1_22527892.mp3
3.6M
🌴آمده ذی الحجه و افتاده ام یاد منا
🌴من شدم عمری اسیر خاطرات کربلا
#سید_رضا_نریمانی
#آجرڪ_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
👌فوق زیبا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیهوده ورق میخورد این دفتر خالی
این غفلت مشهور به تقویــم جلالی
هر جا بگریزم غم تو زودتر آنجاست
از گریه پـُرم، ای همه جا، جای تو خالی
#همسر_شهید_وحید_فرهنگی
#فقط۲ماه از ازدواجشون میگذشت😔
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
#بسم_رب_الشهدا 🌷شهید حمید شمایلی محل تولد : بهبهان تاریخ تولد : 1342/11/27 تاریخ شهادت : 1363/
#زندگینامه_شهید
#حمیدشمایلی به تاریخ ۲۷ بهمن ۱۳۴۲ در #بهبهان متولد شد. اواخر سال ۱۳۵۶ که اندک اندک شعله های انقلاب اسلامی از زیر خاکستر زبانه می کشید، حمید مشغول تحصیل در دوم راهنمائی بود اما مانند بسیاری از همسالان خود، در تجمعات انقلابی و تظاهرات ها شرکت کرده و افتخار حضور در تظاهرات خونینِ ماه رمضان را که رژیم #طاغوت برای اولین بار در بهبهان ، دست خود را به خون مردم رنگین نمود، در کارنامه خود ثبت نمود.
@setaregan_velayat313
با #پیروزی انقلاب اسلامی و همزمان با آغاز فعالیت های جهاد سازندگی حمید به این نهاد برخاسته از متن انقلاب پیوست. #حمید پشت نیمکت های کلاس دوم دبیرستان نشسته بود که جنگ تحمیلی شروع شد .علی رغم مراجعات مکرر حمید به پایگاه های بسیج ، برای اعزام به جبهه ، به دلیل حضور دو برادر بزرگش در میادین نبرد ، از اعزام او ممانعت به عمل می آمد. با این حال حمید به ترفندی ، خود را به #سپاه سوسنگرد رساند و مدتی را در کنار مدافعان این شهر به #نبرد با متجاوزان #بعثی پرداخت.او پس از بازگشت از جبهه به تحصیل خود در مقطع سوم دبیرستان ادامه داد.
@setaregan_velayat313
پس از #عملیات ثامن الائمه(ع) حمید به آبادان رفت و به واحد مهندسی رزمی جهاد استان فارس ملحق شد. این جوان ، در کسوت سنگر سازان بی سنگر ، در عملیات #طریق_القدس حضوری فعال داشت و زیر سنگین ترین آتش دشمن به کار احداث خاکریز و جاده مشغول بود و پس از آن نیز در #عملیات فتح المبین به وظایف جهادی خود عمل نمود.
در عملیات « الی بیت المقدس» چند روز قبل از $آزادی خرمشهر ، هنگامی که حمید با بولدوزر مشغول احداث #خاکریز بود ، مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت و مجروح شد که البته پس از چند ساعت با بدن مجروح دوباره به خط مقدم نبرد بازگشت.
پس از شرکت در عملیات #رمضان ، حمید، خرقه ی سبز #پاسداری از انقلاب اسلامی را بر تن نمود و در فروردین ماه ۱۳۶۲ به عضویت واحد مهندسی رزمی تیپ ۱۵ امام حسن مجتبی(ع) درآمد و به فاصله کوتاهی، به «معاونت واحد مهندسی رزمی تیپ ۱۵ امام حسن مجتبی(ع) »منصوب گردید.هر زمان مأموریت و کاری به او محول می شد با وجود مشکلات و کمبودهای موجود نه نمی گفت و با توکل بر خداوند متعال کارش را شروع می نمود.
@setaregan_velayat313
سرانجام در روز جمعه ، دهم فروردین ماه سال ۱۳۶۳ ،در منطقه عملیاتی #جزیره_مجنون_شمالی ، پس از ادای فریضه نماز ظهر و عصر ، همراه برادران همرزمش #بهروزی، #اندامی، #موسویون، #آبرومند و حاج #عبدالخالق_اولادی ، مورد اصابت راکت های #صدامیان قرار گرفت و بال در بال ملائک گشود.
شادی روح شهدا #صلوات
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
در مظلومیت امام باقر همین بس که...
