eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
157 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
غمت آغشته با آب و گِلم بود تموم هستی ناقابلم بود درسته بعضیا میگن دخیله ولی چیزی که من بستم دلم بود. https://eitaa.com/setaregan_velayat313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
اللهم صل علی علی بن موسی الرضاالمرتضی الامام التقی النقی وحجتک علی من فوق الارض ومن تحت الثری الصدیق الشهیدصلوة کثیرةتامةزاکیةمتواصلةمتواترة مترادفةکافضل ماصلیت علی احدمن اولیائک https://eitaa.com/setaregan_velayat313
+ همه گویند از سر گذشت... اما من گویم ... کاش می شد از او پرسید... چگونه از دل گذشت... #صبحتون_شهدایی🌷 #پروفایل https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
+ همه گویند از سر گذشت... اما من گویم ... کاش می شد از او پرسید... چگونه از دل گذشت... #صبحتون_شهد
داداش ... مگه چجوری زندگی کردی که مثه حضرت زینب اسیر شدی،مثه امام حسین شهیدشدی،مثه حضرت زهرا پهلوتو تیر زدن،مثه علی اکبر اربااربا شدی،مثه عباس دستاتو قلم کردن... چجوری داداشم...؟؟چجوری زندگی کردی😭 چنین میانهٔ میدانم آرزوست... که باشی میگن تو رو چه به ؟؟ ولی من میگم آرزوی تو میکشونم دلم رو من به ان شاءالله
بسم رب الشهدا.mp3
1.17M
بسم رب الشهدا باز یه جامونده آقا داره میخونه برات چی میشه شهیدبشم؟؟ تا یه رو سفید بشم @setaregan_velayat313
می خواست خدا #روضه مجسم گردد نزدیکِ «محرم» از تو «سر» آوردند😭😭😭 شهید محسن حججی😭
#روزشمار_محرم بگذار یک گوشه به پاى تو بمیرم کنج حسینیه براى تو بمیرم خوب است نوکر آخرش بى سر بمیرد خوب است بین نوکرى نوکر بمیرد خوب است ما هم گوشه اى عطشان بیفتیم در زیر پاى این و آن بےجان بیفتیم #سی_و_دو_روز_تا_محرم #من_از_تبار_سرهای_به_نیزه_رفته_ام #لبیک_یا_حسین @setaregan_velayat313
4_5938220039692878195.mp3
7.12M
کربلایی سید رضا نریمانی🎙 واحد زیبا🔊🔊 🌹اشک غمت آب حیاتمه🌹 محرم ۹۶ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
✍ #امام_خامنہ_ای : ما مدت #هشت سال از #حيثيت، #ناموس، #دين، #تماميت_ارضے ، #مردم، #انقلاب، #حڪومت، #نظام_اسلامے و #قرآن دفاع ڪرديم و چنين دفاعے ، #مقدس است. https://eitaa.com/setaregan_velayat313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای خوش آن روز که چون محسن سردار حسین(ع)، سرِ ما را به خواهی شاهی بزنند... کجایند مردان بے ادعا؟؟ #پیشنهاددانلود #شهیدمحسن_حججی https://eitaa.com/setaregan_velayat313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
"من از آن روز که در بند توأم" فهمیدم زندگی درد قشنگیست که جریان دارد..."
