6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏰╲\╭┓
╭🌺🍂🍃#روانشناسی_تایم💭🧠👨⚕️
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚
💫✨با رویاهات بخواب و با اهدافت از خواب بیدار شو ..
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بخندیم
باشه
اومدم داداش...😅😂😂
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
قسمت ۲۰ بچه ها شیطون از لذت بردن ما ادما متنفره.. حقم داره...کی از لذت بردنه کسی که ازش بدش میاد خو
قسمت ۲۱
💥گفتیم که شیطون اصلا دوس نداره ما ادما لذت ببریم برای همین مداممارو به سمته لذتهای کم میکشونه
حالا این نکته روخوبدقت کن
🔥خدا به لذتهای کم و مضر میگه گناه
فکرکنمحالا فهمیدی چرا شیطون هی میگه برو گناه کن
👌چون میخواد تو کم لذت ببری و تازه همونیم که میبری مضر باشه و کوفتت بشه🤭میخواد تموم لذتهایی که میبری تو گلوت گیر کنه و بخاطرشون اذیت بشی...اوننمیخواد یه لذته خوب از گلوت پایین بره😒
😴مثلا برای اینکه از خوابیدنت کمتر لذت ببری
بهت میگه واسه نماز صبح بیدار نشو یا اگرم بیدار شدی بعد از طلوع بگیر بخواب و بین الطلوعین بیدار نباش
🤕میدونی
اینکار باعث میشه مقداره زیادی از لذته خواب رو حس نکنیم و تازه واسه همون خوابی که داشتیم جسم و روحمون اسیب ببینه کلی حس بد تو روح و جسممون ذخیره بشه .... 🤭... بیدار شدن در زمان نماز صبح هم از نظر علمی و هم معنوی به شدت توصیه میشه... حتی توی کشور های غربی و....😎
✅شیطوناینجا تلاش میکنه لذته حلال خواب رو برامون تبدیل به یه لذته بد و مضر بکنه....
معمولا تو تموم لذتها سعی میکنه اینکارو انجام بده....
🌸👌بیشتر مراقب نماز صبحت باش تا هم روح سالم تر و هم جسم سالم تر داشته باشی رفیق جانم👌🌸
#شیطان 😈
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
「💚」
کسانی به امام زمانشان میرسند که
اهل سرعت باشند:))!
{#امام_زمان}
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
#دلانه
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تام و جری
🔺 حکایت نتانیاهو و موشکهایی که از ایران نخورده 😅
#بخندیم
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
#نقاشی مرحله ای😍🐠
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_سوم #هزارتوهای_بن_بست «مامان به روح عزیز کار من نیست.» میدانستم باور نمیکند. دویدم ر
#رمان
#قسمت_چهارم
#هزارتوهای_بن_بست
- حالا هم برو بخواب که اول وقت بریم. ببینیم چه خاکی باید بریزیم سرمون.
خوابهایم بریده، بریده بودند. هی کابوس میدیدم و از خواب میپریدم. میبردندم توی ساختمان پلیس و دست و پاهایم را زنجیر میزدند. مردها با سبیلهای کلفت و موهای فرفری میخندیدند و دهانهای بیدندانشان اندازۀ غار باز میشد. در سیاهی فرو میرفتم. از بلندی پرت میشدم پایین. بابا چشمهایش را گرفته بود. دور تا دورش عکسهای من بود. قهقهه میزدم و دستوپاهایم را در هوا تکان میدادم.
صبح، توی آینه پای چشمهایم سیاه شده بود و اندازۀ یک بند انگشت پای هر کدامشان گود. چشمهای درشتم مثل دوتا بادام، کشیده و باریک شده بودند. پشت پلکهایم هم قرمز و متورم. لبهای باریکم بیرنگ شده بود، سفید، خشکیده و ترک خورده. مانتو و مقنعهام را پوشیدم. ابرهای سیاه آسمان را گرفته بودند. توی آشپزخانه کسی لب به صبحانه نزده بود، لیوان چای جلو بابا هم بخار نداشت. مامان یک لقمه کره مربا داد دستم.
