ستارگان آسمانی ولایت⭐️
دلش دختـر مےخواست دختری ڪہ با شیرین زبانے " بابا " صدایش ڪند ... حلمـا خانـم ۱۸ روز پس از شهـادت
نگویید از قصه ی #دختر و #بابا
نگویید
تورا به خدا
ما دختر ها دلمان نازک است..
بگویی #ب ما تا #بابا میرویم..
تا در آغوشش جا گرفتن میرویم..
ما دختر ها دلمان نازک است..
نگویید بابا..
ما تا عمق جانمان میسوزیم
بابا داریم و غمگینِ #دل_بی_بابایِ
#کوثریم و #حلما و #رقیه_جانم..
گفتم رقیه جان ، دلم پرکشید به #ظهری به #بدن_بی_پیرُهنی به #اشک_داغ_خواهری..
#امان_از_دل_زینب💔
.
.
#کوثر_شهید_بیضایی❤
#حلمای_شهید_نجفی❤
#رقیه_ی_ارباب❤
#زندگیتون_شهدایی💎
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
دلم گرفته مرتضی....دلم گرفته مرتضی.... این همه چراغ ....توی این شهر....
هیچ کدوم چشم هامو روشن نمیکنه....
این همه چشم توی این شهر....
مرتضی هیچ کدوم دلمو گرم نمی کنه.... مرتضی این جا همه می دَوند که زنده بمونند ...
هیچ کس نمی دَوه که زندگی کنه......
این شهر همش شده زمین...
دیگه آسمونی نداره توی این شهر...
من #دلم آسمون میخواد مرتضی...😭
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
دلم گرفته مرتضی....دلم گرفته مرتضی.... این همه چراغ ....توی این شهر....
هیچ کدوم چشم هامو روشن نمیکنه....
این همه چشم توی این شهر....
مرتضی هیچ کدوم دلمو گرم نمی کنه.... مرتضی این جا همه می دَوند که زنده بمونند ...
هیچ کس نمی دَوه که زندگی کنه......
این شهر همش شده زمین...
دیگه آسمونی نداره توی این شهر...
من #دلم آسمون میخواد مرتضی...😭
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از مفتاححیدریون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معالجات طب قدیم اساسی بود!
🔻سخنان امام خمینی(ره) در جمع پزشکان طب سنتی
🇮🇷ڪانال روشنگری «مفتاح»
#ایتا
https://eitaa.com/meftah1414
#سروش
http://sapp.ir/meftah1414
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
❣شهیدمدافع حرم مصطفی صدرزاده: سعی کنید یه شهید انتخاب کنید برید دنبالش،بشناسیدش،باهاش ارتباط برقرا
سلام،روزتون بخیر
رفیق #شهیددارین؟؟
دوستانی که مایلن نحوه آشناییشون رو با رفیق شهیدشون برامون بفرستن تا تو کانال بذاریم
آیدیِ ارسال
@shsaeedbayazizadeh313_76
اگه معجزه ای از طرف دوست شهیدتون براتون رخ داد هم بگین تا تو کانال بذاریم
لطفا این یه بارو به حرفم گرش بدین😄🙈
شاید دلنوشته شما بتونه رو یکی دیگه هم تاثیر بذاره
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
📖 #رمان•••👇 . #چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن . #قسمت_بیست_و_هفتم یعنی ... . -بیا با هم یه سر بریم خونه ی
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
#قسمت_بیست_و_هشتم
.
بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت:
.
-چرا؟!
.
-چی چرا؟؟
.
-شما دعا کردید که شهید نشم؟!
.
سرم رو پایین انداختم.
-وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم...حس کردم سبک شدم...جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...چشمام بسته بود...تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم...اما در باغ بسته بود😔...از توی باغ صدای خنده های اشنایی میومد...صدای خنده سید ابراهیم...صدای خنده سید محمد...صدای خنده محمدرضا...خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت.
نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری😢
گفتم چرا؟؟
گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش.
یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم
.دیدم تو امبولانسم و پیدام کردن.
شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟!😢
اخه من تو مشهد کلی از اقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده.
اونوقت...
.
-اشک تو چشمام حلقه بسته بود 😢نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم
- آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی😐
میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟
-الانم که برگشتم هم فرقی نداره.
.خواهر
اون نامه..اون حرفها همه رو فراموش کنین...
من دیگه اون اقا سید نیستم...
-چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!
.
-نمی بینید؟؟
من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم.
حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم.
نمیتونم رانندگی کنم.
برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟!
-این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست.نظر شما هم برای خودتون.
.
-لازم نیست کسی بهم ترحم کنه.
-میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره
عین
شین
قاف...
.
-لااله الا الله
به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید
.
-اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم
.
