eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
160 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت بـیـسـت و شـشـم _نوید تو موتورو بیار منم خانم حسینیو میبرم بیمارستان! سرم را که بلند کردم با محمد حسین مواجه شدم که به سمتم میامد! اشک هایم را پاک کردمو متعجب به چشم هایش چشم دوختم! در ماشین را باز کرد و سوار شد. بدون اینکه نگاهم کند گفت: _یکم دیگه تحمل کنید! قل میدم ‌نزارم اتفاق دیگه ای بیفته! با لحنی متعجب گفتم: _بمب چیشد؟ _شرمنده که نمردمو زنده موندم! این تعجب داره؟ خنثی شد دیگه! _میشه انقدر خونسرد حرف نزنید! نزدیک بود بمیرین! _گذشته دیگ! الان دست شما مهمه! صورتم را به سمت دیگری کردم و نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم! ادم کله شقو زبان نفهم! من اینجا جانم ‌درامد انوقت خیلی ریلکس میگوید: گذشت دیگه... از درد دستم سرم را به پنجره تکیه داده بودم و لب میگزیدم! میفهمیدم که محمد حسین گهگداری نگاهم میکند. ناگهان خیلی غیره منتظره با مشت به روی فرمون کوبید و گفت: _اخه مگه قرار نبود تو خونه بمونید؟ متعجب نگاهش کردم و گفتم: _نتونستم تو خونه بمونم! _حالا چی؟ حالا که این بلا سرتون اومده میتونید جلو خودتونو بگیرید؟ از لحن و برخوردش متعجب شدم! چرا انقدر عصبانی حرف میزد؟ من هم با لحن تندی گفتم: _نخیر! نمیتونم! نگاهم را از چهره اش گرفتم و به پنجره دوختم. تقصیر خودش بود! از بس با احترام و ارام با من حرف زده بود که عصبانیتش ازرده خاطرم کرد. با لحنی ارام شروع به حرف زدن کرد: _لیلی خانم حق بدین بهم! اولش که تصمیم بر این گرفته شد تا شما با ما همکاری کنید کلی مخالفت کردم و تهشم بی فایده بود نگرانیام از همون جا شروع شد... بعدشم که لحظه به لحظه زیر نظرتون داشتم تا مبادا تو خطر بیفتین! اینکه امروز توی اون دفتر چه بلاهایی سرتون اوردن و باشه میشه فراموش کرد اما اینکه تیر خوردین نه! مشکل شما اینه که اصلا منو درک نمیکنید! نمیدونید باید گزارش لحظه به لحظه به خانم جون بدم! نمیدونید که برام سخته برا شما اتفاقی بیفته و یه عمر نتونم خودمو ببخشم! میدونید وقتی فهمیدم بمب بهتون وصل کردن چی تو دلم گذشت؟ نه نمیدونین! چون فقط به فکر ذهن کنجکاو خودتونید! بد نیس این وسطا مسطا، یکم.. فقط یکما به منه بدخت و خانوادتونم فکر کنید! آخ گفتم خانواده! الان چی بگم من به خانوادتون؟ اقا رسول نمیاد یقه ی منو بگیره بگه واس چی دختر منو کشیدی تو این کار؟ نمیاد بزنه تو گوشم؟! حرفم فحشی و سیلی ک میخورم نیستا! عیب نداره به جون میخرم فدا سرتون اصلا منتها حرفم سر شرمندگیه که یه عمر واسم بجا میمونه! پس بهم حق بدید عصبانی شم! اگه الان عصبانیم به همون اندازه شرمنده شمام هستم! چشم هایم از حدقه بیرون زده بود و به دهانش زل زده بودم! هر چقدر در این مدت کم حرفی کرده بود امروز خالی کرد! چه دل پری داشت! چقدر بیشعورم من! حرف هایش بی راهم نبود! اصلا اینها به ذهنم خطور نکرده بود! تنها چیزی که در آن لحظه بر زبانم نشست این بود: _ شرمنده نباشین اتفاقیه که افتاده! دگر بینمان سکوت شد تا به بیمارستان رسیدیم. جلو تر از من از ماشین پیاده شدو در سمت مرا باز کرد. بدون اینکه نگاهم کند گفت: _میخواین بیشتر از این ازتون خون بره؟ پیاده شدم خواستم قدمی بردارم که چهره ی عصبانی بابا از جلوی چشمم رد شد. به سمت محمد حسین برگشتم و گفتم: _ببینید چی میگم. من با شما نبودم! اصلا منو شما هیچ همکاری باهم نداشتیم! من رفته بودم برای خبرگزاری که این بلا سرم اومد! اینو به خانوادم میگم! پوسخندی زد و گفت: _نه نمیشه دروغ بگیم! _اقا محمدحسین من دروغ میگم نه شما! اگه راستشو بگم معلوم نیست چه مشکل بزرگی برام پیش میاد! پس چیزی نگید بهشون! فقط اگه کارای پلیسیشو دنبال کرد بابا شما حلش کنید که قضیه لو نره! سرش را پایین انداخت و گفت: _باشه! هر جور شما راحتین. ادامه دارد...