عاشقان را ســرِ شوریده بہ پیكر عجب است بعد از ۵ سال پیڪر بی سرِ شهـید #ذوالفقار_حسن_عزالدین رزمندهٔ ۱۷ سالہ حزب اللہ لبنان در غوطهٔ شرقی تفحص گردید #هنیئا_لڪ_یا_شهید https://eitaa.com/setaregan_velayat313
Sibsorkhi-Shahadat-Imam-Javad-89-01.mp3
2.22M
🔳 (ع) 🌴بمیرم آقا نداره یاور 🌴داره میخونه کجایی مادر 🎤 👌فوق زیبا https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷 💠جلوی نماز اول وقت او را می‌گرفتم 🔸اوایل ازدواجمان برای دعا می‌کرد، می‌دیدم که بعد نماز از خدا، طلب شهادتــ🕊 می‌کند. را همیشه اول وقت می‌خواند،نماز شبش ترک نمی‌شد🚫 🔹 دیگر تحمل نکردم؛ یک شب🌙 آمدم و را جمع کردم، به او گفتم: «تو این خونه حق نداری نماز شب بخونی، می‌شی» 🔸 حتی جلوی نماز اول وقت⏰ او را می‌گرفتم. اما چیزی نمی‌گفت🙁. دیگر هم نخواند. پرسیدم:«چرا دیگر نماز شب نمی‌خوانی⁉️» 🔹خندید😄 و گفت:«کاریو که باعث تو بشه تو این خونه انجام نمیدم، تو برام از عمل مستحبی مهم تره⭕️، اینجوری امام زمان(عج) هم راضی‌تره.☺️» 🔸بعد از مدتی برای شهادت هم نمی‌کرد، پرسیدم:«دیگه دوست نداری شهید بشی؟» گفت:«چرا. ⚡️ولی براش دعا نمی‌کنم.چون خود بشه تا به شهادت🕊 برسم.» 🔹گفتم:«حالا اگه تو عاشقت بشه چیکار کنیم؟🙁» لبخندی زد و گفت:«مگه پیر و جوون می‌شناسه😄؟» راوی:همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
😜😜😜😝
(ـ:ـ تـبلیــغ غـدیــر بـر هـمــگـان واجــب اسـت ـ:ـ)
مراسم تشییع پیکر شهید مدافع حرم امید کریمی از لشکر فاطمیون جمعه ۱۹ مرداد بعد از نماز جمعه-مصلی #تهران #پاکدشت #شهید_شهیدت_میکند
🎥 ابوذر 📆 جمعه ۱۹ مرداد ⏰ ساعت ۱۶:۱۵ 🖥 شبکه دو سیما #شهید_ابوالفضل_راه_چمنی
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌺 #مقتدا 🌺 #قسمت_بیست_هشتم وقتی برگشتیم فهمیدم آقاسید هم از خادمان فرهنگسرای گلستان شهداست. اما هیچ
🌺 🌺 🌺 ...بغض صدایش را خش زد: بعد اینکه از مدرسه شما رفتم، دیگه به ازدواج فکر نکردم. درسمو توی حوزه ادامه داده دادم. دنبال یه راهی برای اعزام به سوریه بودم. از هرکی تونستم سراغ گرفتم، دوندگی کردم، حتی رفتم عراق بهشون التماس کردم اعزامم کنن، با فاطمیون خواستم چندبار برم ولی برم گردوندن، تا یه ماه پیش که فهمیدم میتونم به عنوان مبلغ برم. داشت کارای اعزامم درست میشد که شما رو دیدم... یکی دوبارم عقبش انداختم ولی... سرش را بالا آورد، حس کردم الان است که بغضش بترکد: خودتون بگید چکار کنم؟ اگه الان بیام خواستگاری شما، پس فرداش اعزام بشم و بلایی سر من بیاد تکلیف شما چی میشه؟ من هنوز به شما علاقه دارم ولی نگرانتونم... بلند شدم و گفتم : یادتون نیست پنج سال پیش گفتم سهم ما دخترا از جهاد چیه؟ گفتید از پشت جبهه میکنن، گفتید همسران شهدا هم اجر شهدا رو دارن. اگه واقعا مشکلتون منم، من با سوریه رفتنتون مشکلی ندارم. چند قدم جلو رفتم و در دهانه در ایستادم و آرام زمزمه کردم: میتونید شمارمو از آقای صارمی بگیرید! و با سرعت هرچه بیشتر از فرهنگسرا بیرون آمدم. "چیکار کردی طیبه؟ میدونی چه دردسری داره؟ چطور میخوای زندگیتو جمعش کنی؟..." دیدم ایستاده ام روبه روی مزار شهید تورجی زاده. احساس کردم هیچوقت انقدر مستاصل نبوده ام. گفتم : آقا محمدرضا! این نسخه رو خودت برام پیچیدی! خودتم درستش کن! ... 