با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد...من هم اروم اروم اطاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون.
بعد یه ربع مادر سید وزهرا هم اومدن بیرون و در اطاق رو بستن.
مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان.
.
زهراگفت:
این خانم..
این خانم..
همون کسی هستن که...
.
#ادامه_دارد .
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 #رمان•••👇
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_نهم
مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان؟!
زهرا: خاله جان این خانم
این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود.
-اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه.
-دیگه دیگه .
.
صورتم از خجالت سرخ شده بود و سرم رو پایین انداختم.دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود.
مادر سید گفت دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی..پسرم از اونروز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد ولی با دیدن شما حالش عوض شد☺️معلومه شما با بقیه براش فرق داری.
.
زهرا: خاله جون حتی با من.
.
-حتی با تو زهرا جان .
.
دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون.میگفتن حتی جنازش هم بر نمیگرده.باور کرده بودم که پسرم شهید شده.ولی خدا رو شکر که برگشت.
-خدا رو شکر.
.
یک ماه از این ماجرا گذشت و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم کم داشت با شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد ولی همچنان میگفت که من برم پی زندگی خودم.
-خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید.
من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم
اینکه یا شهید میشم
یا سالم برمیگردم
اصلا این گزینه تو ذهنم نبود...
شما هم دخترید و با کلی ارزو
ارزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید
با هم کوه برید
با هم بدویید
ولی من..
بهتره بیشتر از این اینجا نمونید.
-نه این حرفها نیست😑بگید نظرتون درباره من عوض شده.بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید و هیچ حسی به من نداشتید.
.
-نه اینجور نیست
لا اله الا الله
.
-من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون... ولی آقای فرمانده...
این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید.
و فقط به کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید.
.
-خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین.
.
-من حرفهام رو زدم
خداحافظ.
و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم.
.
یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم.نور افتاب از لای پرده ی اتاق داشت روی صورتم میزد.فکر هزار جا میرفت.که مامان اروم در اتاق رو زد و اومد تو
.
-ریحانه؟؟ بیداری؟؟
.
-اره مامان
.
-ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی...؟!😯
.
-چی؟! 😯نه فک نکنم..چطور مگه؟؟😕
.
-اخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست
میگفت پسرش هم دانشگاهیتونه😐
.
-چی؟! خواستگاری؟!😐کی بود؟
.
-فک کنم گفت خانم علوی😐
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸📽 #رهبرانقلاب روزی چندساعت کار میکند ؟
#آرامش_امت
💠 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 #رمان•••👇
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_سی_ام
.
-فک کنم گفت علوی
.
-چییی علوی؟!؟!
.
-میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟
.
-چی؟! ها؟!اآهان..اره..فک کنم بشناسم
بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! 😯 ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه.
.
تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخندفرستاد
.
منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار اقا سیده
-سلام زهرایی..خوبی؟!
.
-ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری.
.
-زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟
-دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت.
-ای بابا
.
.
روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید...دل تو دلم نبود...هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود..یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟!
و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت..😕
اصلا حوصله عیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه😊
بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟
حالا این پسره چی میخونه؟؟
وضعشون چطوریه؟!
و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد
.
.
هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد...صدای کوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم.
خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد.
از لای در اشپزخونه یواشکی نگاه میکردم😞
اول مادر سید که یه خانم میانسال بل چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه اقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل..
با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد😢
.
تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی😊
.
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت:
شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!😆
آقای مهندس چرا نیومدن؟!😊
.
که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺️
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
بسیجی خامنه ای بودن
از سرباز خمینی بودن سخت تر است
و صد البته شیرینی بیشتری هم دارد...
ما نه امام را دیدیم
نه شهدا را
با این حال
هم پای امام مانده ایم
هم میخواهیم شهید شویم
به این فکر میکنم
این شانه ها
تا به کی تحمل این بار مسئولیت را خواهند داشت ؟
و این قلب تا به کی خون دل خواهد خورد ؟
میدانی ؟
غربت بسیجی های خامنه ای را
تنها آغوش مهدی (عج) تسکین خواهد بود...
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#برادر_حزب_للهی
یک لحضه لطفا....✋ ⇓⇓↯
صفحه ات را باز میکنم 😯 انگار #آلبوم شخصی ات را باز کرده باشم
پر است از پستهایی با عکسهای جور واجور از #گلزارشهدا گرفته ای تا #هیئت شب جمعه ای که رفته ای با چفیه و انگشتر #عقیق و #ریش و گاها #ته_ریش . #دلبری هایی به سبک #حزب_للهی ...
و بماند عرق شرمی که از مشاهده #کامنت های #دختران در زیر #پستت میریزم
🌷🎋🍃
و اینکه تو چه#ذوقی میکنی و با چه#اشتیاقی جوابشان را می دهی و #سر_بحث را باز میکنی....
و در میان پستهای پر رنگ و لعابت ناگهان عکس از یک #شهید به چشم میخورد
#پهلوان شهیدی به اسم :
✔ ✔ ✔ #ابراهیم_هادی .......✔ ✔ ✔
زیر عکس #هشتگ (#رفیق_شهید_من) جلوه دیگری به پستت بخشید 😕 😕
🌹🌸🌹
به فکر میروم ....😏
و با خود مرور میکنم ....
#ابراهیم_هادی ....
مگر همان شهیدی نبود که وقتی فهمید چند تا دحتر #شیفته #تیپ و #هیکلش شده اند 😍 درست از فردای همان روز با سر و وضع #ژولیده میرفت باشگاه😐 ؟
لباس هایش را به جای ساک در پلاستیک مشکی میگذاشت ... مبادااا حتی #ناخواسته نا خواسته هااا ...
#دل_دختری را بلرزاند
یک جایی خوندم ،#عاشق اگر رنگی از #معشوق نگیرد در #عشق خود #صادق_نیست !!¡¡¡
میدانی #اخوی ....
شمایی ک #شهدا را #الگوی خود میدانی . شمایی که #عاشق_شهادتی ..
شمایی ک #هشتگ #حزب_للهی از پستهایت نمی افتد .
کاش در #حزب هوای #نفست نباشی
#تلنگر به #خودم
#تلنگر به #خودم
#تلنگر به #خودم
#تلنگر به #خودم
#حواسمان_به_خودمان_باشد
#امام_غریبی_چشم_به_اعمال_ما_دوخته
#عزیز_زهرا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻣﻴﮕﻦ :
ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷه، کافیه.✋
نماز هم نخوندی نخون...😒
روزه نگرفتی نگیر.😕
به نامحرم نگاه کردی اشکال نداره🙈 و.........
فقط سعی کن دلت پاک باشه!!!!!!!!!!❤️
ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ :👇👇👇👇
ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﭘﺎﮎ برایش ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺁﻣﻨﻮﺍ
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﮔﻔﺘﻪ :📢
[ ﺁﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ ]
ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ ،💟
ﻫﻢ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ .✅
ﺍﮔﺮ ﺗﺨﻤﻪ ﮐﺪﻭ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ
ﻭ ﻣﻐﺰﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ .❗️
ﭘﻮﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ .❗️
ﻣﻐﺰ ﻭ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﺪ .
ﻫﻢ ﺩﻝ ؛ ﻫﻢ ﻋﻤﻞ❗️❗️❗️
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🍃🌸 🍃🌸
🌸 #انتشار_با_لینک
#جهت_حمایت
❤️تقدیم به همه ی فرزندان شهدا❤️
مراسم عقدشه👰💍
سر سفره عقد نشسته...
بغض گلوشو فشار میده...😔
یاد مراسم های عقد دوستاش میوفته...
اینکه همه باباهاشون یه کت شلوار قشنگ پوشیده بودن و تر و تمیز کنار عاقد مینشستن و لبخند زنان دخترشونو نگاه میکردن.😍
توی دلش میگه :
شاید بابای من منو دوست نداره که الان نیست😢
شاید دخترشو فراموش کرده 😔
اما نه...
مگه میشه...
یاد روز اول مدرسش میوفته...👧
وقتی که باباش تا سر کلاس باهاش اومد که یه دونه دخترش احساس غریبی نکنه☹️
یاد وقتایی که بی حوصله بود و بابایی براش قصه تعریف میکرد...👨
یاد وقتی که گریه کرده بود و باباش بغلش کرد و گفت:
گریه نکن دخترم...بابایی همیشه کنارته❤️
ولی بابایی الان کنارش نبود...😢
باباییش تو حساس ترین سکانس زندگیش کنارش نبود.😔
عاقد داره خطبه رو میخونه...
اشکاش بی اختیار میومد😭
اخه باباش قول داده بود سر عقدش بیاد
مگه میشه بابای آدم سر عقد یه دونه دخترش نباشه؟؟😔
تو فکر میره...
صدای هیچکس رو نمیشنوه...
فقط یه صدا فکرشو پاره میکنه...😢
سرشو بالا میاره...
میبینه که قاب عکس بابا افتاد رو زمین...
یکی از فامیلا میگه چیزی نیست و عکس رو سریع به دیوار میزنه...🙂
اما فاطمه میدونه که باباش اومده...😇
عاقد میپرسه آیا وکیلم؟!
سرشو بالا میاره...
اشکاشو پاک میکنه و میگه:
با اجازه بابای شهیدم ...بله💚
نثار روح مطهر #شهدا صلوات
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
••••••••••••❥❤️❥••••••••••••