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت بـیـسـت و هـفـتــم خطر رفع شده بود و همه خوشحال! یک هفته میشد که من در بیمارستان بستری بودم! برای منی که لحظه به لحظه در جنب و جوش بودم سخت بود که روی تخت دراز بکشم و به سقف و درو دیوار اتاق خیره باشم! صدای زینب که داخل اتاق شد مرا به خودم اورد: _یکاری کردم مامانت بره خونه و من جاش بمونم! _ممنون لطف کردی فقط جون مادرت تو سکوت سیر کنا! _بخاطر تو نموندم که بخاطر داداشم موندم! _داداشت؟ _اره داداشم! محمد حسین و برو بچ پلیس قراره بیان ملاقاتت! به هر حال زمانی همکارشون بودی خواهر جان! متعجب به لبخندش خیره شدم! _اینجا ؟؟؟؟ کی اونوقت؟ نگاهی به ساعتش کرد و گفت: _فکر کنم یه ۵ دقیقه دیگ در اتاقو بزنن _زینبببب! ۵ دقیقه دیگه اینجان اونوقت تو الان اینو به من میگی؟ _مگ میخواستی ارایش و شینیون کنی؟ خواستم حرفی بزنم که صدای در مانع شد: زینب خندید و گفت: _خخخ از ۵ دقیقه زودتر رسیدن! خدا کنه امیرم اومده باشه! در باز شد! اول از همه سرهنگ کاظمی و بعد تمام کسانی که در این مدت با انها همکاری داشتم وارد شدند اخر از همه هم محمد حسین! نشستم و جواب سلام و احوال پرسی های گرمشان را دادم. زینب همانطور که گل هارا در گلدان میگذاشت خیره به امیر که با تلفن حرف میزد مانده بود. آن هم با نگاهی مشکوک! سرهنگ کاظمی هم همچنان در حال تعریف و تمجید و تقدیر بود: _شما خدمت بزرگی به مردم کردید و مطمئنم... محمد حسین هم که سرش پایین بود و چیزی نمیگفت! احساس خستگی را در چهره اش میفهمیدم. نمیدانم چرا دلم برای امرو نهی کردن ها مراقبت هایش از من تنگ شده بود! بقیه هم که در ان بین چیزی میگفتند و میخندیدند! ناگهان نگاهم به نگاه کاشف گره خورد که سخت به من چشم دوخته بود و در فکر فرو رفته بود! حتی وقتی نگاهش کردم هم متوجه نشد و قصد بیرون امدن از فکر را نداشت! حالا چرا در صورت من فکر میکرد؟ همه که رفتند کاشف همچنان مانده بود! محمد حسین هم در حال حرف زدن با زینب و امیر بود: _امیر خونه مونه نمیریا کلی کار ریخته سرمون! ابجی توام دو دیقه بیخیال این اقا شو یهو دیدی اخراجش کردنا! _واا داداش به من چه؟ من تو روز فقط یک بار امیرو میبینم! شایدم دو روز یک بار اینم میخواین ازم بگیرین؟ محمد حسین با حالت تهوع نگاهی به امیر انداخت و از روی تاسف برایشان سر تکان داد! وقتی به سمت من برگشت و برای لحظه ای با او پشم در چشم شدم ناخواداگاه ضربان قلبم تند شد! همانطور که نگاهش به من نبود گفت: _خب دیگه لیلی خانم مام باید بریم ممنون بخاطر همه چیز! سرم را پایین انداختم و با لبخندی گفتم: _ممنون که اومدین! زینب با امیر بیرون رفتند و محمد حسین هم رو به نوید کاشف گفت: _نوید چسبیدی به صندلی پاشو بریم دیگه! نوید که بلاخره به خودش آمد مکثی در صورت محمد حسین کرد و گفت: _شما برین من میام! محمد حسین متعجب نگاهش کرد و گفت: _باشه منتظرم تو حیاط دیر نکن! با من خداحافظی کرد و رفت! هنگ، خیره