❜❜↲نباید روی آن چیزی که
در دَستِمان هست
حساب کنیم،
بلکه باید روی آنچه
دستِ خداست
حساب کنیم.
توان ما به میزانِ
امکاناتِ در دستِ ما نیست!
توان ما به میزانِ
اتصالِ ما به خداست...
#شهید_عبدالله_میثمی❛❛
‹ 🌘 ›↝ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
‹ 🎥 ›↝ #رفیق_خدایی
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت92 سیاوشافسارکوسهیجنوب
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت93
یوسفسوارموتورتریل،خودراپایارتفاعات رساند.ازآنبالاصدایدرگیریوانفجار وشلیکمیآمد. موتورراخاموشکردوبهپهلورویزمین انداخت.دویدبهطرفجادهخاکی. یکستونرزمندهدرحالبالارفتنبودند، یوسفازرزمندهایکهسرستونبود،پرسید: «کدامطرفمیروید؟» رزمندهبلدچیباشکوتردیدبهیوسف نگاهکرد.یوسفبهسرعتکارتشناساییاش راازجیبپیراهنشدرآوردودستبلدچیداد.بلدچیزیرنورکمسویمنورهانتوانست درستوحسابیکارتراببیند.
برايچیمیپرسی؟
میخواهمبرومطرفموقعیتشهیدرضوانی.جاییکهگردانعمارواردعملشده. اونطرفمیروید؟
نه،راهماجداست.بایدهمینراهروبریبالا، رسیدیبهیکدوراهیبروسمتراست. بازهمبالاتریکراهبهسمتراستهست کهمیرسهبهموقعیتشهیدرضوانی.
یوسفبهسرعتحرکتکرد. نفسنفسزنانازارتفاعاتبالامیرفت. جایزخمهایشمیسوخت. ترکشیکهدرستونفقراتشبود، دردشرابیشترمیکرد. لغزیدوبرایاینکهنیفتد،دستهایشرا ستونکرد.پوستکفدستهایشرویزمین کشیدهشدوبهسوزشافتاد. توجهیبهدردوسوزشنکردوبهراهش ادامهداد. پهلوهایشتیرمیکشیدوبهسختینفس میکشید.دستبهپهلوودرحالیکهبهسختی میتوانستنفسبکشد،رویماسههاو سنگریزههامیلغزیدوبهراهشادامهمیداد.
□ □□
سیدعلیبهاطرافنگاهکردوازفرزادپرسید: «اینپسرهکجارفت؟»فرزادازمکالمههای پشتسرهمبابیسیممنگشدهبود. گوشراستشراباانگشتخاراندوپرسید: «کدومپسره؟»
همینکهبایوسفآمدهبود،الاناینجابود.
فرزادشانهبالاانداخت.
سیدعلیلبگزید،کرامترفتهبود!
□ □□
سیاوشبهآرامیچشمبازکرد. سرشدردمیکرد. پهلویشمیسوخت.نالهکرد. خواستبلندشودکهافسربعثیپوتینشرا رویسینهاشگذاشتوفشارداد. سیاوشچشمتنگکرد. یکمنوردرآسماننورافشانیمیکرد. هیکلیقور افسربعثیرادرضدنورمیدید. صورتشمعلومنبود. دانیالدرکنارشنالهمیکرد، خونخشکیدهصورتشراپوشاندهبود. سیاوشبهپهلوبرگشتوباکفدستخون راازرویچشمهايدانیالپاککرد. باوحشتگفت:«دانیال،دانیالخوبی؟»
دانیالدودندانجلویياششکستهبود. باچشمهايپرازاشکسرتکانداد. سیاوشبهافسربعثینگاهکرد. یکسربازعراقیازراهرسید.احترامنظامی
بهجاآوردوباافسربعثیصحبتکرد. افسربعثیبرسراوفریادزد. سیاوشباصدایآهستهگفت: «بایدکاریبکنیم».دانیالخوندهانش راتفکردوگفت:«تهتارتونیم؟»
دانیالبادندانشکستهودهانپرخون نميتوانستکلماترادرستبیانکند. افسربعثیبهسربازدستوریداد. سربازجلوآمد.باخشونتیقهسیاوشرا گرفتوبلندشکرد.سیاوشازشدت درد نالهکرد. سربازبدونتوجهبهدردونالهيسیاوش، دستهاياوراازپشتبابندپوتینمحکم بست.سیاوشدیگرنمیتوانست دستهایشراتکانبدهد.
سربازعراقیهمینکاررابادانیالکرد. دستهاياوراهمازپشتبست. بعدیقههردوراگرفتوکشیدوبهیکتخته سنگ.افسربعثییکسیگارروشنکرد. پُکزدودودشرارهاکرد.
سیاوشباصدایخفهگفت:«فکرکنمای نهاهممثلماگمشدند».واتهتیمارونم یکوتن؟
چرامارونمیکشد؟مثلاینکهناراحتیزندهموندی،آره؟
گوشهآسماندرحالروشنشدنبود. روشناییکمکمازشرقپهنمیشدودرآسمانجلومیآمد. افسربعثیقدممیزدوسیگارمیکشید. سیاوشودانیالباصدایيآهستهباهمحرف
میزدند.قاطرهادرهماننزدیکیبودند.
سیاوشباافسوسگفت:«خداکنه بچههابیایندونجاتمونبدن». دانیالبهگریهافتاد.سیاوشبهاوتوپید. خجالتبکش،واسهچیگریهمیکنی؟
ادامه دارد...
#رمان
#داستان
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
💌
سلام نام خداست!
و سلام علیکـــم یعنی؛ خدا با شماست.
چه خوب است که آدمی در همـه کس
خداوند را ببیـند ... ♥️
حاج اسماعیڵ دولابی
•••••••••♡••••••••
ســــــــــــــــــــلام بہ روے ماه همتوݩ😍👋
دلبـــــر شیرینکاے خونہ ...
حال و احوالتوݩ الھی به کام باشہ 🍃
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
نوشته بود :
به زندگی وصلم می کنی،مامان.
و این دقیق ترین توصیفی بود که
از مادر خوندم❤️
#مادر
چند روز بیشتر تا روز مادر باقی نمونده
چه تصمیمی برای تشکر از مادرت داری رفیق؟!
@bornamontazerیه خط باریک تا بهشت.mp3
زمان:
حجم:
1.2M
😒معتقده همهچی توی این مرز و بوم دستبهدست هم دادن تا پیشرفت نکنه!
#من_و_دوستام
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
454.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از داداشای خوب تک چرخ زنمون😂😂
.
.
#بخندیم
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
13.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بدون فر و همزن کیک خیس حآضر کن 🥳🍩
مواد لازم :
روغن و شکر
پودر کاکائو
شیر و وانیل
بکینگ پودر
تخم مرغ ۴ عدد
آرد به مقدار لازم
#آشپزی
#حوصلتون_سر_نره
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت93 یوسفسوارموتورتریل،خو
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت94
میترتمتیاوت.م یترتم.
نترس.خودترونباز.نبایدبترسی.باشه؟
افسربعثیسربازراصدازدوبااوصحبتکرد.
سربازرفتوافساربروسلیوتورنادوراکشیدوآوردجلویتختهسنگ.
افسربعثیطنابدورقاطرهارابازکرد. جعبههایمهماتوکیسههایغذارویزمین افتاد. سربازعراقیازشانهيسیاوشگرفت واورابلندکردوبهپشتبروسلیانداخت. بعددانیالراهمبهپشتتورنادوانداخت. هردوراباطنابمحکمدورشکمقاطرهابست.سیاوشدستوپاميزد،نمیتوانستتکان بخورد. سربازبهطرفکوسهيجنوبرفت. خمشدزیرشکمکوسهيجنوب تاسرطنابگرهزدهرابازکندکههمانلحظه یکفکرمثلالهامبهذهنسیاوشهجومآورد.سیاوشنعرهزد:«سیاوش!»
کوسهيجنوببهسرعتپاهایشراجمعکرد وقبلازاینکهسربازنگونبختبتواند عکسالعملیانجامبدهد، باشکمرویسروبدناوفرودآمد. سربازعراقیباصدایخفهنعرهمیزد وپاهایشتکانتکانمیخورد. افسربعثیبهطرفکوسهيجنوبدوید. نعرهزدوبالگدبهپهلویکوسهيجنوبکوبید.پاهایسربازهنوزتکانمیخوردند. افسربعثیکلتشراازکمردرآورد. سیاوشودانیالباهمجیغزدند:«نه،نه!»
».صدایشلیکبلندشد. کلهکوسهيجنوبمحکمبهزمینخورد. پاهایسربازدیگرتکاننمیخوردند. کاسهسرکوسهيجنوبخردومغزشروی زمینپخششدهبود. افسربعثیخشمگینوباچشمانخون گرفتهبهسیاوشودانیالکهپشتبروسلی وتورنادوافتادهوجیغمیزدند،چشمغرهرفت. سیاوشدیدکهافسربعثیدرستپشت رخشایستادهاست،باآخرینتوانی کهداشتدوبارهنعرهزد:«سیاوش!»
افسربعثیبهطرفرخشبرگشت. جفتکمرگباررخشباشدتتمامبهصورت افسربعثیاصابتکرد. صدایخردشدندندانهاودماغافسر بلندشد.بهپشترویزمینافتاد. دستچپشرارویصورتگرفتوکوروبی هدفشروعبهشلیککرد. دانیالوسیاوشباهمفریادزدند: «بزنشرخش،سیاوش،سیاوش!»
افسربعثیکلتشرادرازکردهوشلیکمیکرد ومیخواستازجابلندشودکهدوبارپشتسر هم،جفتکهایرخشبهصورتوسینهاش خورد. افسربعثیتلوتلوخورانبهعقبرفت. درستلبدرهرسید.بهطرفرخششلیککرد.رخشبرایآخرینباررویدستانشجهید وبایکجفتکدیگرافسربعثیرابهدرهپرتکرد.افسربعثینعرهزناندردرهسقوطکرد وصدایشقطعشد. رخشچندقدمبرداشتوبعدپاهایشخم شدورویزمینافتاد. سیاوشودانیالدستوپامیزدند تاازپشتتورنادووبروسلینجاتپیداکنند. آسمانتقریباًروشنشدهوخورشید درحالطلوعبود. سیاوشودانیالدیدندکهخونازگردنوسینهرخشمیجوشد. تورنادوبهطرفرخشرفت. سیاوشسربلندکرد. حالافقطنیممتربارخشفاصلهداشت. آنقدرزورزدتادستراستشاززیرحلقه طنابدرآمد.باسرعتوبافشارطناب رویدستچپشراکمیبلندکرد ودستچپشهمآزادشد. بهسختیدستهایشرارویتیرهکمر بروسلیستونکردوآنقدرکلنجاررفت تاتوانستپایچپشراهمخلاصکند؛اماطنابکهشلشدهبودباعثشدکه سیاوشلیزبخوردوبهپشترویزمین پرازخونبیفتد.درحالیکهپایراستش هنوززیرطنابگیرکردهبود،پایشراتکانداد تاخلاصشود.بدنشازخونرخشخیس ولزجشدهبود.پایشآزادشد. بهسرعتبهکمکدانیالشتافت. دانیالداشتدستوپامیزد. سیاوشگرهطنابراشلکردوحلقهطناب راازدوربدندانیالبازکرد. دانیالآهونالهکناندویدطرفرخش. خودشرازمینانداختوسررخشرادرآغوشگرفت.خونازجايزخمگلولهقلقلمیکرد ورویزمینمیریخت.دانیالضجهزد:«نه،نه!
سیاوشبهطرفکوسهيجنوبرفت. کوسهيجنوبباچشمهايشفافودهان نیمهبازدیگرنهنفسمیکشیدونهتکان میخورد.کاسهيسرشخُردشدهوخون دلمهبستهزیرسرشجمعشدهبود. پوزهپرمویشخیسخونشدهبود. سیاوشزارزدوضجهزد.
دانیالبلندشد.رخشدردمیکشید
وپاهاینیمهجانشرابهزمینمیکشید
وخراشمیانداخت.
زیرشکموگردنشخونزیادیجمعشدهبود.سربلندکردوباچشمهايقهوهایدرشتش
مظلومانهبهدانیالنگاهکرد. قلبدانیالداشتازسینهدرمیآمد،
طاقتجاندادنرخشرانداشت.
خوندهانشبندنمیآمد.
جایدندانهایشکستهزُقزُقمیکرد. امادانیالبهدهانوسرشکستهاشاهمیتی
نمیداد.خونازفرقسرشکستهاش تاگردنوتیرهپشتشراهپیداکردهبود. چندرزمندهدواندوانازراهرسیدند. بادیدنآنصحنهایستادندوحیرتزده نگاهکردند.دانیالپاکشانوگریهکنان بهطرفرزمندهجلوییرفت.
ادامه دارد...
#داستان
#رمان
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