eitaa logo
ستاره شو7💫
757 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز وقتی زیارت میخونید وقتی میرید راهپیمایی جاماندگان کربلا وقتی به عشق حسین خدمت میکنید ما رو یادتون نره مخصوصا ادمین رو🙏 👌ادمین هم قول میده تو سرزمین کربلا شماها را دعا کنه منتظر عکس های اربعینی شما هستم هر جا هستید توی فضای مجازی از هشتگ زیر استفاده کنید و بترکونید ╭┅───☆•°🖤°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°🖤°•☆───┅╯
علی ظهریبانشهادت ابراهیم.mp3
زمان: حجم: 12.8M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔹ابراهیم نفس عمیقی کشید و گفت: خیلی دوست دارم شهید بشم، اما قشنگ ترین شهادت... 😍😭😍 🔸ماجرای غم انگیز شهادت ابراهیم هادی 😭😢😭 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ ❣️ تا به کی صبر و صبوری، تا چه وقتی انتظار... من دلی آشفته دارم، نام من ایّوب نیست. ᘜ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت 69 ‌چند‌روز‌گذشت.‌حال‌یوسف‌
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت 70 ‌یا‌الله،‌یا‌الله. آقاابراهیم‌و‌همراهانش‌جعبه‌شیرینی‌ و‌پاکت‌میوه‌به‌دست‌سلام‌گویان‌وارد‌شدند.‌ حسین‌به‌سرعت‌خودش‌را‌زیر‌پتو‌مخفی‌کرد.‌ آقاابراهیم‌با‌همه‌دست‌داد‌و‌روبوسی‌کرد.‌ با‌دیدن‌حال‌و‌روز‌یوسف‌به‌سختی‌جلوی‌ خنده‌اش‌را‌گرفت.‌ سیدعلی‌و‌مراد‌خلیلی‌و‌عزتی‌و‌دیگر‌فرمانده‌ هان‌درحالی‌که‌نیششان‌تا‌بناگوش‌باز‌شده‌ بود،‌با‌یوسف‌روبوسی‌کردند.‌ علی‌برایشان‌صندلی‌آورد.‌ کربلایی‌هم‌لنگان‌لنگان‌میوه‌ها‌را‌برد‌بشوید‌ و‌در‌بشقاب‌بگذارد.‌آقاابراهیم‌و‌همراهانش‌ شروع‌کردند‌به‌پرس‌وجو‌و‌گفتن‌و‌خندیدن.‌ یوسف‌به‌سختی‌میخندید‌و‌به‌شوخی‌های‌ شان‌لبخند‌می‌زد. ‌آقاابراهیم‌گفت:‌ «تقصیر‌خودته.‌چه‌قدر‌گفتم‌این‌کار‌خطرناکه‌و‌گوش‌ندادی؟‌ بفرما‌این‌هم‌نتیجه‌اش!»‌ یوسف‌گفت:‌ «ما‌کف‌دستمونو‌بو‌نکرده‌بودیم‌ قراره‌همچین‌بشه».‌ سیدعلی‌پرسید:‌«از‌قاطرها‌چه‌خبر؟‌پیداشون‌شده؟» همه‌سکوت‌کردند‌و‌به‌یوسف‌خیره‌شدند.‌ یوسف‌به‌سختی‌و‌با‌کمک‌بازوانش‌نشست‌ و‌به‌متکا‌تکیه‌داد‌و‌گفت:‌ «والله،‌آره.