دیشب هرچی شبکههای تلویزیون رو بالا و پایین میکردیم هیچ خبری از شهادت امام باقر(ع) نبود. با خودم گفتم: در مظلومیت امام باقر(ع) همین که صدا و سیما بیخیال باشه بسه.
بیاییم امروز هر کدوممون برای این امام غریب که غربتش از خود ماست، یه کاری بکنیم...
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨#عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت پـانـزدهــم واقعا که پدر مژگان روی اعصاب همه مان رژه میرفت! با ما
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت شـانـزدهـم
در حال حرف زدن بود و توضیح دادن راجب اینکه باید چ کنم و چ نکنم. همکارش اقای کاشف هم کمی انطرف تر از من نشسته بود و هر از گاهی چیزی میگفت.
تا نگاهش به سمت پروژکتر میرفت خمیازه ی بلندی میکشیدم و تا برمیگشت دهانم بسته میشد. دست زیر چانه زده بودم و از شدت خستگی و خوابی که انگار قصد نداشت مرا رها کند چشم هایم باز نمیماند!
نفهمیدم چه شد ک دگر صدایی نشنیدم. در خواب و بیداری سیر میکردم که ناگهان لیوان ابی با شدت روبه رویم به روی میز گذاشته شد با صدای بلندی ک ایجاد شد از خواب پریدم و متعجب به محمد حسین نگاه کردم.
_خانم حسینی گوشتون با منه؟ این موضوع خیلی جدیه ها!
_بله اقای صابری کاملا گوشم با شماست.
سری تکان داد و گفت:
_کاملا معلومه!
با دیدن این صحنه، صحنه ای دیگر در دوران مدرسه که وقتی میخوابیدم معلم با خط کش به روی میزم میکوبید تدایی شد. با در کنار هم گذاشتن محمد حسین و ان معلم ناگهان ناخواسته بلند اما کوتاه خندیدم.
هر دو متعجب به سمتم برگشتند. سریعا خنده ام را جمع کردم و خیلی جدی گفتم:
_ببخشید. بله متوجه شدم چیشد اقای صابری.
یعنی از چهره ی کلافه ی محمد حسین معلوم بود که اگر جایز بود یک گلوله در مغزم خالی میکرد.
چیز مشکی کوچکی را به روی میز گذاشت و من فقط مثل گیج ها نگاهش میکردم. این میتوانست چه باشد؟ شاید شنود؟ پوسخندی زدمو زیرلب گفتم:
_لیلی جو گرفتتا مگ فیلم سینماییه بهت شنود بدن!
با صدای محمد حسین به خودم امدم:
_این شنوده!
چشم هایم از حدقه بیرون زد! یعنی درست تشخیص داده بودم.
_ شما باید اینو بزاری داخل موبایل سهراب. حالا بهتون اموزش میدم که چطوری اینو تو گوشیش جاساز کنید.
سهراب کرمی! مدیر دفترم را میگفت!
دهنم باز مانده بود. کم کم داشتند مرا یک چریک فرض میکردند.
با چشم های گرد شده گفتم:
_شوخی میکنید؟ چطور اینکارو کنم اخه؟
کاشف از جا بلند شد و گفت:
_این دیگه با شماست. شما بهتر میدونی شرایط اونجا چجوریه و چطور میشه موبایلش رو برا دقیقه ای برداشت.
بار بزرگی را تلمبار کردند بر شانه های من و خودشان هم به چه راحتی جا خالی کردند.
از حیاط بیرون میرفتم که صدایی مانع شد قدم بعدی را بردارم.
_خانم حسینی یه لحظه صبر کنید.
به سمت محمد حسین برگشتم. باز هم نگاهش به جای دیگری بود. من نمیدانم از جان این سنگ فرش ها چه میخواست؟
اخمی به پیشانی نشاند و گفت:
_لیلی خانم حتی یه لحظه ام ریسک نکن. اگه دیدی شرایط جوریه که نتونستید اینکارو انجام بدید اصلا انجام ندین.
میدونم اینجور خطرارو دوست دارید اما یکم منو درک کنید باید به چند نفر جواب پس بدم. میفهمین چی میگم دیگ؟
چرا انقدر اظطراب داشت؟ نگرانی در چشم هایش موج میزد. خندیدم و گفتم:
_اقا محمدحسین شما منو بچه ۵ ساله فرض کردید مگه دارم..
