eitaa logo
ستاره شو7💫
760 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت92 سیاوش‌افسار‌کوسه‌ی‌جنوب‌
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت93 یوسف‌سوار‌موتور‌تریل،‌خود‌را‌پای‌ارتفاعات‌ رساند.‌از‌آن‌بالا‌صدای‌درگیری‌و‌انفجار‌ و‌شلیک‌میآمد.‌ موتور‌را‌خاموش‌کرد‌و‌به‌پهلو‌روی‌زمین‌ انداخت.‌دوید‌به‌طرف‌جاده‌خاکی.‌ یک‌ستون‌رزمنده‌در‌حال‌بالارفتن‌بودند،‌ یوسف‌از‌رزمند‌ه‌ای‌که‌سر‌ستون‌بود،‌پرسید:‌ «کدام‌طرف‌میروید؟»‌ رزمنده‌بلدچی‌با‌شک‌و‌تردید‌به‌یوسف‌ نگاه‌کرد.‌یوسف‌به‌سرعت‌کارت‌شناسایی‌اش‌ را‌از‌جیب‌پیراهنش‌درآورد‌و‌دست‌بلدچی‌داد.‌بلدچی‌زیر‌نور‌کم‌سوی‌منورها‌نتوانست‌ درست‌و‌حسابی‌کارت‌را‌ببیند. ‌براي‌چی‌میپرسی؟‌ ‌میخواهم‌بروم‌طرف‌موقعیت‌شهید‌رضوانی.‌جایی‌که‌گردان‌عمار‌وارد‌عمل‌شده.‌ اون‌طرف‌می‌روید؟ ‌نه،‌راه‌ما‌جداست.‌باید‌همین‌راه‌رو‌بری‌بالا،‌ رسیدی‌به‌یک‌دوراهی‌برو‌سمت‌راست.‌ باز‌هم‌بالاتر‌یک‌راه‌به‌سمت‌راست‌هست‌ که‌می‌رسه‌به‌موقعیت‌شهید‌رضوانی.‌ یوسف‌به‌‌سرعت‌حرکت‌کرد.‌ نفس‌نفس‌زنان‌از‌ارتفاعات‌بالا‌می‌رفت.‌ جای‌زخم‌هایش‌‌میسوخت.‌ ترکشی‌که‌در‌ستون‌فقراتش‌بود،‌ دردش‌را‌‌بیشتر‌میکرد.‌ لغزید‌و‌برای‌این‌که‌نیفتد،‌دست‌هایش‌را‌ ستون‌کرد.‌پوست‌کف‌دستهایش‌روی‌زمین‌ کشیده‌شد‌و‌به‌سوزش‌افتاد.‌ توجهی‌به‌درد‌و‌سوزش‌نکرد‌و‌به‌راهش‌ ادامه‌داد.‌ پهلو‌هایش‌تیر‌می‌کشید‌و‌به‌سختی‌نفس‌ می‌کشید.‌دست‌به‌پهلو‌و‌درحالی‌که‌به‌سختی‌ ‌میتوانست‌نفس‌بکشد،‌روی‌ماسه‌ها‌و‌ ‌سنگریزهها‌می‌لغزید‌و‌به‌راهش‌ادامه‌میداد.‌ □ □□ ‌سیدعلی‌به‌اطراف‌نگاه‌کرد‌و‌از‌فرزاد‌پرسید:‌ «این‌پسره‌کجا‌رفت؟»فرزاد‌از‌مکالمه‌های‌ پشت‌سر‌هم‌با‌بیسیم‌منگ‌شده‌بود.‌ گوش‌راستش‌را‌با‌انگشت‌خاراند‌و‌پرسید:‌ «کدوم‌پسره؟» ‌همین‌که‌با‌یوسف‌آمده‌بود،‌الان‌اینجا‌بود. فرزاد‌شانه‌بالا‌انداخت.‌ سیدعلی‌لب‌گزید،‌کرامت‌رفته‌بود!‌ □ □□ سیاوش‌به‌آرامی‌‌چشم‌باز‌کرد.‌ سرش‌درد‌میکرد.‌ پهلویش‌میسوخت.‌ناله‌کرد.‌ خواست‌بلند‌شود‌که‌افسر‌بعثی‌پوتینش‌را‌ روی‌سینه‌اش‌گذاشت‌و‌فشار‌داد.‌ سیاوش‌چشم‌تنگ‌کرد.‌ یک‌منور‌در‌آسمان‌نورافشانی‌میکرد.‌ هیکل‌یقور‌ افسر‌بعثی‌را‌در‌ضدنور‌می‌دید.‌ صورتش‌معلوم‌نبود.‌ دانیال‌در‌کنارش‌ناله‌میکرد،‌ خون‌خشکیده‌صورتش‌را‌پوشانده‌بود.