دستم رسيد. داخل كمی گلاب، كه برای شستشوی ضريح امام رضا علیه السلام بود، ريختم. به نيابت شفا دادم تا به سيد بدهند. وقتی سيد آن را خورد، گفت: ”اين آب
چی بود؟! خیلی عالیه. بوی كربلا ميداد. بوی مدينه ميداد. باز هم از اين آب ميخوام.“ اما دیگه چیزی نمانده بود.
انتقال سيد با آمبوالنس امکانپذیر نبود. برای انتقال دنبال هليكوپتر بودیم.
همان شب زنگ زديم استانداری و ستاد حوادث استان.
دو تا هليكوپتر داشتند. اما، متأسفانه، آن موقع به دليل آتش سوزی در جنگلهای گرگان رفته بودند مأموريت. با تهران هماهنگ كرديم كه از آنجا هليكوپتر بفرستند.
چند نفر از بچه ها رفتند تهران تا كارهای بيمارستان سيد را آماده كنند. بیمارستان مهر تهران برای انتقال سید هماهنگ شد. علاوه بر آن چون در بیمارستان امام ساری محلی برای فرود هليكوپتر نبود، همه چيز آماده شد تا هليكوپتر بتواند در بیمارستان بوعلی فرود بيايد.
شبانه تمام هماهنگی ها انجام شد. گویی هیچ کس در ساری خواب نداشت؛
بچه های سپاه و استانداری و ... همه به دنبال هماهنگی کارها بودند.
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾
📝بعد از شهادت #شهید_میثم_علیجانی خانواده به دنبال وصیت نامه ی او بودند که شهید به خواب مادرش می آید و به او آدرس دفترچه 📒ای زرد رنگ را میدهد که در آن این دستنوشته بود.⚡️
♦️(راوی:خانم موسوی،یکی از پرستاران دفاع مقدس)
#بیمارستان از مجروحین پرشده بود…
حال یکی خیلی بد بود…
رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت…✨
💫وقتی دکتراین مجروح را دیدبه من گفت بیاورمش #داخل اتاق عمل…
من ان زمان چادربه سرداشتم.✨
💥دکتراشاره کردکه چادرم را دربیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم…✨
♦️مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود،به سختی گوشه ی چادرم را گرفت و بریده بریده وسخت گفت:✨
🔶من دارم میروم تا تو چادرت رادرنیاوری. مابرای این چادر داریم میرویم…
#چادرم در مشتش بودکه شهید شد.🕊
از آن به بعد در #سخت ترین و بدترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...✨
#شهید_میثم_علیجانی
#ایام_شهادت🌷
🍃🌹صلوات
✅ #سیره_اخلاقی_آقا
🚨 صمیمیت
🔘 حجت الاسلام نوایی از شاگردان مقام معظم رهبری در مشهد :
💠 ایشان بسیار #مهربان بودند و حتی در روستاهای همتآباد ، حقّیّه و ... در مراسم ازدواج طلاب شرکت میکردند.
هنگام #ازدواج بنده به تهران رفته بودند و متاسفانه نتوانستند تشریف بیاورند ، هنگام بازگشت از سفر پیش از شروع درس فرمودند : فلانی! #عروسی را بدون ما گرفتید؟!
رفتارشان با شاگردان و دوستانشان اینگونه بود.
زمان دیگر هنگام بیماری بنده مبلغی را به عنوان هزینه #بیمارستان پرداختند و با یکی از پزشکان درباره من صحبت کردند.
و اینک نیز همان عطوفت و مهربانی، ایشان را به بازدید های #پنهانی از خانواده بزرگوار #شهیدان می کشاند .
📚 سیرت آفتاب ، ص ۱۲۱