سریع وسط حرفم پرید و گفت:
_نه ای بابا من منظورم این نبود..
_میدونم نگرانی شما بخاطر چیه. ولی نگران نباشید. من بخاطر شما اینکه از چندین نفر حرف نشنوید مواظب جونم هستم. پس نگران نباشید.
سری تکان داد و ارام گفت:
_بازم ممنون. یاعلی!
این را گفت و رفت.
_یا علی!
یا علی گفتنش را دوست داشتم به جذبه و ابهتش اضافه میکرد.
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت هفـدهـم
مدام دنبال فرصتی بودم که به اتاقش بروم. سخت در این فکر بودم که چگونه موبایلش را بردارم؟
واقعا که کار سختی بود! استرسی به جانم افتاده بود اما مدام سعی میکردم در چهره ام دیده نشود.
فورا گزارشی بیخود آماده کردم و به سمت اتاقش رفتم.
در را ارام باز میکردم که داخل شوم اما در همین حین یادم امد که باید در میزدم.
انگار متوجه این نبودند که در نیمه باز بود و من پشت در بودم. فرصت را غنیمت شمردمو از لای در نگاه کردم.
سهراب کاغذی را به یکی از همکاران مرد دادو گفت:
_این اسامی خیلی مهمن برسون بدست فرشاد! حواستو جمع کن کسی دنبالت نباشه.
تا همه چیز خراب نشده بود ارام در را بستم و سریعا به سرجایم برگشتم.
سخت ذهنم کنجکاو شده بود.
چه چیزی در آن کاغذ بود نمیدانم اما حتمااا چیز مهمی بود.
همان مرد از اتاق خارج شد. از روبه رویم رد شد و از در بیرون رفت.
شاید سرنخ مهمی باشد باید آن مرد را دنبال میکردم. سریع به یکی از همکار هایم سپردم و از در خارج شدم.
به اینطرف و آنطرف خیابان نگاهی کردم
دیدیمش! سوار ماشینش شد.
فورا یک تاکسی گرفتم و به راننده گفتم دنبالش کند.
اگر میفهمید من تعقیبش میکنم ممکن بود نیست و نابودم کند و بلایی سرم بیاورد.
فکری به سرم زد! فورا شماره محمدحسین را گرفتم. با اولین بوق جواب داد. تا بله را گفت مثل قرقی شروع کردم به حرف زدن:
_سلام. من دارم کسیو تعقیب میکنم. اتفاقی فهمیدم قراره یه اسامی رو برسونه به دست فرشاد. نمیدونم فرشاد کیه فقط گفتم شاید چیز مهمی باشه و بدردتون بخوره الان دنبالشم.
_چی؟ اسامی؟
_اره اسامی!
_شما کجایی؟
_من تو تاکسیم دارم تعقیبش میکنم نمیدونم مقصدش کجاست اصلا نمیدونم الان کجام.
_خیلی مهمه سعی کن گمش نکنی! من خودمو میرسونم بهتون. فقط شما باید یکاری کنی! هر جا ماشینو نگه داشت سعی کن بری جلو باهاش حرف بزنی سرشو گرم بکنی!
_باشه. اما شما از کجا میخواین بفهمین من کجام؟
_ما به گوشیتون ردیاب نصب کردیم. به اینش فکر نکن شما.
متعجب شدم و چشمانم از حدقه بیرون زد. بدون انکه به من چیزی بگویند در موبایلم ردیاب نصب کرده بودند.
صدایش مرا به خودم اورد:
_لیلی خانم اینا ادمای تیزین حواستون جمع باشه نفهمه دارین تعقیبش میکنین!
_نه خیالتون راحت.
معلوم نبود به کجا میرود.
صدای راننده مغزم را اره میکرد. ادم پر حرفی بودو سوال های مسخره ای میپرسید.
روبه روی کوچه ای ایستاد و ما هم خیلی عقب تر ایستادیم. ادرس را از راننده پرسیدم و برای محمد حسین فرستادم.
وقتی پیاده شد فورا پیاده شدم و در فاصله ی بسیاااار زیادی پشت سرش راه میرفتم.
انقدر فاصله ام با او زیاد بود که ممکن نبود چیزی حس کند!
از این کوچه به کوچه ای دیگر میپیچید و مدام داخل کوچه های تنگی میشد که به کوچه های دیگر راه داشت. ۲۰ دقیقه تمام، کوچه ها را طی کردیم. اصلا فرصت نمیشد که با او حرف بزنم.