‌ سیاوش‌به‌پهلو‌برگشت‌و‌با‌کف‌دست‌خون‌ را‌از‌روی‌چشم‌هاي‌دانیال‌پاک‌کرد.‌ با‌وحشت‌گفت:‌«دانیال،‌دانیال‌خوبی؟» دانیال‌دو‌دندان‌جلویي‌اش‌شکسته‌بود.‌ با‌چشمهاي‌پر‌از‌اشک‌سر‌تکان‌داد.‌ سیاوش‌به‌افسر‌بعثی‌نگاه‌کرد.‌ یک‌سرباز‌عراقی‌از‌راه‌رسید.‌احترام‌نظامی‌ ‌به‌جا‌آورد‌و‌با‌افسر‌بعثی‌صحبت‌کرد.‌ افسر‌بعثی‌بر‌سر‌او‌فریاد‌زد.‌ سیاوش‌با‌صدای‌آهسته‌گفت:‌ «باید‌کاری‌بکنیم».‌دانیال‌خون‌دهانش‌ را‌تف‌کرد‌و‌گفت:‌«ته‌تار‌تونیم؟» دانیال‌با‌دندان‌شکسته‌و‌دهان‌پرخون‌ نمي‌توانست‌کلمات‌را‌درست‌بیان‌کند.‌ افسر‌بعثی‌به‌سرباز‌دستوری‌داد.‌ سرباز‌جلو‌آمد.‌با‌خشونت‌یقه‌سیاوش‌را‌ گرفت‌و‌بلندش‌کرد.‌سیاوش‌از‌شدت‌ درد‌ ناله‌کرد.‌ سرباز‌بدون‌توجه‌به‌درد‌و‌ناله‌ي‌سیاوش،‌ دست‌هاي‌او‌را‌از‌پشت‌با‌بند‌پوتین‌محکم‌ بست.‌سیاوش‌دیگر‌نمیتوانست‌ دست‌هایش‌را‌تکان‌بدهد.‌ سرباز‌عراقی‌همین‌کار‌را‌با‌دانیال‌کرد.‌ دست‌هاي‌اورا‌هم‌از‌پشت‌بست.‌ بعد‌یقه‌هر‌دو‌را‌گرفت‌و‌کشید‌و‌به‌یک‌تخته‌ سنگ.‌افسر‌بعثی‌یک‌سیگار‌روشن‌کرد.‌ پُک‌زد‌و‌دودش‌را‌رها‌کرد.‌ سیاوش‌با‌صدای‌خفه‌گفت:‌«فکر‌کنم‌ای ‌ن‌ها‌هم‌مثل‌ما‌گم‌شدند».‌‌واته‌تی‌مارو‌نم ‌یکوتن؟‌ ‌چرا‌مارو‌نمی‌کشد؟‌مثل‌این‌که‌ناراحتی‌زنده‌موندی،‌آره؟‌ گوشه‌آسمان‌در‌حال‌روشن‌شدن‌بود.‌ روشنایی‌کم‌کم‌از‌شرق‌پهن‌میشد‌و‌در‌آسمان‌جلو‌می‌آمد.‌ افسر‌بعثی‌قدم‌میزد‌و‌سیگار‌میکشید.‌ سیاوش‌و‌دانیال‌با‌صدایي‌آهسته‌با‌هم‌حرف‌ میزدند.‌قاطرها‌در‌همان‌نزدیکی‌بودند. سیاوش‌با‌افسوس‌گفت:‌«خدا‌کنه‌ ‌بچه‌ها‌بیایند‌و‌نجاتمون‌بدن».‌ دانیال‌به‌گریه‌افتاد.‌سیاوش‌به‌او‌توپید.‌‌ خجالت‌بکش،‌واسه‌چی‌گریه‌میکنی؟‌ ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 سلام نام خداست! و سلام علیکـــم یعنی؛ خدا با شماست. چه خوب است که آدمی در همـه کس خداوند را ببیـند ... ♥️ حاج اسماعیڵ دولابی •••••••••♡•••••••• ســــــــــــــــــــلام بہ روے ماه همتوݩ😍👋 دلبـــــر شیرینکاے خونہ ... حال و احوالتوݩ الھی به کام باشہ 🍃 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
نوشته بود : به زندگی وصلم می کنی،مامان. و این دقیق ترین توصیفی بود که از مادر خوندم❤️ چند روز بیشتر تا روز مادر باقی نمونده چه تصمیمی برای تشکر از مادرت داری رفیق؟!
@bornamontazerیه خط باریک تا بهشت.mp3
زمان: حجم: 1.2M
😒معتقده همه‌چی توی این مرز و بوم دست‌به‌دست هم دادن تا پیشرفت نکنه! ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
454.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از داداشای خوب تک چرخ زنمون😂😂 . . ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بدون فر و همزن کیک خیس حآضر کن 🥳🍩 مواد لازم : روغن و شکر پودر کاکائو شیر و وانیل بکینگ پودر تخم مرغ ۴ عدد آرد به مقدار لازم ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت93 یوسف‌سوار‌موتور‌تریل،‌خو
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت94 ‌میترتم‌تیاوت.‌م ‌یترتم.‌ ‌نترس.‌خودت‌رو‌نباز.‌نباید‌بترسی.‌باشه؟‌ افسر‌بعثی‌سرباز‌را‌صدا‌زد‌و‌با‌او‌صحبت‌کرد. سرباز‌رفت‌و‌افسار‌بروسلی‌و‌تورنادو‌را‌کشید‌و‌آورد‌جلوی‌تخته‌سنگ. ‌افسر‌بعثی‌طناب‌دور‌قاطرها‌را‌باز‌کرد.‌ جعبه‌های‌مهمات‌و‌کیسه‌های‌غذا‌روی‌زمین‌ افتاد.‌ سرباز‌عراقی‌از‌شانه‌ي‌سیاوش‌گرفت‌ و‌او‌را‌بلند‌کرد‌و‌به‌پشت‌بروسلی‌انداخت.‌ بعد‌دانیال‌را‌هم‌به‌پشت‌تورنادو‌انداخت.‌ هر‌دو‌را‌با‌طناب‌محکم‌دور‌شکم‌قاطرها‌بست.‌سیاوش‌دست‌و‌پا‌ميزد،‌نمیتوانست‌تکان‌ بخورد.‌ سرباز‌به‌طرف‌کوسه‌ي‌‌جنوب‌رفت.‌ خم‌شد‌زیر‌شکم‌کوسه‌ي‌جنوب‌ تا‌سر‌طناب‌گره‌زده‌را‌باز‌کند‌که‌همان‌لحظه‌ یک‌فکر‌مثل‌الهام‌به‌ذهن‌سیاوش‌هجوم‌آورد.‌سیاوش‌نعره‌زد:‌«سیاوش!»‌ کوسه‌ي‌جنوب‌به‌سرعت‌پا‌هایش‌را‌جمع‌کرد‌ و‌قبل‌از‌این‌که‌سرباز‌نگون‌بخت‌بتواند‌ عکس‌العملی‌انجام‌بدهد،‌ با‌شکم‌روی‌سر‌و‌بدن‌او‌فرود‌آمد.‌ سرباز‌عراقی‌با‌صدای‌خفه‌نعره‌می‌زد‌ و‌پا‌هایش‌تکان‌تکان‌میخورد.‌ افسر‌بعثی‌به‌طرف‌کوسه‌ي‌جنوب‌دوید.‌ نعره‌زد‌و‌با‌لگد‌به‌پهلوی‌کوسه‌ي‌جنوب‌کوبید.‌پا‌های‌سرباز‌هنوز‌تکان‌میخوردند.‌ افسر‌بعثی‌کلتش‌را‌از‌کمر‌درآورد.‌ سیاوش‌و‌دانیال‌با‌هم‌جیغ‌زدند:‌«نه،‌نه!»