‌این‌طور‌که‌علی‌و‌کربلایی‌ می‌گن‌همه‌شون‌برگشتن». ‌همه‌شون؟ یوسف‌به‌آقاابراهیم‌نگاه‌کرد.‌ می‌دانست‌منظور‌آقاابراهیم‌از‌این‌سؤال‌ چیست.‌ ‌همه‌که‌نه.‌دو‌تا‌از‌قاطرها‌هنوز‌پیدا‌نشدن. ‌و‌صد‌البته‌خود‌کرامت‌که‌از‌همون‌شب‌غیبش‌زده.‌درسته؟یوسف‌به‌جای‌جواب‌فقط‌سر‌تکان‌داد.‌ آقاابراهیم‌به‌سیدعلی‌نگاه‌کرد.‌ سیدعلی‌شانه‌بالا‌انداخت.‌ یوسف‌جا‌به‌جا‌شد‌و‌پرسید:‌ «خبری‌شده؟»‌ آقاابراهیم‌لبخند‌تلخی‌زد‌و‌گفت:‌ «امروز‌صبح‌از‌دم‌مرز‌بیسیم‌زدند‌ که‌کرامت‌همراه‌دوتا‌قاطر‌دستگیر‌شدن». حسین‌که‌تا‌آن‌لحظه‌خودش‌را‌به‌خواب‌ زده‌و‌زیر‌پتو‌پنهان‌شده‌بود،‌ پتو‌را‌کنار‌زد‌و‌ب ‌یهوا‌نشست‌و‌جیغ‌زد: ‌چی،‌دستگیر‌شده‌؟‌وای‌ی‌ی‌ی‌ی!‌ از‌شدت‌درد‌لمبر‌گاز‌گرفته‌شد‌هي‌سمت‌راستش،‌یکوری‌شد‌و‌ناله‌کرد.‌ علی‌به‌طرفش‌دوید‌و‌کمک‌کرد‌ دوباره‌دراز‌بکشد.‌همه‌به‌آقاابراهیم‌ خیره‌شدند.‌بچه‌های‌گردان‌مالک‌اشتر‌روی‌ ‌کوههای‌307‌پدافندی‌کردن.‌ شب‌پیش‌متوجه‌ي‌کرامت‌و‌دو‌قاطر‌شدن‌که‌تو‌تاریکی‌و‌بی‌سروصدا‌قصد‌داشته‌از‌خط‌عبور‌کنه.‌ تیر‌اندازی‌می‌شه‌و‌خدارو‌شکر‌کسی‌زخمی‌ نمی‌شه.‌کرامت‌گفته‌که‌دنبال‌قاطرهای‌ گم‌شده‌و‌فراری‌تا‌اون‌جا‌رسیده.‌ ‌خُب؟‌ ‌خُب‌نداره.‌اما‌چند‌تا‌گالن‌نفت‌و‌کلی‌آذوقه‌بار‌دو‌تا‌قاطر‌بوده.‌ قراره‌تا‌بعداز‌ظهر‌برسه‌و‌تحویل‌دفتر‌قضایی‌ بشه.‌ یوسف‌فهمید‌چه‌شده؛‌همه‌میدانستند.‌ یوسف‌کمی‌مکث‌کرد‌و‌گفت:‌ «نباید‌پای‌کرامت‌به‌اونجا‌برسه.‌براش‌بد‌ ‌میشه». ‌یوسف‌جان‌چرا‌متوجه‌نیستی؟‌کرامت‌ ‌میخواسته‌بره‌اون‌طرف.‌ تا‌حالا‌هم‌کلی‌شانس‌آورده‌که‌کشته‌نشده‌ و‌سالمه.‌ ‌اگه‌کرامت‌نبود‌هیچکدوم‌از‌قاطرها‌پیدا‌ نمی‌شدن.‌ آقاابراهیم،‌اگه‌شما‌پا‌جلو‌نذارید،‌ من‌این‌کارو‌می‌کنم.‌ کرامت‌نیروی‌منه.‌نمی‌ذارم‌دوباره‌زندانی‌بشه.‌هر‌طور‌شده‌نجاتش‌میدم.‌ همه‌ساکت‌شده‌بودند‌و‌به‌یوسف‌ نگاه‌میکردند.‌ سیاوش‌گفت:‌ «منم‌با‌شمام‌آقایوسف.‌کمکت‌می‌کنم».‌‌ آقاابراهیم‌به‌سیاوش‌چشمغره‌رفت.‌ خواست‌حرفی‌بزند‌که‌دانیال‌و‌اکبر‌و‌حسین‌و‌علی‌و‌کربلایی،‌با‌هم‌قر‌و‌قاطی‌شروع‌کردند‌ به‌اعتراض‌و‌اظهار‌نظر.‌ ‌ما‌هم‌هستیم.‌ ‌نمی‌ذاریم‌کرامت‌زندانی‌بشه. ‌اون‌دوست‌ماست. ‌من‌خودم‌ضمانتش‌رو‌می‌کنم!