eitaa logo
Saseyed
860 دنبال‌کننده
254 عکس
14 ویدیو
0 فایل
ساسانم، از نوع سید مشخصات ؟ اولین پین کانال کپی به نیت کمک به اسلام و‌ انقلاب آزاد ، در غیر این صورت با ذکر منبع 🗿❤️ اگه حرفی داشتی … : https://daigo.ir/secret/1781826398 جواب ناشناسا : @seyed_answer
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از - سندروم پزشکی !
خب بچه ها ، یادتونه گفته بودم باید یه بار راجع به سه سال دهم یازدهم و دوازدهمم صحبت کنم ؟ الوعده وفا ! قسمت ۲ این قسمت : اوایل آمدن کرونا بعد حدودا یک ماه، اواخر بهمن بود فک کنم ، کرونا اومد و ورق برگشت ، اونم چه برگشتنی … کرونا که اومد ، باز درس میخوندم همچنان ، کم کم که دیدم دیگه مدارس تعطیل شدو قلم چی آنلاین شدو … به گوشم میرسید که دیگه بچه ها درس نمیخونن ، ولش کنو .. متاسفانه و متاسفانه درسو ول کردم ، نشستم وقتمو به بطالت گذروندم ، دوربین مخفی میدیدم ! ، باورتوننن میشههه ؟ تو یوتویوب چرخ میزدم و موضوعات سرگرم کننده رو میدیدم ، یعنی دیگه در واقع درس چی ؟ پَررررر ؛ البته نه اینکه کلا نخونما ، نه ، ولی انصافا کمتر گذشت و گذشت ، رسیدیم عید ، اون زمان یه چیزی اومد به اسم اردوی نوروزی ! خودشم آنلاین ! به این شکل بود که یه دانشجویی رو میکردن پشتیبان شما ، از شما گزارش کار میخواست ، میتونستی ازش سوالاتو بپرسی ( وای چه قدر باهاش حرف میزدم 😫 الان که فکرشو میکنم بعضی سوالاتم واقعا اضافی بودن ) ، از طرفی یه کانال زده بودن فکر کنم که توش برنامه میفرستادن که باید فلان مبحثو بخونیو ..، خلاصه ، عید رو هم خوندیم هر طور که شد ، کم و بیش ، مدرسه رو هم که دیگه ول کرده بودیم رسما ، تازه یه چیز جالب ، ما نه دهم امتحان نوبت دوم دادیم ، نه یازدهم :) ، به خاطر کرونا ! یادش بخیر چند تا امتحان فارسی گرفت معلممون ، بعد من فهمیدم این لامصب همه سوالاشو از خیلی سبز میداد 😂 ( اینجور مواقع به نظرم باید قبل از امتحان سوالارو بخونید و تست بزنید که به عنوان تمرین حساب بشه ، موقع امتحان شما سوالارو بلدید ، نه اینکه وسط امتحان کتابو باز کنیمو … ، این تقلب حساب میشه که خوب نیست :) ) یه سایتی مدرسه باهاش قرار داد بسته بود فک کنم ، امتحانارو تو اون میدادیم ، عجب دورانی بودا ولی ، هعب … خلاصه آقا دهم ما تموم شد ، رفتیم یازدهم ، رفتم مشاور ثبت نام کردم ، اسمشم میگم چون خیلی ازش راضی هستم ( آقای میرزایی در آموزشگاه نوید ) ، باهاش شروع کردم درسو ، بچه ها من که زمان دهم میانگین حدودا ۳۵ ساعت ( کمتر یا بیشتر هم میشد ) اینا تو هفته درس میخوندم ، و نتیجه خوبی به دست آورده بودم و خودم راضی بودم ، با این دید که این مدت خیلی خوبه ،( دقیق یادم نیست ) حدودا ۴۰ ساعت اینا خوندم ( تایم کلاسم اضافه کرده بودم فک کنم ) ، رفتم پیش مشاور دو هفته بعد ، خشکم زد ! میگفت اصلا خوب نیست ، با عصبانیت و ناراحتی ، خیلی تو ذوقم خورد ، شدیدددد چی ؟ خوب نیست ؟ ولی منکه … انتظار تشویقو … داشتم ، ولی عجب ! عجیببب خورد تو ذوقم … ادامه دارد …
هدایت شده از - سندروم پزشکی !