🌸 🌸 ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🌺 🌺 بعد از آن روز آن روز آرام و قرار نداشتم ولی به پدر و مادرم حرفی نمیزدم. یکی دو روز گذشت. با هر زنگ تلفن از جا می پریدم. تا اینکه یک روز که از مسجد برگشتم و یکراست رفتم اتاقم، مادر هم پشت سرم آمد و نه گذاشت نه برداشت و گفت: تو حقیقی میشناسی؟ داغ کردم و گفتم: چطور مگه؟ - بگو میشناسی یا نه؟ - آره... یکی از خادمای فرهنگسراست. چطور مگه؟ - زنگ زد مادرش، گفت آخر هفته بیان واسه خواستگاری! جیغ کشیدم: چی؟ - چقدر هولی تو! مگه اولین بارته؟ حالا این پسره کی هست؟ چیکارس؟ - چه میدونم؟! فکر کنم طلبه ست. - طلبه؟ بابات ابدا تو رو بده به یه طلبه! - چرا؟ - اینا آه در بساط ندارن! با چیش میخوای زندگی کنی؟ کمی مکث کرد و گفت : دوستش داری؟ به دستهایم خیره شدم و با انگشت هایم ور رفتم. مادر دستم را گرفت و مرا روی تخت نشاند. دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد: دوستش داری...؟ آره....؟ لبهایم را گاز گرفتم. مادر لبخند زد: آره! 🌸 🌸 ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🌺 🌺 روی صندلی آشپرخانه نشسته بودم و با انگشت هایم بازی میکردم. شمار صلوات هایی که فرستاده بودم از دستم در رفته بود. صدای زنگ در آمد: مادر، پدر را صدا زد: مرتضی پاشو اومدن! و درحالی که چادرش را سرش میکرد در را باز کرد. پدر پیراهنش را مرتب کرد و رفت جلوی در. اول پدر و بعد مادر آقاسید-همان خانمی که در نمازخانه دیده بودمش- و بعد خودش وارد شدند. بازهم لباس روحانیت نپوشیده بود. یک جعبه شیرینی و دسته گل بزرگ دستش بود. وقتی نشستند مدتی به سلام و احوال پرسی گذشت. پدر پرسید: خوب آقازاده چکارن؟ پدر سید جواب داد : توی مغازه خودم کار میکنه، توی حوزه هم درس میخونه. چهره پدر عوض شد. نگاهی به سید انداخت که با تسبیح فیروزه ای اش ذکر میگفت. خیلی زود حالت چهره اش عادی شد: خیلی هم خوب... مادر سید اضافه کرد: بجز یه موتور و یه مقدار پس انداز چیزی نداره، اما اگه زیر بال و پرشونو بگیریم میتونن خونه تهیه کنن. مادر صدایم زد: دخترم... طیبه... سینی چایی را برداشتم و رفتم به پذیرایی. آرام سلام کردم و برای همه چایی تعارف کردم و نشستم کنار مادر. سید زیر لب بسم الله گفت و بعد با صدای بلند گفت: یه مسئله ای هست آقای صبوری! قلبم ایستاد. سید ادامه داد: بنده تصمیم دارم تا چند ماه آینده به سوریه اعزام بشم؛ برای دفاع از حرم.... چهره پدر درهم رفت: تکلیف دختر من چی میشه؟ سید سرش را تکان داد: هرچی شما بگید!... 🌸 🌸 ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🌺 🌺 سرم را پایین انداختم و گفتم : من مشکلی ندارم. دربارش خیلی وقته که فکر کردم. پدر یکه خورد: خودت باید پای همه چیش وایسی. مطمئنی؟ - آره. میدونم. - پس برید تو اتاق حرفاتونو بزنید! آقاسید جلو میرفت و من از پشت سر راهنمایی اش میکردم. هردو روی تخت نشستیم، چند دقیقه ای در سکوت گذشت. بالاخره آقاسید پرسید: واقعا مطمئنید؟ - خیلی بهش فکر کردم؛ به همه اتفاقاتی که میتونه بیفته. خیلی وقته این تصمیم رو گرفتم. - من از نظر مادی چیز زیادی ندارم! - عیبی نداره. منم توقعی ندارم. فقط یه شرط دارم. - بفرمایید! - بدای عقد بریم شلمچه! لبخند ریزی زد: پس میخواین همسنگر باشین! - ان شاءالله. ... 🌸 🌸 ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
💚أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِولیڪَ ألفرج💚