‌ آقاابراهیم‌به‌دانیال‌که‌جمله‌آخر‌را‌گفته‌بود،‌ توپید.‌ ‌آخه‌تو‌یک‌ذره‌بچه‌چطوری‌میخواهی‌ ضامن‌بشی‌،‌هان؟‌دانیال‌کم‌نیاورد‌و‌گفت:‌ «شناسنامه‌ام‌رو‌میبرم‌و‌گرو‌می‌ذارم!‌همه‌خندیدند.‌خود‌دانیال‌هم‌به‌خنده‌افتاد.‌آقاابراهیم‌خنده‌کنان‌گفت:‌ «امان‌از‌دست‌شما،‌امان‌از‌دست‌نیرو‌های‌ گردان‌ذوالجناح!»‌ ‌سلام،‌سلام،‌هزار‌و‌سیصد‌تا‌سلام.‌ ‌ ‌مشبرزو!‌ ‌مش‌برزو‌فدای‌همه‌شما!‌شماها‌چه‌تون‌شده؟‌ دو‌روز‌نبودم‌ببین‌چه‌بلایی‌سر‌خودتون‌آوردید. با‌آمدن‌مش‌برزو،‌باز‌جو‌عوض‌شد‌و‌همه‌به‌خنده‌و‌شوخی‌افتادند.‌ ادامه دارد.... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
[به دنیا بگو حال من خوبه :تو حریف حال خوب من نیستی..🌱♥️] 🍃 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
🌸✨❤️✨🌸 🍃تا حالا شده شب موقع خواب بگی وای چرا هیچ کار مفیدی نکردم😱🙈 🍃راهش اینه👈 برنامه ریزی 🍃اگه همون جور که قبلا گفتیم یه برنامه منعطف بریزید میتونید خیلی عالی از وقت خودت استفاده کنی و به خودت بگی ماشاالله خودم😎 🌱راز موفق شدن ما در آینده اینکه الان شروع به حرکت کنیم 🍃هدف ها اصلی تون رو بزرگ بنویسید و بزنید دیوار و بعدش بنویسید که باید چه کار هایی انجام بدید تا بهش برسید و قدم قدم برید به سمتش 🌱اینجوری زندگی پرنشاط دارید و از خودتون راضی ترید😍 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
😂 وقتی گربه‌ها هم ریشه‌شناس می‌شن! ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
2.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧚آموزش درست کردن گلدون به شکل فلفل دلمه ای 🫑🫑 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت 70 ‌یا‌الله،‌یا‌الله. آقاا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت 71 ‌نترسید،‌محکم‌بنشینید‌و‌شلیک‌کنید،‌ اگه‌شما‌بترسید‌حیوون‌هم‌‌میترسه‌ و‌رم‌میکنه.‌خب‌آمادهاید؟ حسین‌که‌هنوز‌دور‌چشم‌هایش‌هاله‌ای‌ کبودرنگ‌بود‌و‌سفیدی‌چشم‌چپش‌ قرمز‌قرمز،‌با‌نگرانی‌پرسید:‌ «مطمئنی‌اتفاقی‌نمی‌افته‌کرامت؟» کرامت‌جلو‌آمد.‌دستی‌به‌سر‌و‌صورت‌ جفتک‌آتشین‌کشید‌و‌بی‌آن‌که‌ به‌حسین‌نگاه‌کند،‌گفت:‌ «تو‌نترس.‌باقیش‌با‌من.‌باشه؟»‌ حسین‌سیبک‌گلویش‌بالا‌و‌پایین‌شد‌ و‌دیگر‌اعتراض‌نکرد.‌ یوسف‌روی‌تپه‌کوتاهی‌نشسته‌و‌آن‌ها‌را‌ نگاه‌ميکرد.‌ دست‌هایش‌را‌دور‌دهان‌گرد‌کرد‌و‌فریاد‌زد:‌ «پس‌چی‌شد،‌شروع‌کنید!»‌ کرامت‌کنار‌رفت.‌سیاوش‌و‌دانیال‌و‌حسین‌ و‌علی‌و‌اکبر‌هر‌کدام‌روی‌قاطر‌خود‌نشسته‌ و‌دل‌تو‌دلشان‌نبود.‌ سلاح‌در‌دستشان‌عرق‌کرده‌بود.‌ یوسف‌از‌همان‌جایی‌که‌نشسته‌بود،‌گفت:‌ «حالا‌آروم‌و‌خوشگل‌‌هدفگیری‌کنید!»‌ همه‌گوش‌دادند‌و‌سلاحشان‌را‌بالا‌آوردند‌ و‌نوکش‌را‌به‌طرف‌قوطی‌های‌زنگ‌ ‌زده‌ي‌کنسرو‌و‌کمپوت‌روی‌چند‌تخته‌سنگ،‌ هدف‌گرفتند.‌‌حالا‌لقی‌ماشه‌را‌بگیرید.‌ نوک‌مگسک‌بالاتر‌از‌هدف‌مقابل،‌آتش!‌هم‌زمان‌صدای‌شلیک‌بلند‌شد.‌ جفتک‌آتشین‌بلافاصله‌جفتک‌پراند.‌ حسین‌که‌غافلگیر‌شده‌بود‌دست‌و‌پازنان‌ از‌پشت‌قاطر‌پرت‌شد‌و‌با‌کمر‌روی‌‌زمین‌ سنگلاخی‌سقوط‌کرد.‌ فقط‌حسین‌سقوط‌کرد.‌ بقیه‌ي‌قاطرها‌فقط‌سکندری‌خوردند‌ و‌دوباره‌آرام‌گرفتند.‌ حسین‌از‌شدت‌درد‌نفس‌در‌سینه‌اش‌ حبس‌شده‌بود.‌به‌پهلو‌برگشت‌و‌زار‌زد: ‌ای‌وای‌کمرم‌شکست!‌ کرامت‌دوید‌جلو‌و‌کمک‌کرد‌حسین‌بلند‌شود.‌حسین‌دست‌به‌پهلو‌یکوری‌ایستاد‌و‌داد‌زد:‌ «پدرم‌در‌اومد،‌دیگه‌جای‌سالم‌تو‌بدنم‌ نمونده.‌این‌چه‌کاریه‌آخه؟»‌ کرامت‌خنده‌اش‌گرفته‌بود،‌به‌آرامی‌گفت:‌ «حالا‌که‌چیزی‌نشده‌حسین‌جان».‌ حسین‌به‌کرامت‌براق‌شد:‌ «چیزیم‌نشده؟‌مرد‌مؤمن‌دارم‌قُر‌می‌شم.‌ الان‌برم‌کمیسیون‌پزشکی‌صد‌و‌بیست‌درصد‌برام‌جانبازی‌رد‌می‌کنن».‌ همه‌غش‌غش‌خندیدند.‌ کرامت‌خنده‌کنان‌گفت:‌ «برو‌پیش‌آقایوسف‌کمی‌استراحت‌کن».‌ حسین‌دست‌به‌کمر‌و‌یکوری‌یکوری‌رفت‌ و‌کنار‌یوسف‌روی‌تخته‌سنگ‌ولو‌شد‌ و‌شروع‌به‌آه‌و‌ناله‌کرد.‌ پولک‌های‌برف‌آهسته‌آهسته‌و‌رقص‌کنان‌ پایین‌مي‌آمدند.‌یوسف‌به‌آسمان‌نگاه‌کرد.‌ از‌اول‌صبح‌آسمان‌ابری‌و‌کبود‌بود‌ و‌حالا‌بارش‌برف‌شروع‌می‌شد.‌ کرامت‌رو‌به‌جمع‌قاطر‌سوارها‌گفت:‌ «خیلی‌خوب‌بود.‌حالا‌180‌درجه‌ بچرخید.‌خیلی‌خوبه». ‌بارش‌برف‌بیش‌تر‌شد.‌ زمین‌خیلي‌زود‌زیر‌پولک‌های‌برف‌سفیدپوش‌شد.‌یوسف‌کمی‌نگران‌شد.