امروز رفتم چشم پزشکی و فهمیدم که از چند روز آینده باید عینک بزنم ، شما باشین چه حسی دارین ؟! :/ شاید باورتون نشه رفتم شهدای گمنام داشتم گریه می کردم خیلی بده . میخواستم اینو تو قسمتای بعدی بگم ، ولی عیب نداره الان میگم ، همونطور که میدونید یا نمیدونید :) ، از تیر ماه سال ۱۴۰۰ من رفتم به یه پانسیون ( فک کنم به کتابخونه هایی گفته میشه که حالت خونه دارن ، خودمم دقیق نمیدونم 😂 ) ، از سال قبل یا چند ماه قبل شهریور من فهمیده بودم که اشتباه نکنم دور رو تار میبینم ، ولی فک میکردم بقیه هم همینن ، چند سالی میشد که از چشمم اشک‌ میومد ، زیاد تر میشد خلاصه ، به اصرار مادرم ، رفتم دکتر چشم ، دقت کنید به خاطر ضعیفی چشمم نرفتما ، واس اینکه ببینم چشمم چشه که هی آب میده ، خلاصه … رفتم چشم پزشک ، فهمیدم که بلهه … چشمام ضعیفه ، واقعیتش حال خاصی نداشتم ، واسم جالب بود اتفاقا ، که از این به بعد باید عینک بزنم ، الان که فکرشو میکنم ، خوشحال بودم 😂 چون میتونستم دیگه دور رو واضح ببینم ، قشنگه نه ؟ اینکه از این بعد بتونی دور رو بهتر ببینی ، حالا شاید از این نظر ناراحت کننده باشه که چشمام ضعیف شده بود ، ولی خب کاریه که شده دیگه ، باید بپذیرمش ، خلاصه که منم مثل تو یهو فهمیدم که چشمام ضعیفه ، اصلا ناراحت نباش ، توکل به خدا ، خوشحالم که میتونی با عینکت دیگه دنیا رو واضح ببینی :)
خب دوستان ، قراره ان‌شاءالله قسمت جدید رو به زودی منتشر کنم ، دو قسمت اول و بخشی از داستان رو قبلا تو سندروم پزشکی گذاشتم ، فروارد کردم اینجا تا اونایی که نخوندن اگه دوست داشتن بخونن ، هدفمم از منتشر کردن مسیر کنکورم اینه که شاید انگیزه ای باشه برای بچه هایی که در شرایط سخت درس میخونن یا به اندازه ی کافی تلاش نمیکنن یا فکر میکنن کنکور به تلاش زیاد نیاز نداره و … از طرفی هم انصافا داستان نسبتا جالبیه واس خودش امیدوارم خوشتون بیاد 🙄❤️ @seyed_mood
قسمت ۴ آمادست ، خیلی جذاب شد به نظرم ، همشم بر اساس حقیقت و مسیر کنکور خودمه ، امروز میزارمش ان‌شاءالله 🙂
قسمت ۴ دیگه میخواستم شروع کنم برای خوندن دوازدهم ولی یه مشکلی بود … مکانی که میخواستم درس بخونم ! طبق تجربه یازدهم که تو خونه درس میخوندم ، عوامل مزاحمی برای درس خوندنم وجود داشت ، گوشی موبایل ( حتی با اینکه گوشی موبایل خودمم که جمع کرده بودم ، گوشی موبایل مادرم رو استفاده میکردم ) ، بعضا تلویزیون و … شروع کرده بودم دنبال کتابخونه گشتن ، کتابخونه های عمومی‌ اطراف رو رفتم ، یه کتابخونه بود روز های زوج ، یکیشم روز های فرد ، افتاده بودم این کتابخونه هارو میگشتم و درس میخوندم 😂 دیدم مثکه نمیشه 🥲 نمیتونستم اونطوری که میخوام بخونم از اونجایی که