‌ ».‌‌صدای‌شلیک‌بلند‌شد.‌ کله‌کوسهي‌جنوب‌محکم‌به‌زمین‌خورد.‌ پا‌های‌سرباز‌دیگر‌تکان‌نمیخوردند.‌ کاسه‌سر‌کوسه‌ي‌جنوب‌خرد‌و‌مغزش‌روی‌ زمین‌پخش‌شده‌بود.‌ افسر‌بعثی‌خشمگین‌و‌با‌چشمان‌خون‌ گرفته‌به‌سیاوش‌و‌دانیال‌که‌پشت‌بروسلی‌ و‌تورنادو‌افتاده‌و‌جیغ‌میزدند،‌چشم‌غره‌رفت.‌ سیاوش‌دید‌که‌افسر‌بعثی‌درست‌پشت‌ رخش‌ایستاده‌است،‌با‌آخرین‌توانی‌ که‌داشت‌دوباره‌نعره‌زد:‌«سیاوش!»‌ افسر‌بعثی‌به‌طرف‌رخش‌برگشت.‌ جفتک‌مرگبار‌رخش‌با‌شدت‌تمام‌به‌صورت‌ افسر‌بعثی‌اصابت‌کرد.‌ صدای‌خردشدن‌دندان‌ها‌و‌دماغ‌افسر‌ بلند‌شد.‌به‌پشت‌روی‌زمین‌افتاد.‌ دست‌چپش‌را‌روی‌صورت‌گرفت‌و‌کور‌و‌بی‌ هدف‌شروع‌به‌شلیک‌کرد.‌ دانیال‌و‌سیاوش‌با‌هم‌فریاد‌زدند:‌ «بزنش‌رخش،‌سیاوش،‌سیاوش!»‌ افسر‌بعثی‌کلتش‌را‌دراز‌کرده‌و‌شلیک‌میکرد‌ و‌میخواست‌از‌جا‌بلند‌شود‌که‌دوبار‌پشت‌سر‌ هم،‌جفتکهای‌رخش‌به‌صورت‌و‌سینه‌اش‌ خورد.‌ افسر‌بعثی‌تلوتلوخوران‌به‌عقب‌رفت.‌ درست‌لب‌دره‌رسید.‌به‌طرف‌رخش‌شلیک‌کرد.‌رخش‌برای‌آخرین‌بار‌روی‌دستانش‌جهید‌ و‌با‌یک‌جفتک‌دیگر‌افسر‌بعثی‌را‌به‌دره‌پرت‌کرد.‌افسر‌بعثی‌نعر‌ه‌زنان‌در‌دره‌سقوط‌کرد‌ و‌صدایش‌قطع‌شد.‌ رخش‌چند‌قدم‌برداشت‌و‌بعد‌پاهایش‌خم‌ شد‌و‌روی‌زمین‌افتاد.‌ سیاوش‌و‌دانیال‌دست‌و‌پا‌می‌زدند‌ تا‌از‌پشت‌تورنادو‌و‌بروسلی‌نجات‌پیدا‌کنند.‌ آسمان‌تقریباً‌روشن‌شده‌و‌خورشید‌ در‌حال‌طلوع‌بود.‌ سیاوش‌و‌دانیال‌دیدند‌که‌خون‌از‌گردن‌و‌سینه‌رخش‌می‌جوشد.‌ تورنادو‌به‌طرف‌رخش‌رفت.‌ سیاوش‌سر‌بلند‌کرد. حالا‌فقط‌نیم‌متر‌با‌رخش‌فاصله‌داشت.‌ آن‌قدر‌زور‌زد‌تا‌دست‌راستش‌از‌زیر‌حلقه‌ طناب‌درآمد.‌با‌سرعت‌و‌با‌فشار‌طناب‌ روی‌دست‌چپش‌را‌کمی‌بلند‌کرد‌ و‌دست‌چپش‌هم‌آزاد‌شد.‌ به‌سختی‌دست‌هایش‌را‌روی‌تیره‌کمر‌ بروسلی‌ستون‌کرد‌و‌آن‌قدر‌کلنجار‌رفت‌ تا‌توانست‌پای‌چپش‌را‌هم‌خلاص‌کند؛‌اما‌طناب‌که‌شل‌شده‌بود‌باعث‌شد‌که‌ سیاوش‌لیز‌بخورد‌و‌به‌پشت‌روی‌زمین‌ پر‌از‌خون‌بیفتد.