ناگهان سرعتش را زیاد کرد. به دنبالش دویدم.
داخل کوچه ای شد و وقتی به کوچه رفتم کسی نبود!
بسم الله گمش کردم؟ کجا غیب شد؟
خواستم قدمی بردارم که ناگهان دستی به دور گردنم حلقه شد و چاقویی زیر گردنم قرار گرفت. نفسم در سینه حبس شد! نمیتوانستم کوچکترین تکانی بخورم. حسابی شوکه شده بودم و صدای بلند ضربان قلبم را میشنیدم. همانطور که به لکنت افتاده بودم گفتم:
_چی...چیکار میکنی روانی؟ دستتو بکش کنار!
صدای کلفت و مردانه اش در گوشم پیچید:
_کی بهت گفته منو تعقیب کنی؟ کی هستی؟
_چی؟ من؟ م..م..من من تعقیب نکردم! داشتم راهمو میرفتم.
هلم داد به سمت جلو. چاقو را کنار کمرم گرفت و گفت:
_راه برو میفهمیم کی راه خودشو میرفته!
_گفتم به من دست نزن!
جلو جلو راه میرفتم. خدا میدانست مرا به کجا میبرد. تمام این کوچه هایی که آمده بود را برمیگشت. انگار فقط پیاده شد تا دست مرا رو کند. محمد حسین راست میگفت واقعا که بسیار تیز بودند.
انقدر هل کرده بودم که رنگم مثل گچ شده بود.
البته انتهایش مرگ بود دگر نباید از چیزی میترسیدم...
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت هجـدهـم
نزدیک ماشین شدیم. دوباره هلم داد و گفت:
_سوار شو!
_بهت گفتم به من دست نزن وگرنه..
وسط حرفم پرید و گفت:
_وگرنه چی؟
نفس عمیقی کشیدم و دسته ی کیفم را که انگار اجر در آن جا داده بودم محکم گرفتم. در عرض یک ثانیه کیفم را با شدت به سرو صورتش کوباندم.
چاقو از دستش به زمین پرت شد. نمیدانم چطور زدم که سرش را در دست گرفته بود و دور خود میچرخید. اخر هم به روی زمین افتاد.
چه حرکتی زدم. مگر میشد؟ یا ان او بسیار نازک نارنجی بود یا کیف من بسیار سنگین!
خواستم به سمت چاقو بروم تا برش دارم که مچ پایم را گرفت و با شدت زمین خوردم. چادرم از سرم افتاد و با برخوردی که پیشانی ام به زمین کرد خراش عمیقی روی پیشانیم نشست.
به سمت چاقو میرفت که ناگهان کفش مشکی مردانه ای روی چاقو قرار گرفت. همانطور که دمر روی زمین افتاده بودم سرم را بلند کردم.
با دیدن چهره ی محمد حسین خیالم راحت شد و آرامشی در دلم نشست.
مرد روبه روی محمد حسین قرار گرفت و اصلحه اش را به سمتش گرفت.
چشم هایم گرد شده بود و باز ضربان قلبم تند. اصلحه هم داشت؟
ناگهان نگاه محمد حسین روی من ایستاد و من فهمیدم که باید خود را از آن ها دور کنم. خواستم حرکتی کنم که اصلحه را به سمتم گرفت و گفت:
_کجااا؟؟؟ اصل کار تویی! وایسا سر جات!
در همان حالت خشکم زد.
روبه محمد حسین داد زد:
_اصلحتو بزار رو زمین.
محمد حسین دست هایش را بالا اورد و کاملا خونسرد گفت:
_خیلی خب! باشه!
اصلحه اش را دراورد و به روی زمین گذاشت.
_پرتش کن به سمت من!
همین کار را انجام داد. انتهای این ماجرا به کجا ختم میشد خدا میدانست؟
محمد حسین ارام گفت:
_برا کی کار میکنی؟ میدونی چقدر جرمت سنگینه؟
خندید و گفت:
_منو از این چیزا میترسونی! مطمعن باش اگ گیر بیفتمم خودمو میکشم!
بعد مرگت میفهمی برا کی کار میکنم جناب سرگرد محمد حسین صابری!
شنیدم بدجوری دنبال سرنخ میگردی! حالا من بهت سرنخ میدم اما تو لحظه جون دادنت. نمیخوام ارزو به دل بمونی و بمیری!