زمانی که دهم بودم یه مقطعی رو تنها توی خونه ی شهرک سهند درس میخوندم ، و بازده‌ ای که داشتم خوب بود ، تصمیم گرفتم دوباره وسایلو جمع کنم برم شهرک سهند 😁 وسایلو جمع کردم و رفتم ، شروع کردم دوباره ، با روحیه قوی 🗿 نکات زیست و … مینوشتم رو کاغذ کوچیکا میچسبوندم دیوار جلوم ، بالای میز مطالعه‌م ؛ هوا اوایل اذیت نمیکرد ، کم کم دیگه گرم شد 😅 امکاناتم ک نبود هوای اتاقو خنک کنم ، نهایتش این بود که پنجره رو باز کنم 😂 ، به جایی رسیدم ک کارتن سوپرمارکت میزاشتم رو صندلی میشستم رو اون ، ولی کافی بود ؟ نه ! 😁 ولی بهانه گیری برای درس نخوندن آنتن نمیداد که … 😎 تشت رو پر آب میکردم میزاشتم زیر میز ، پامو میزاشتم توش تا بلکه از این گرمای طاقت فرسا نجات پیدا کنم 😁 باز حالا دم بابام گرم رفت پنکه گرفت شرایط بهتر شد 😂 ولی خب یه مشکلی وجود داشت 🙃 کلاسایی که میرفتم تو تبریز بودن 🥲 این رفت و برگشت بین تبریز و شهرک سهند وقت تلف میکرد ، منم نمیتونستم وقتو تلف کنم ، تقریبا یه سال دیگه کنکورم بود ( البته میدونید قصد نداشتم جامو عوض کنم و دوباره بیام پایگاه درس خوندنمو تبریز بزارم 😅 ، فکر کنم بیشتر اصرار مادرم بود ، منم گفتم باشه حالا امتحان میکنم ولی قصدم این بود نهایتا یه ماه ) ، مامانم افتاد دنبال پیدا کردن یه کتابخونه خصوصی ( منظورم اوناییه که مال دولت نیس ) ، یکیشو چند ساعت امتحان کردم ولی خب اوکی نشد در نهایت ، بعدش از قضا یک پانسیونیو مامانم پیدا کرد که وقتی واردش شدم ، شاید باورتون نشه ، اون آناتومی خونه رو قبلا تو خوابم چندین سال پیش دیده بودم ، اتفاقا خوابی که دیده بودم ترسناک بود 🥲 ، اصلا خیلییی عجیب بود برام ، داخل خونه دو تا در تقریبا رو به روی هم ( البته چند تا اتاق داشتا ) ، یه پله ای که میرفت پایین ، اصلا تقریبا عین هم ، واقعا هنوزم برام عجیبه … بگذریم ، رفتم و به هر حال گفتم بزار یه ماه بمونم اونجا ، اون پانسیون هم یه طوری بود که از تبریز و شهر های اطراف میومدن بچه ها ، تبریزیا که شب میرفتن خونشون ، شهرستانیا هم میموندن خوابگاه اونجا ، قسمت باشه قسمتای بعدی تعریف میکنم خودمم اونجا خوابگاهی شدم با اینکه خونمون تبریز بود 😅 ، با اینکه قصدم این بود که یه ماه بمونم اونجا ، ولی خب موندنی شدم دیگه اونجا 🙃 ، صبح ها میومدم و شبا میرفتم خونه ، با بچه های متفاوتی آشنا شدم ، اوایل که من رفتم خلوت بود واقعا ، افراد کمی بودن ، نمیدونید که اونجا چند تا پشت کنکوری دیدم و باهاشون زندگی کردم ، از اتفاقایی که براشون افتاده بود ، امیدی که داشتن ، خرجی که خانوادشون میکردن تا بچه ‌شون قبول بشه ، اصلا یه کار کنیم 🤩بزارین همینطوری که داستان رو تعریف میکنم براتون ، از شخصیت هایی که اونجا دیدم و باهاشون آشنا شدم بگم ، اولین شخصیتی که میخوام معرفیش کنم ، هست 😁 یه پسر قد معمولی با عینک ، تقریبا با یه ته ریش ، آروم ، علاقه مند به هواپیما های جنگی 😅 سینا اولین کنکورشو سال ۹۸ داده بود ، یه سالی که نمیدونم کدوم سال بود ( فکر کنم ۹۹ بود ) میتونست پرستاری قبول شه ولی نزده بود ، هدفش پرستاری نبود ( بماند که نزدیکای کنکور میگفت کاشکی همون پرستاریو میرفتم ) ، مونده بود پشت ، خوب درس میخوند ، کلاسایی از اونجا رو ثبت نام کرده بود ، خلاصه که قصدش جدی بود ، آزمونایی که اون موسسه میگرفت رو خوب میزد ، اگه اونطوری میرفت جلو احساس میکنم رشته ی تاپ و دانشگاه تاپی قبول میشد ، هرچند هنوزم نمیدونم چی و کجا قبول شده ، متاسفانه چند باری که با مسئول و بچه های کتابخونه بحث کرده بودم سر مسائل دینی و سیاسی ، فهمیدم به اسلام اصلا اعتقادی نداره 🥲 تا اواسط خوب میخوند ولی کم کم درس خوندنش کم شد ، وقتی میرفت شهرشون دیر تر از وقتای قبلی میومد ، این حس بهم دست داد که درس خوندش شدیدا داره کم میشه ، البته ممکن بود تو شهرشون درسشو میخوند ، چه میدونم … تقریبا اواخر بود که داشتم باهاش تو خوابگاه حرف میزدم ، شاید بشه گفت یه حالت نا امید داشت ، پسرفت کرده بود فک کنم ، حوصلش نمیکشید واسه درس ، میگف کاش پرستاری رو میرفتم ، ناراحت بودم ، با خودم میگفتم کاش ول نمیکرد درسو ، ولی چیکار میتونستم بکنم ؟ اراده آدما دست خودشونه ، @seyed_mood
قسمت 5 😁 کتابخونه ای که رفته بودم توش ، یه خونه حیاط دار بود ، عین خونه قدیمیا ، از در حیاط که وارد میشدی سمت راستت یه باغچه کوچیک بود و روبه روت بالای پله که سمت راست بود یه اتاقی که دری داشت که به سمت تراس حیاط باز میشد ، یه اتاق از اتاقای کتابخونه بود که بچه هایی که زودتر اومده بودند چندتاییشون‌ اونجا رو انتخاب کرده بودن واسه درس خوندن ، از در خونه که میرفتی تو ، درست سمت چپت یه پله میخورد به طبقه دو که جزو همون خونه بود ، روبه روت یه اتاق دیگه ( که سینا اونجا بود ) ، یکم که میرفتی جلوتر سمت چپت یه پله که میره زیر زمین ، بالای پله همون اتاقی که رو به تراس باز میشد یکی از دو درش ، رو به روی همون اتاق آشپزخونه که بعدا یکی از اتاقای خوابگاه شد . با و مادرش رفتیم طبقه بالا ، سنگین وزن بود ، قدش کمی ازم بلند تر بود فکر کنم ، خانواده ی پولداری بودن ، اسب داشتن ، از اولم باهام حال نمیکرد ، منم دروغ چرا ؟! باهاش حال نمیکردم ، چند باری سعی کردم اوکی شم باهاش ، ولی نمیشد ، دوستی مادرامون بود که باعث میشد تو کلاسای بیرون همو ببینیم و اکثر کلاسامون یکی باشه ، شاید به خاطر این بود که درسم ازش بهتر بود ، شایدم دلیل دیگه ای داشت ، نمیدونم ، ولی با خودم میگفتم با این دیدگاه بخوام هر روز تو صورتش نگاه کنم خودم اذیت میشم ، به خودم‌ میگفتم نه به این دلیل نیست شایدم واقعا دلیلش این نبود ، شایدم برام اهمیتی نداشت که چی فکر میکنه ، باهاش زیاد حرف نمیزد ، بگذریم ؛ طبقه بالا یه اتاق بزرگ دراز داشت که کولرش خیلی خوب بود 😁 ، ، یکی از بچه هایی که برای تیزهوشان ششم به هفتم با هم تو کلاس ریاضی بیرون از مدرسه باهم بودیمو دیدم ، میشناختیم همو ، ولی نه به اون صورت ، اونجا رو به عنوان اتاق و روبه روی کولر ، اون سر اتاق رو به عنوان میز مطالعه انتخاب کردم ، تقریبا پشت آیدین بود میزم ، معلم زیستی که بیرون میرفتیم یکی بود ، کلاسی که من میرفتم به این دلیل که ترازم زمان دهم خوب بود و معلمه اونطور شناخته بود منو با بچه های زرنگی که بعدا تو کنکور دو رقمی ، تک رقمی حتی ! مهدی محمدی ، رتبه ۹ منطقه یک شد ، باهم تو یه کلاس انداخته بود ، فهمیده بود که من تو اون گروهم ، ترازایی که میآوردم کم و بیش ، رتبه ای که تو امتحانای زیست همون استاد میآوردم ، یکمی چه طور بگم ، ابهت منو پیشش برد بالا یکم ، بچه زرنگ میدونست منو ، کم کم اون سر زبونا انداخت که من درسم خوبه ، خودم علاقه ای نداشتم بگم زرنگم ، عقده ای بازی میدونستم و هنوزم میدونم ، اون زمان ( اواخر تیر و مرداد ) کم بودیم ، هر چند تعداد نفرات اتاقمون کم نبود ، یکی دیگه از بچه ها بود ، وقتی از در اتاق وارد میشدی ، سمت چپ ، یه نقطه کور داشت برای دوربین پانسیون ، یه پنجره داشت که باز میشد و پشت اون پنجره یه پنجره دیگه بود که باز بود ، کاریش نمیشد کرد ، گیاه روییده بود از توش رد شده بود ، فقط پنجره اولی رو میشد باز و بسته کرد ، تا جایی که یادم میاد اکثرا اونجا مینشست ، بچه ی خاکی بود ، باهاش خیلی حال میکردم ، اونم با من حال میکرد ( امیدوارم حداقل 😅 ) ، بعضا حال نمیکرد باهاش ، به هر حال ؛ اوایل که اومده بودم ، دوست نداشتم کسی بدونه نماز میخونم ، شاید میترسیدم ، میترسیدم مسخره بشم ، میترسیدم اذیت بشم حالا که اینجا دارم درس میخونم و اکثر وقتمو اینجام ، چرا دردسر درست کنم واسه خودم ؟ کلا عقایدم رو دوست داشتم مخفی کنم ، هر چند مخالف عقیدم حرف نمیزدم ، تو دستشویی وضو میگرفتم و یواشکی میرفتم تو اون یکی اتاق از دو تا اتاق طبقه بالایی که نمازمو بخونم ، هر چند که بعضا جای مشاوره ی بچه ها بود و مجبور میشدم بعدا بیام بخونم ، میگفتن بچه ها بهش ، اونی که اضافتا مشاوره میداد بجای دکتر ( صاحب مجموعه ) ، آرمین ، خودش قبلا دانش آموز اون پانسیون بود ، روانشناسی میخوند اون زمان اشتباه نکنم ، یا داشت آماده میشد واسه کارشناسی ارشد روانشناسی ، یادم نیست دقیق ؛ یه