به کاشف ماندم! سرش را پایین انداخت و گفت: _میخواستم باهاتون حرف بزنم! _بله بفرمایید! _خب اولش باید یه مقدمه ای باشه! ولی من اهل مقدمه و این چیزا نیستم! یعنی میگم حرفو باید مستقیم گفت! _اره خب منم از مقدمه چینی خوشم نمیاد! حرف اصلیو بزنید. دستی به ته ریشش کشید و نفسش را به بیرون فوت کرد. انگار چیزی اذیتش میکرد! نمیتوانست راحت و خلاصه حرفش را بزند! _اقای کاشف راحت باشین! مگ چی میخواین بگین که انقدر سخته براتون؟ _چی بگم اخه! از اون شناخت کمی که از شما دارم میترسم از دستم ناراحت بشید! _نچ مردم از کنجکاوی بگین دیگه! _خیلی خب باشه! لیلی خانم من نمیدونم چی شد و چطور شد.. اصلا کی و به چه دلیل! ولی چیزیه که حسش کردم و خیلی داره اذیتم میکنه! یعنی اگه نگمش جونمو میجوه! من ... من به شما... علاقه مند شدم! ...
مجید قهوه‌خانه داشت برای قهوه‌خانه‌اش هم همیشه نان بربری می‌گرفت تا «مجید بربری» لقب بامزه‌ای باشد که هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد.🙂 اخلاقش واقعا شهدایی بود ،بارها هم کنار نانوایی می ایستاد و برای کسانی که می دانست وضعیت مناسبی ندارند. نان و دستشان می رساند. خیلییی مهربوون بود☺️ قهوه‌خانه‌ای که به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان مجید آنجا رفت‌وآمد داشتند : «یکی از دوستان مجید که بعدها هم‌رزمش شد در این قهوه‌خانه رفت‌وآمد داشت. یک‌شب مجید را هیئت خودشان ‌برد که اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود. بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنی‌های سوریه و حرم حضرت زینب می‌خوانند و مجید آن‌قدر سینه می‌زند و گریه می‌کند😭 که حالش بد می‌شود. وقتی بالای سرش می‌روند. می‌گوید: «مگر من که حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده می‌روم.» از همان شب تصمیم می‌گیرد که برود.»...🌹 .... ۲۱دیماه۹۴ شهیـد مجید قربانخانے🌹🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
اے صبا از من بہ اسماعیل قربانے بگو زنده برگشتن ز ڪوی یار شرط عشـــق نیست عاشقِ دلداده آن باشد ڪہ از ڪوے حبیب تن بہ خاڪ و سر جدا سوے محبـوبش رود #شهید_محسن_حججی🌷 #وَفدیناهُ_بذبح_عظیم https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#سرلشکر_شهید_عباس_بابایی اسماعیل نیروی هوایی ؛ خلبانی ڪہ در روز عید قربان دنیا را برای خدایی شدن ذبح کرد #سالروز_شهادت🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشق #شهادت شدم ... آن روز که دلم گره خورد... با نامت یا #سید_الشهدا ...🙂🎈 #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#انس_با_قرآن هر روزیک صفحه از قرآن کریم سلامتی‌وتعجیل‌حضرت‌صاحب‌الزمان‌(عج) به نیابت از #شهـیدان_حاج_حسین_خرازی #محمد_اینانلو قـرائت امـروز 👇سوره #آل_عمران #صفحه_شصت_ونه @setaregan_velayat313 ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─----╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلتنگ که می شوی بگو یا مـهــدی دل‌سنگ که می شوی بگو یامهــدی گر بر ســرت تگــرگ و طـوفان بارد هر رنگ که می شوی بگو یا مهــدی #شاعره‌ٔ‌مهدوی‌عج_شیرزاد #روزتون_مهدوی💚 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#یااباعـبدلله...♥️ پـرسشـے بَد،نگران ڪرده مـن مجـنون را♡🌙 اربعـین #ڪربُبَلا... حک شـده در تقـدیرم؟!🍃 #یه_ڪربلابده_ارباب😭 #اربعین_کرببلایی_نشوم_میمیرم https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨بسم‌ الله الرحمن الرحیم✨ سلام✋ 🌸چله‌مون از امروز شروع میشه ترک یک گناه و نذر لبخند صاحب الزمان(عج) 💪می‌خوایم کمر همت ببندیم و گناه نکنیم تا دل حضرت مادر(س) رو شاد کنیم و در ظهور آقامون حضرت حجت(عج) مؤثر باشیم. یا زهرا✌️ #کانال_ستارگان_آسمانی_ولایت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
✅ چله ترک گناه 🌸 ختم ‌زیارت‌ عاشورا ⬅️ روز بیست ودوم هدیه به شهیدان ❤️ #حاج_حسین_خرازی❤️ ❤️ #محمد_اینانلو❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لبخنــد تو درمان و من بَند بہ هــر دردی از درد نمـاند هـیچ ، آن گہ ڪہ تـو می خندی . . . #شهـید_حاج_حسین_خرازی💞 #سالروز_ولادت🎈 #روزتون_شهدایی🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨ زور دارد که ببینم همه رفتند حرم و من از دور برای تو غزل میسازم باز در تلخی ایامِ خودم رویای اربعین کرب و بلا را چو عسل میسازم... https://eitaa.com/setaregan_velayat313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕 ‌ ✨ وصیت_شهیــد👌🏻 اگر خواستیـد نذری چیزی کنیـــد فقط گـناه نکنیـد... مثلا بگـید نـذر میکنـم یه روز گنـــــاه نمیکنمــ😔 هدیـــه به حضـرت صاحـب الزمان از طرف مجیـد... یعنـے از طرف من عمـل رو انجام بدید برای سلامتـےو تعجیـــل در فرج امام زمـان... یکـے از مجـــرب ترین کارها برای آقـــــا امام زمان اینـــــه... https://eitaa.com/setaregan_velayat313
◾️+حاجی #فرزندت_کجاست ؟! _تو کوله‌مه! +اونجا چی کار میکنه؟! _میخواد باهام بیاد منطقه! (محمدمهدی فرزند شهید خیزاب شبهای قبل از عملیات به کوله پشتی پدر میرفت تا با پدرش عازم #سوریه شود) https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️🎥شهيد #مجيد_قربانخانی 🔸مدافع حرمی که به گفته پدرش اهل این حرف ها نبود، تک پسر خانواده و بچه یافت آباد، اما خانم زینب (س) تمام قد خریدش... #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#شھیدانہ 💚 تُ خدا را دیدی ومن هوا را تُ عاشقےڪردی وپرواز نمودی من هوس بازی ڪردم ودرجا زدم ✋ °| تُ |° برنده از رفتن شدی و من شــرمنده از بودنم 😔💔 #تولدت_مبارڪ_داداشم https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#دوست_دارم_مثل_توباشم ✳️ قلب رئوف ابراهیم #پهلوان_شهید_ابراهیم_هادی 🌷 👆عڪس باز شود 🌹 #یادشهداباصلوات https://eitaa.com/setaregan_velayat313