نگاهش به سمت من برگشت و گفت:
_اما تو! تورو زنده میخوام. حالا یادم اومد کجا دیدمت توی دفتر!
نمیدونی جاسوسا چقدر برا سازمان ما عزیزن!
لب هایم بهم قفل شده بود. پس چرا محمد حسین کاری نمیکرد؟ چرا انقدر خونسرد بود.
ناگهان نگاهم روی کاشف ایستاد که پشت سر آن مرد اصلحه به دست ارام ارام جلو میامد.
_خب اماده باش جناب سرگرد!
اصلحه ی کاشف پشت گردنش قرار گرفت و گفت:
_حالا تو اماده باش وطن فروش خائن! اصلحتو بنداز زمین!
حالا رنگ از رخش پریده بود.
در عین ترس خندید و گفت:
_جالبه! شما خیلی زرنگین! فکرشو نمیکردم.
اصلحه را به روی زمین پرت کرد.
فورا دست در کفشش کرد و کاغذی را دراورد و به سمت دهانش برد.
محمد حسین به سمتش دوید و همین که کاغذ داخل دهانش گذاشته شد کاشف ضربه ای به گردنش زد و در عین نا باوری مرد بیهوش شد و روی زمین افتاد.
محد حسین هم کاغذ را از دهنش بیرون اورد.
اولین باری بود که با این همه هیجان و این همه خطر ان هم یک جا روبه رو میشدم. خیلی عجیب بود آن مرد میخواست کاغذ را قورت دهد!
چ حرفه ای!
جنازه اش را باهم بلند کردند و داخل ماشین گذاشتند.
کاشف در همان حال که سوار ماشین میشد گفت:
_ حداقل این یکی جربزه داشت فرار نکرد!
محمد حسین گفت:
_اتفاقا این یکی اونقدر باهوش نبود که فرار کنه! باید پیشبینی میکرد که گیر میفته!
در حال سر کردن چادرم بودم و تکاندن گردو خاک لباس هایم که صدای محمد حسین که انگار پشت سرم ایستاده بود مرا به سمتش برگرداند!
_زخمی شدین؟
_نه چیز خاصی نیست! حالم خوبه.
_کار بزرگی انجام دادید واقعا جای تقدیر داره! نمیدونین اون اسامی چقدر مهم بودن. اسم کسایی توی اون کاغذ بود که قرار بود تو مدت زمان خاص خودشون کشته بشن.
دهانم باز ماند و چشم هایم گرد! ترورررر؟؟؟؟؟
یعنی من در کنار همچین گروه خطرناکی کار میکردم؟ نه غیر ممکن بود!
محمد حسین ک چهره ی متعجب مرا دید گفت:
_اره ترور! شما نمیدونی چه باند بزرگ و خطرناکی وجود داره! اگ از بقیه اهدافشون با خبر شین که دیگه پاتونو اونجا نمیزارین!
سوار شین باید با ما بیاید...
#ادامه_دارد...
هدایت شده از كانال رسمي ( مجمع جهاني خادمين شهدا)
4_5872736112144810734.apk
7.16M
🔮 #نرم_افزار های بهشتی
ــ〰
🕌ویژه شهادت امام باقر علیه السلام
🖍نرم افزار«طلوع دانش»
⬇️ شامل؛
🌴زندگینامه امام باقر(ع)
📚حکمت ها
🔋مرام سیاسی
🗡مبارزات فرهنگی
🌱سیره تربیتی
و...
هدایت شده از یامجیر
📌واکنش😳 توییتری علیرضا پناهیان به سخنان اخیر رئیس جمهور .
آن ذهن بیمار😳 که مذاکره با صدام را
با آمریکا مقایسه میکند‼️❗️
همان کسی است که.....
آنلاین و بروز باشیم👌👌
از ناب ترین مطالب استاد پناهیان لذت ببرید😍
فقط کافیست👇سریع عضو بشید👇
http://eitaa.com/joinchat/1943797771Ca97cc9de02
هدایت شده از 🌹محب الشهدا🌹 شهیدسعیدبیاضےزاده❤
📝♥️
#تو را دوست دارم.❤️
#نوشتن، را از تو بیشتر!
نگاه کن همه ی واژه هایم عطر تو را گرفته اند...
#همسرانه
#شبتون_شهدایی
🌴🌴🌴
https://eitaa.com/setaregan_velayat313