- نباید گرسنه باشی.
توی ماشین سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمهایم را بستم. از نگاه آدمها میترسیدم.
وارد ساختمان که شدیم. یک خانم که روی آستین مانتواش درجه داشت، ما را از یک راهروی دراز برد توی اتاقی و گفت: «اینجا منتظر بمانید تا جناب سروان بیایند.» روی ردیف صندلیها کنار هم نشستیم. بدنم منقبض شده بود. بغض توی گلویم مانده بود. دلم میخواست گریه کنم. بابا لبۀ صندلی نشسته بود و تندتند پاهایش را تکان میداد.
انگشتهایش را در هم باز و بسته میکرد. دستهایش از فشار قرمز شده بودند.
پردههای سبز را از جلوی پنجرۀ بزرگ اتاق کنار زده بودند. باران پنجرهها را خیس میکرد. روی میز پر از پروندههای رنگی بود. پشت سرمان یک کتابخانه پر از کتاب و تقدیرنامه. دیوار روبهرو خاکستری و خالی بود.
کسی توی سرم دائما حرف میزد. نمیدانستم چطور باید به یک پلیس کاربلد که حتما به من شک دارد، عکسهایم را نشان بدهم و به او ثابت کنم این کار من نبوده که عکسها از گالری گوشی من رفته و از یک صفحۀ عمومی سر در آورده است. چشمم به
کفشهایم بود که صدای سلام محکمی توی اتاق پیچید.
از جا پریدم. نگاهم رفت سمت در. بوی عطر گرم و ملایم یاس پیچید توی اتاق. افسر جوانی آمد و مستقیم رفت پشت میز نشست. دوتا پروندۀ باز جلویش را امضا کرد و داد دست خانمی که ما را آورده بود توی آن اتاق. بعد رو کرد به من و بابا و گفت: «من سروان رحیمی هستم. در خدمت شما.»
صدایش گرم و محکم بود. از آن صداهایی که پشت آدم را گرم میکند و ته دل را قرص و محکم. بابا پرونده را داد دستش. همان اولی که وارد ساختمان شدیم فرمها را دادند که پر کنیم. هرچیز میدانستم را گفتم و بابا نوشت. سروان پرونده را خواند. ابروهایش را در هم کشیده بود. توی صورتش هیچ احساسی نبود
بابا با صدای آرامی گفت: «دختر من نمیدونه چطور عکسهای گالری گوشیش سر از یه صفحهایی در آورده که کلی آدم اونا رو دیدن و ... » بقیۀ حرفش را نزد. همینها را هم با صدایی آرام گفت، انگار خجالت میکشید و از حرفش مطمئن نبود.
سروان رحیمی گفت: «از برنامههایی که روی گوشی نصب شده شروع میکنیم.»
گفتم: «وقتی گوشی را خریدیم آقای فروشنده فقط چند تا بازی و برنامه را برایم نصب کرد. واتساپ هم برای ارسال تکالیف مدرسهام نصب کردم.»
دستهایش را روی پرونده قفل کرده بود.
- تو واتساپ چه گروههایی عضو هستی؟ گروهی با آدمهای غریبه منظورمه.
- فقط چندتا گروه خانوادگیه.
بغض صدایم را خفه کرده بود.
- دوتا گروه هم با دوستانم. همه را میشناسم.
چشم سروان روی پرونده بود. یک مرتبه یادم آمد؛ چند وقت پیش یکی از دوستانم، من را عضو گروهی کرده بود که هر روز موسیقی به اشتراک میگذاشتند. من عاشق موسیقی بودم. برای همین آهنگهایی را که به اشتراک میگذاشتند، باز میکردم و گوش میدادم. چندتایی را برای مامان هم فرستاده بودم. همینها را به سروان گفتم. سروان دستی به تهریش مشکیاش کشید و گفت: «کسی از اون گروه برات پیام نفرستاد؟ یامثلا برنامهایی که ازت بخواد بازش کنی؟»
ادامه دارد...
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂️