.
🚩🚩 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی
به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و بیستم
اجازه نداد تا دم در بروم ، رفتم پشت پنجره ی پاگرد طبقه اول ، پشت سرش آب ریختم ، تا سر کوچه برسد دو سه بار برگشت و خداحافظی کرد.
از بچگی خاطره خوبی از خداحافظی های داخل کوچه نداشتم ، روزهایی که پدرم برای ماموریت با اشک ما را پیش مادرمان می گذاشت و به سمت کردستان می رفت ؛ من و علی گریه کنان دنبال ماشین سپاه می دویدیم.
دل کندن از پدر هر بار سخت تر می شد ، و حالا دوباره خداحافظی ، دوباره کوچه و این بار حمید!
حمید با دست اشاره می کرد که داخل بروم ولی دلم نمی آمد ، در سرم صدای فریادم را می شنیدم که داد می زد : حمید آهسته تر ، چرا این قدر با عجله داری میری؟ بذار یه دل سیر نگاهت کنم؟
ولی اینها فقط فریادهای ذهنم بود ، چیزی که حمید می دید فقط نگاهم بود که تک تک قدم هایش را تا سر کوچه دنبال می کرد ، پاهایش محکم و با اراده قدم برمی داشت ؛ پاهایی که دیگر هیچ وقت قسمت نشد راه رفتنشان را ببینم.
خودم را از پله ها بالا کشیدم و داخل خانه ای شدم که همه چیزش حمید را صدا می کرد ، گویی در و دیوار این خانه از رفتن حمید دلگیرتر از همیشه شده بود.
خانه ای که تا حمید بود با همه کوچکی دنیا دنیا محبت و مهربانی داشت ، ولی حالا شبیه قفسی شده بود که نمی توانستم به تنهایی آن را تحمل کنم ، نفس کشیدن برایم سخت بود ، خانه به آن با صفایی بعد از رفتن حمید برایم تنگ و تاریک شده بود.
اذان که شد سر سجاده نماز خیلی گریه کردم ، بعد از نماز قرآن را باز کردم تا با خواندن آیاتش آرام بگیرم ، نیت کردم و استخاره زدم ؛ همان آیه معروف آمد که ما شما را با جان ها و اموال می آزماییم ، پس صبر پیشه کنید.
با خواندن این آیات کمی آرامتر شدم ، با همه وجود از خدا خواستم مرا در بزرگ ترین امتحان زندگیم روسفید کند.
سجاده را که جمع کردم چشمم به مهر هایی افتاد که حمید روی اُپن گذاشته بود ، به آن ها دست نزدم ، با خودم گفتم : خود حمید هر وقت برگشت مهرها رو بر می داره.
هر چیزی را که حمید دست زده بود و جایی گذاشته بود همانطور دست نخورده گذاشتم بماند.
ادامه دارد....
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.
.
🚩🚩 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی
به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و بیستویکم
صبح پدرم تماس گرفت که وسایلم را جمع کنم ، قرار شد ظهر بیاد دنبالم ، خانه را تمیز کردم ، ظرف ها را شستم ، کل اتاق ها را جاروبرقی کشیدم ، روی مبل ها را ملافه سفید انداختم.
موقعی که داشتم برای شصت روز لباس ها و کتاب هایم را جمع می کردم خیلی اتفاقی دفتر یادداشت حمید را دیدم.
حمید یک شعر برای پوتینش گفته بود ، با این مضنون که پوتینش یاری نکرده که تا آخر راه را برود ، آن روز فکرش را هم نمی توانستم بکنم که چند روز بعد چه بر سر همین پوتین و پاهای حمید خواهد آمد.
ساعت یک بود که زنگ خانه به صدا درآمد ، پدرم بالا نیامد ، طاقت دیدن خانه بدون حمید را نداشت ، کتاب ها و وسایلم را داخل پاگرد جمع کردم.
وقتی می خواستم در را ببندم نگاهم دور تا دور خانه چرخید ، برای آخرین بار خانه را نگاه کردم ، دسته گلی که حمید برای تولدم گرفته بود روی طاقچه نمایان بود.
مهرهای نماز که روی اُپن گذاشته بود ، قرآنی که دیشب خوانده بود و گوشه میز گذاشته بود ، گوشه گوشه این خانه برایم تداعی کننده خاطرات همراهی با حمید بود.
در را روی تمام این خاطرات بستم به این امید که حمید خیلی زود از سوریه برگردد و با هم این در را برای ساختن خاطرات جدید باز کنیم.
وسایلم را برداشتم و پایین رفتم ، حاج خانم کشاورز با گریه به جان حمید دعا می کرد ، می گفت : مامان فرزانه مراقب خودت باش ، ان شاءالله پسرم صحیح و سالم برمی گرده ، دلمون براتون تنگ میشه ، زود برگردید.
با حاج خانم خداحافظی کردم ، پدرم سرش را روی فرمان گذاشته بود ، وسایل را روی صندلی عقب گذاشتم و سوار شدم ، سرش را که بلند کرد اشک هایش جاری شد ، طول مسیر هم من هم بابا گریه می کردیم.
شرایط روحی خوبی نداشتم ، حمید با خودش گوشی نبرده بود ، دستم به جایی بند نبود که بتوانم خبری بگیرم ، علی و فاطمه مثل پروانه دور من می گشتند تا تنها نباشم ، دلداری ام می دادند تا کمتر گریه کنم.
بی خبری بلای جانم شده بود ، ساعت نه شب به بابا گفتم : تماس بگیرید بپرسید این ها چی شدند؟! رفتند یا پروازشون دوباره کنسل شده...
بابا زنگ زد و بعد از پرس و جو متوجه شدیم ساعت شش غروب حمید و هم رزمایش به سوریه رسیده اند.
ادامه دارد....
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.
02.Baqara.263.mp3
1.43M
🚩🚩 تفسیر قرآن کریم 263
سوره بقره
استاد قرائتی
اللهم عجل لولیک الفرج
@serratt
.
14030909_46395_64k.mp3
22.5M
بسم الله الرحمن الرحیم
صوت کامل بیانات رهبر انقلاب اسلامی در دیدار بسیجیان.
۱۴۰۳/۰۹/۰۵
اللهم عجل لولیک الفرج
@serratt
.
.
🚩🚩 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی
به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و بیست و دوم
آن روز گذشت و من خبری از حمید نداشتم ، چشمم به صفحه گوشی خشک شده بود ، دلم را خوش کرده بودم که شاید حمید به سوریه برسد با من تماس بگیرد ، اما هیچ خبری نشد.
خوابم نمی برد و اشک راه نفس کشیدنم را گرفته بود ، انگار دل تنگی شب ها بیشتر به سراغ آدم می آید و راه گلو را می فشارد ، دعا کردم خوابش را نبینم ، می دانستم اگر خواب حمید را ببینم بیشتر دل تنگش می شوم.
روز جمعه مادرش آش پشت پا پخته بود یک قابلمه هم برای ما فرستاد ، برای تشکر با خانه عمه تماس گرفتم ، پدر شوهرم گوشی را برداشت.
بعد از سلام و احوالپرسی از حمید پرسیدم، گفتم : دیروز ساعت شش رسیدن سوریه ولی هنوز خودش زنگ نزده.
گفت : ان شاءالله که چیزی نمیشه ، من از حمید قول گرفتم سالم برگرده ، تو هم نگران نباش ، به ما سر بزن ، مادر حمید یکم بی تابی میکنه ؛ بعد هم گوشی را داد به عمه.
از همان سلام اول دل تنگی را می شد به راحتی از صدایش حس کرد ، بعد از کمی صحبت از اینکه نتوانسته بودم برای پختن آش کمکشان کنم عذرخواهی کردم چون واقعا اوضاع روحی خوبی نداشتم.
عمه حال مرا خوب می فهمید ، چون پدر شوهرم از رزمندگان دفاع مقدس بود ، بارها عمه در موقعیتی شبیه به شرایط من قرار گرفته بود ، برای همین خوب می دانست که دوری یک زن از شوهر چقدر می تواند سخت باشد.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.
.
🚩🚩 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و بیست و سوم
حوالی ساعت یازده صبح بود ، داشتم پله ها را جارو می کردم که تلفن زنگ خورد.
پله ها رو دو تا یکی کردم ، سریع آمدم سر گوشی ، پیش شماره سوریه را می دانستم چون قبلا رفقای حمید از سوریه زنگ زده بودند ، تا شماره را دیدم فهمیدم خود حمید است.
گوشی را که برداشتم با شنیدن صدای حمید خیالم راحت شد که صحیح و سالم رسیده اند ، بعد از سلام و احوالپرسی گفتم : چرا از دیروز منو بی خبر گذاشتی؟
گفتم : از یکی گوشی می گرفتی زنگ می زدی ، نگرانت شدم ، گفت : شرمنده فرزانه جان جور نشد از کسی گوشی بگیرم.
پرسیدم : حرم رفتید؟ هر وقت رفتید حتما منو دعا کن ، نایب الزیاره همه باش.
گفت : هنوز حرم نرفتیم ، هر وقت رفتیم حتما یادت می کنم ، اینجا همه چیز خوبه ، نگران نباشید.
نمی شد زیاد صحبت کنیم ، مشخص بود بقیه هم داخل صف هستند که تماس بگیرند ، صدا خیلی با تاخیر می رفت ، آخرین حرفم این شد که من را بی خبر نگذارد و هر وقت شد تماس بگیرد.
همان روز ساعت هفت شب مجدد تماس گرفت ، علی به شوخی خندید و گفت : حمید اونقدر فرزانه رو دوست داره فکر کنم همون موقع که گوشی رو قطع کرده رفته ته صف که دوباره زنگ بزنه.
این بار مفصل تر صحبت کردیم ، وقتی صدایش را می شنیدم دوست داشتم ساعت ها با هم صحبت کنیم ، اکثر سوالاتم را یا جواب نمی داد یا با یک پاسخ کلی از کنارش رد می شد.
به خوبی احساس می کردم که حمید نمی تواند خیلی از جزییات را برایم تعریف کند ، من تشنه شنیدن بودم ولی شرایط جوری نبود که حمید بخواهد همه چیز را پشت گوشی برایم بگوید.
وقت هایی که بین تماس هایش فاصله می افتاد مثل اسپند روی آتش داخل خانه از این طرف به آن طرف می رفتم.
روز یکشنبه بود که بی صبرانه منتظر تماس حمید بودم ، گوشی را زمین نمی گذاشتم ، مادرم که حال من را دید خنده اش گرفت ، گفت : یاد روزایی افتادم که پدرت می رفت ماموریت و من همین حالو داشتم.
لبخندی زدم و گفتم : من و علی هم که شلوغ کار ، شما دست تنها حسابی اذیت می شدی.
انگار همین دیروز باشد ، نفسی کشید و گفت : آره تو که خیلی شیطنت داشتی ، وقتی بچه بودی از دیوار راست بالا می رفتی.
حیاطی که مستاجر بودیم پله داشت ، از پله ها می رفتی روی دیوار ، اونقدر گریه می کردم و خودمو می زدم ، می گفتم تو رو خدا بیا پایین فرزانه ، اگه بیفتی من نمی دونم جواب پدرتو چی بدم.
وقتی هم که دست و پاهات زخم بر می داشت زود می رفتم دنبال پانسمان ، بابات که می اومد می فرستادمت زیر پتو تا زخم روی پوستت رو نبینه چون روی تو خیلی حساس بود.
گرم صحبت بودیم که حمید تماس گرفت ، بعد از پرسیدن حالم خبر داد که امروز به حرم حضرت زینب سلام الله علیها و حرم حضرت رقیه سلام الله علیها رفته اند.
چند باری تاکید کرد حتما دعا کنم تا دفعه بعد با هم بریم ؛ رمزمون فراموشش نشده بود هر بار تماس می گرفت مرتب می گفت : خانوم یادت باشه یادت باشه!
من هم می گفتم : من هم دوستت دارم من هم یادم هست ؛ مواقعی که می گفت دوستت دارم می فهمیدم کسی اطرافش نیست و بدون رمز حرف می زند.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.
02.Baqara.264.mp3
1.58M
🌹🌹 تفسیر قرآن کریم 264
سوره بقره
استاد قرائتی
اللهم عجل لولیک الفرج
@serratt
.
بیانات رهبر انقلاب در دیدار هزاران نفر از اقشار مختلف مردم درباره… - Khamenei.ir.mp3
24.48M
بسم الله الرحمن الرحیم
صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار هزاران نفر از اقشار مختلف مردم درباره تحولات منطقه.
۱۴۰۳/۹/۲۱
اللهم عجل لولیک الفرج
@serratt
.
.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و بیست و چهارم
حوالی ساعت یازده صبح بود ، داشتم پله ها را جارو می کردم که تلفن زنگ خورد.
پله ها رو دو تا یکی کردم ، سریع آمدم سر گوشی ، پیش شماره سوریه را می دانستم چون قبلا رفقای حمید از سوریه زنگ زده بودند ، تا شماره را دیدم فهمیدم خود حمید است.
گوشی را که برداشتم با شنیدن صدای حمید خیالم راحت شد که صحیح و سالم رسیده اند ، بعد از سلام و احوالپرسی گفتم : چرا از دیروز منو بی خبر گذاشتی؟
گفتم : از یکی گوشی می گرفتی زنگ می زدی ، نگرانت شدم ، گفت : شرمنده فرزانه جان جور نشد از کسی گوشی بگیرم.
پرسیدم : حرم رفتید؟ هر وقت رفتید حتما منو دعا کن ، نایب الزیاره همه باش.
گفت : هنوز حرم نرفتیم ، هر وقت رفتیم حتما یادت می کنم ، اینجا همه چیز خوبه ، نگران نباشید.
نمی شد زیاد صحبت کنیم ، مشخص بود بقیه هم داخل صف هستند که تماس بگیرند ، صدا خیلی با تاخیر می رفت ، آخرین حرفم این شد که من را بی خبر نگذارد و هر وقت شد تماس بگیرد.
همان روز ساعت هفت شب مجدد تماس گرفت ، علی به شوخی خندید و گفت : حمید اونقدر فرزانه رو دوست داره فکر کنم همون موقع که گوشی رو قطع کرده رفته ته صف که دوباره زنگ بزنه.
این بار مفصل تر صحبت کردیم ، وقتی صدایش را می شنیدم دوست داشتم ساعت ها با هم صحبت کنیم ، اکثر سوالاتم را یا جواب نمی داد یا با یک پاسخ کلی از کنارش رد می شد.
به خوبی احساس می کردم که حمید نمی تواند خیلی از جزییات را برایم تعریف کند ، من تشنه شنیدن بودم ولی شرایط جوری نبود که حمید بخواهد همه چیز را پشت گوشی برایم بگوید.
وقت هایی که بین تماس هایش فاصله می افتاد مثل اسپند روی آتش داخل خانه از این طرف به آن طرف می رفتم.
روز یکشنبه بود که بی صبرانه منتظر تماس حمید بودم ، گوشی را زمین نمی گذاشتم ، مادرم که حال من را دید خنده اش گرفت ، گفت : یاد روزایی افتادم که پدرت می رفت ماموریت و من همین حالو داشتم.
لبخندی زدم و گفتم : من و علی هم که شلوغ کار ، شما دست تنها حسابی اذیت می شدی.
انگار همین دیروز باشد ، نفسی کشید و گفت : آره تو که خیلی شیطنت داشتی ، وقتی بچه بودی از دیوار راست بالا می رفتی.
حیاطی که مستاجر بودیم پله داشت ، از پله ها می رفتی روی دیوار ، اونقدر گریه می کردم و خودمو می زدم ، می گفتم تو رو خدا بیا پایین فرزانه ، اگه بیفتی من نمی دونم جواب پدرتو چی بدم.
وقتی هم که دست و پاهات زخم بر می داشت زود می رفتم دنبال پانسمان ، بابات که می اومد می فرستادمت زیر پتو تا زخم روی پوستت رو نبینه چون روی تو خیلی حساس بود.
گرم صحبت بودیم که حمید تماس گرفت ، بعد از پرسیدن حالم خبر داد که امروز به حرم حضرت زینب سلام الله علیها و حرم حضرت رقیه سلام الله علیها رفته اند.
چند باری تاکید کرد حتما دعا کنم تا دفعه بعد با هم بریم ؛ رمزمون فراموشش نشده بود هر بار تماس می گرفت مرتب می گفت : خانوم یادت باشه یادت باشه!
من هم می گفتم : من هم دوستت دارم من هم یادم هست ؛ مواقعی که می گفت دوستت دارم می فهمیدم کسی اطرافش نیست و بدون رمز حرف می زند.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.
.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و بیست و پنجم
روز سه شنبه برای این که حال عمه و پدر حمید را جویا شوم از دانشگاه به آنجا رفتم ، وقتی رسیدم پدر حمید چنان شکستگی و غربت جواب سلامم را داد که احساس کردم دوری حمید چند سال پیرش کرده است.
غم از چشمانش می بارید ، این که می گویند مادرها شبیه مداد و پدرها شبیه خودکار هستند در حالات پدر شوهرم به خوبی نمایان بود.
کوچک شدن مداد و تمام شدنش همیشه به چشم می آید ولی خودکار یک دفعه بی خبر تمام می شود ، اشک و سوز مادر را همه می بینند ولی شکستگی و غربت پدرها را کسی نمی بیند!
یک ساعتی نگذشته بود که صدای تلفن بلند شد ، تا صفحه را نگاه کردم ، دیدم حمید تماس گرفته است ، از هیجان چند بار گفتم حمید زنگ زده!
معمولا هم به گوشی من ، هم به خانه ی پدرم و هم به خانه ی پدرش تماس می گرفت ، سعی می کرد آن ها را هم بی خبر نگذارد.
آنجا اولین باری بود که پشت گوشی گریه کردم ، نتوانستم صحبت کنم ، گوشی را به پدر حمید دادم تا با هم صحبت کنند.
آخر سر گفته بود گوشی را بدهید فرزانه ببینم چرا گریه کرده؟ گوشی را که گرفتم گفت : چرا گریه کردی؟ چیزی شده؟ تو اگر گریه کنی من اینجا نمی تونم تمرکز کنم.
گفتم : دلم برات تنگ شده ، دلم برا خونه خودمون تنگ شده ولی جرئت نمی کنم بدون تو برم ، زود برگرد حمید.
فقط پنج روز بود که حمید رفته بود ، ولی برای من تحمل این دوری سخت بود ، کلی داخل حیاط گریه کردم ، عمه هم با دیدن حال من پا به پایم گریه می کرد.
بعد از برگشتن از خانه عمه تصمیم گرفتم تا چند روز اونجا نروم ، چون وقتی می رفتم هم من و هم عمه حالمان بد می شد.
آن روز باز هم حمید تماس گرفت ، نگرانم شده بود ، می دانستم سری قبل که گریه کردم حال حمید پشت گوشی خراب شده است.
صدای گریه من را که می شنید به هم می ریخت ، از آن به بعد با خودم عهد کردم هر بار که تماس گرفت خودم را عادی جلوه بدهم ، پشت گوشی بخندم و با او شوخی کنم.
شب با مادرم مشغول شستن ظرف ها بودیم که خانم آقا بهرام رفیق حمید زنگ زد جویای حالم شد.
به من گفت : خوبی عزیزم؟ نگران نباش ، حمید قسمت مخابراته ، ان شاءالله چیزی نمیشه، صحیح و سالم بر می گردن.
چهارشنبه که زنگ زده بود وسط ظهر بود ، رفتارمان شبیه کسانی شده بود که تازه نامزد کرده باشند ، به حدی غرق صحبت می شدیم که زمان از دستمان در می آمد.
اکثر اوقات صحبتمان به یک ربع نمی رسید ولی همان چند دقیقه برای ما حکم نفس کشیدن را داشت ، دوست داشتم فقط حمید حرف بزند من بشنوم.
همیشه می گفت : همه چیز خوب است در حالی که می دانستم این طور که می گوید نیست.
ادامه دارد ....
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.