‌ حالا‌پشت‌بچه‌ها‌به‌طرف‌سر‌قاطر‌ و‌صورتشان‌به‌طرف‌باسن‌گنده‌ي‌قاطر‌بود.‌ ‌آقایوسف‌دستور‌بدید. ‌آماده،‌لقی‌ماشه،‌نوک‌مگسک. اکبر‌هول‌کرد‌و‌زودتر‌شلیک‌کرد.‌ پهلوون،‌قاطر‌کوچیک‌اندام‌اما‌پرتوان‌اکبر،‌ روی‌جفت‌پای‌عقب‌بلند‌شد‌ و‌اکبر‌درحالی‌که‌دست‌هایش‌را‌مثل‌پره‌ي‌ پنکه‌تکان‌میداد،‌با‌صورت‌روی‌زمین‌سقوط‌ کرد.‌شانس‌آورد‌که‌چند‌لحظه‌ي‌قبل‌پهلوون‌سرگین‌انداخته‌بود‌و‌صورتش‌درست‌در‌آن‌ماده‌گرم‌و‌گنده‌فرو‌آمد‌و‌دهان‌و‌دماغش‌ خرد‌نشد! اکبر‌صورتش‌را‌بلند‌کرد.‌ با‌حالت‌رقت‌انگیزی‌پلک‌زد‌و‌تکه‌های‌ سرگین‌را‌به‌بیرون‌تف‌کرد.‌ بارش‌برف‌قدرت‌بیشتری‌گرفته‌بود.‌ اما‌برای‌یوسف‌و‌دیگران‌صحنه‌ي‌سقوط‌ و‌فرورفتن‌صورت‌اکبر‌در‌سرگین‌چنان‌ ناراحت‌کننده‌بود‌که‌فقط‌حسین‌ به‌خنده‌افتاد‌و‌بقیه‌نخندیدند.‌ حسین‌انگار‌دچار‌حمله‌عصبی‌شده‌باشد،‌ جیغ‌می‌زد‌و‌می‌خندید.‌اکبر‌نعره‌زد:‌ «زهرمار‌و‌کوفت،‌خنده‌داره‌بی‌مزه!» کرامت‌گفت:‌«تو‌هم‌برو‌بشین‌حسین!» اکبر‌چفیه‌اش‌را‌از‌دور‌کمر‌باز‌کرد‌و‌صورتش‌ را‌پاک‌کرد.‌عُق‌می‌زد‌و‌تف‌میکرد‌تا‌باقیمانده‌ تکه‌های‌سرگین‌را‌بیرون‌بیندازد.‌ برف‌روی‌تخته‌سنگ‌را‌با‌کف‌دست‌کنار‌زد‌ و‌کنار‌حسین‌نشست. کله‌ي‌سحر‌در‌هوای‌سرد‌راهی‌کوهستان‌ شدند‌تا‌آموزش‌و‌لمِ‌کنار‌آمدن‌با‌قاطرها‌را‌ یاد‌بگیرند.‌ کرامت‌آموزششان‌میداد‌و‌راه‌و‌روش‌ برخورد‌با‌قاطرها‌را‌یادشان‌می‌داد‌و‌بچه‌ها‌ هم‌تمرین‌میکردند.‌ ‌یک‌بار‌دیگه‌ببینم‌چطوری‌قاطرتون‌رو‌زمین‌ می‌خوابونید.‌شروع‌کنید.‌ دانیال‌افسار‌رخش‌را‌تکان‌داد‌و‌گوش‌راست‌ او‌را‌کشید.‌با‌دست‌چپ‌به‌گردن‌رخش‌ فشار‌آورد.‌رخش‌یکوری‌روی‌زمین‌خوابید.‌ سیاوش‌و‌علی‌هم‌با‌همان‌کار‌قاطرشان‌را‌ روی‌زمین‌خواباندند.‌ ‌آفرین.‌حالا‌بلندشون‌کنید.‌مجبورشون‌کنید‌دست‌و‌پاشون‌رو‌جمع‌کنن‌و‌خوشگل‌و‌مامان‌روی‌زمین‌بشینن.‌شروع‌کنید.‌ سیاوش‌دم‌کوسه‌ي‌جنوب‌را‌کشید‌و‌بعد‌ به‌طرف‌بالا‌فشار‌داد.‌کوسه‌ي‌جنوب‌ با‌یک‌حرکت‌دست‌و‌پایش‌را‌خم‌کرد‌و‌نشست.‌بقیه‌ي‌قاطرها‌هم‌نشستند.‌ ‌حالا‌دوباره‌بلندشون‌کنید!‌ علی‌مثل‌سیاوش‌و‌دانیال‌دم‌پیکان‌را‌چرخاند‌و‌پیکان‌مثل‌فنر‌از‌جا‌پرید!‌ ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