‌درحالی‌که‌پای‌راستش‌ هنوز‌زیر‌طناب‌گیر‌کرده‌بود،‌پایش‌را‌تکان‌داد‌ تا‌خلاص‌شود.‌بدنش‌از‌خون‌رخش‌خیس‌ و‌لزج‌شده‌بود.‌پایش‌آزاد‌شد.‌ به‌سرعت‌به‌کمک‌دانیال‌شتافت.‌ دانیال‌داشت‌دست‌و‌پا‌می‌زد.‌ سیاوش‌گره‌طناب‌را‌شل‌کرد‌و‌حلقه‌طناب‌ را‌از‌دور‌بدن‌دانیال‌باز‌کرد.‌ دانیال‌آه‌و‌ناله‌کنان‌دوید‌طرف‌رخش.‌ خودش‌را‌زمین‌انداخت‌و‌سر‌رخش‌را‌در‌آغوش‌گرفت.‌خون‌از‌جاي‌زخم‌گلوله‌قل‌قل‌میکرد‌ و‌روی‌زمین‌می‌ریخت.‌دانیال‌ضجه‌زد:‌«نه،‌نه! سیاوش‌به‌طرف‌کوسه‌ي‌جنوب‌رفت.‌ کوسه‌ي‌جنوب‌با‌چشم‌هاي‌شفاف‌و‌دهان‌ نیمه‌باز‌دیگر‌نه‌نفس‌می‌کشید‌و‌نه‌تکان‌ میخورد.‌کاسه‌ي‌سرش‌خُرد‌شده‌و‌خون‌ دلمه‌بسته‌زیر‌سرش‌جمع‌شده‌بود.‌ پوزه‌پرمویش‌خیس‌خون‌شده‌بود.‌ سیاوش‌زار‌زد‌و‌ضجه‌زد.‌ دانیال‌بلند‌شد.‌رخش‌درد‌می‌کشید‌ و‌پا‌های‌نیمه‌جانش‌را‌به‌زمین‌می‌کشید‌ و‌خراش‌می‌انداخت.‌ زیر‌شکم‌و‌گردنش‌خون‌زیادی‌جمع‌شده‌بود.‌سر‌بلند‌کرد‌و‌با‌چشم‌هاي‌قهو‌ه‌ای‌درشتش‌ مظلومانه‌به‌دانیال‌نگاه‌کرد.‌ قلب‌دانیال‌داشت‌از‌سینه‌درمی‌آمد،‌ طاقت‌جان‌دادن‌رخش‌را‌نداشت.‌ خون‌دهانش‌بند‌نمی‌آمد.‌ جای‌دندان‌های‌شکسته‌زُق‌زُق‌میکرد.‌ اما‌دانیال‌به‌دهان‌و‌سر‌شکسته‌اش‌اهمیتی‌ نمیداد.‌خون‌از‌فرق‌سر‌شکسته‌اش‌ تا‌گردن‌و‌تیره‌پشتش‌راه‌پیدا‌کرده‌بود.‌ چند‌رزمنده‌دوان‌دوان‌از‌راه‌رسیدند.‌ با‌دیدن‌آن‌صحنه‌ایستادند‌و‌حیرت‌زده‌ نگاه‌کردند.‌دانیال‌پاکشان‌و‌گریه‌کنان‌ به‌طرف‌رزمنده‌جلویی‌رفت.‌ ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
در صبحگاهان دریاب خود را از صبحدم وام نقد صفا کن💕 سلام رفقا شما مجازی شدین یا مدرسه ها به راهه؟! ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
@bornamontazerسایه ترس.mp3
زمان: حجم: 1.7M
🥺دلم می‌خواست هیچ امتحانی توی زندگی نباشه! ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