بار که داشتم اونجا نماز میخوندم دیدم اومد و رف جلو من نماز خوند ، احساس خیلی خوبی بهم دست داد ، با اینکه خودمو عادت داده بودم هر کیو میبینم بهترین حالت رو واسش متصور بشم ( مثلا میگفتم قطعا نماز میخونه و … ) ولی وقتی میبینی تنها نیستی یه احساس حمایت میده بهت ، عجیب ارادتم بهش بیشتر شد ، یه بار که وضو گرفته بودم ، داشتم برمیگشتم سر میزم ، نمیدونم صحبتی بود یا چی بود ، پشت به میزم وایستاده بودم و پامو با شلوارم خشک میکردم ، گفت وضو گرفتی ؟! با حالت تعجب ، یه لحظه گفتم ای وای فهمید ، نمیخواستم کسی بفهمه ، یکمی ترسیدم ، ولی خب گفتم آره ، تعجب کرد چیز خاصی نگفت که
قسمت ۶ نیت های رسیدن به اهداف مختلفه ، هدف میتونه قهرمانی تو مسابقه شطرنج باشه ، میتونه نمره ۲۰ تو درس زیست باشه ، میتونه معروف شدن باشه ، میتونه … هیچوقت آرزوی پزشک شدن نداشتم ! هنوزم ندارم ! یعنی اهمیتی نداره برام رشتم برام ارزشمنده ؟ آره اگه از دستش بدم ناراحت میشم ؟ شاید ، … ، آره حاضرم هر کاری بکنم تا حفظش کنم ؟ هر کاری ؟! نه از اینکه یه جا میرم میگم دانشجو پزشکیم و میگن ماشاءالله ، احساس خوبی بهم دست میده ؟ آره واسه این درس میخوندم ؟ نه از بچگی تو مخم رفته بود پزشک میشم ، خواست خودم نبود ، عین بقیه مردم که تا بچه ای که میخواد با دنیا آشنا بشه میپرسه چه شغلی درآمدش زیاده ؟ پدر یا مادر خانواده میگه : پزشکی ! تو هم قراره پزشک بشی ؛ از اون موقع شاید میدونستم یه روزی خواه یا ناخواه قراره برای رسیدن بهش تلاش کنم . هدفم پزشکی نبود ، اهمیتی نداشت برام ، مشکل مالی نداشتم ، نمیگم آدم قانعی بودم ، ولی نمیگم هم که آدم قانعی نبودم ! پس زیاد فکر پول نبودم که بخوام برای پول درس بخونم . آدم رقابتی بودم ، چیزی که باعث میشد به درس خوندن ادامه بدم رقابت بود ، رقابت بین بچه ها تو آزمونای مختلف ، از همون دهم ، اوایل ، که شروع کردم کمی بیشتر درس خوندن ، وقتی دیدم ترازم رفته بالا ، خودمو وسط یه مسابقه دیدم ، وقتی که فردای قلم چی میرفتم مدرسه ، میدیدم بچه ها دارن ترازا رو میگن ، مقایسه میکنن . از همونجا انگیزم شده بود همون مسابقه ، اینکه عقب نمونم ، جمعه که قلمچی میدادم به فکر دو هفته بعد ، آزمون بعدی بودم ، امتحانای مدرسه بعد اینکه مدرسمو عوض کردم زیاد برام مهم نبود ، هر چند اکثرا نمره هام بالا بود ، نمیدونم چی شده بود ، قبلنا سریال میدیدم ، فیلم میدیدم ، با دوستام بیرون میچرخیدم ، اصلا نمیدونم چی شد که هیچ علاقه ای به اینکارا نداشتم ، هیچ برنامه ریزی نداشتم واسه ترکشون ، افسرده نبودم ، اتفاقا پر از انگیزه و تلاش بودم ، ولی هدفم کوتاه مدت بود ، البته که کنکور برام مهم بود ، نه اینکه مهم نباشه ! ولی زیاد بهش فکر نمیکردم . همه چی دست به دست هم داد تا زندگیم بشه : اول مدرسه ، بعدش خونه ، تا شب درس ولی از یه جایی به بعد اون‌ انگیزه رو نداشتم واسه رقابت؛ درس خوندن جزوی از زندگیم شده بود ، عادت کرده بودم بهش ، چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسید برا انجام دادن ، اگه میرسید هم اهمیتی نداشت تقریبا اکثرا به همون سرعت که میومد به ذهنم ( اگه میومد ) به همون سرعت هم محو میشد ، وقتی کرونا اومد ، همین باعث شد درس نخونم چند ماه ، اون سبک زندگی که داشتم رو از دست دادم ، اکثرا تو گوشی بودم ، چیزای سرگرم کننده میدیدم ، تو یکی از قسمتای قبل اشاره کردم بهش . وقتی دوباره تونستم کلاسای حضوری برم ، دانش آموزا رو که میدیدم ، رقابت درونم داشت جون میگرفت ، مثل کسی که چند ماه دستش تو گچ بوده و حالا درش آوردن ، میخواد تکون بخوره ، سختشه ولی هر چی نباشه تو ذاتشه ، میتونه ! علاقه ی دیگه ای داشتم و دارم ، هدف دیگه ای داشتم و دارم ، ولی با خودم که فکر میکردم ، میدیدم الان نمیتونم براش تلاش کنم ، شرایطش نیست ، نمیشه ! بهترین کار همون درس خوندنه ، هدفی که دارم ربطی به شغل آیندم نداره ، پس چرا وقتمو تلف کنم ، همینطور درس میخوندم . به خاطر همین رکورد ساعت مطالعه‌م‌ تو یک هفته شصت و خورده ای ساعت بود ! ، فک کنم یکم بیشتر از ۹ ساعت در روز ، دقت کنید ، رکوردم :) نه اینکه عادتم باشه ، تو مصاحبه های رتبه های برتر میخوندم که روزی شاید ۱۲ ساعت هم بعضیا میخوندن ، هر چند سابقه داشت که منم تو یه روز ۱۲ ساعت بخونم ، ولی اینکه عادتم باشه ؟! نه . وقتی که اتاقم رو عوض کردم و اومدم طبقه پایین ، اتاقی که خلوت بود ، راحت تر درس میخوندم ، ساکت تر بود ، ولی یه مشکل اساسی داشت ، اتاق دو تا در داشت ، یه در رو به سالن باز میشد ، یه در متصل بود به آشپزخونه و تایم ناهار … فک کنم نیازی نیست بیشتر راجع بهش توضیح بدم :) ولی ارزششو داشت ، تقریبا به غیر از تایم ناهار و استراحت و شام ، اتاق مناسبی بود برای مطالعه . بعد چند وقتی که اونجا بودم بچه های تازه ای اومدن ، به غیر از اونا ، آیدین اومد ، کامران اومد ، فک‌کنم یاسین هم اومد ، دقیق یادم نیست ، دوباره شلوغ شد ولی خب منم پوست کلفت تر شده بودم ، حساسیتم کم شده بود ، بحث هم نمیشد آنچنان ؛ اینو فهمیده بودم میتونم در عین حال که با یه نفر دوستم ، با جدّیت تمام بهش تذکر بدم که ساکت باشه وقتی زمان مطالعه هست ، بعدش برم باهاش خوش و بش کنم که بفهمه چیز شخصی نبوده ، فقط میخواستم درس بخونم ، و بینمون کینه ای نیست . گذشت و گذشت تا اینکه وقتی بچه های اونجا فهمیده بودن درسم خوبه ، دوباره اون حس رقابت افتاد به جونم ، ولی زمین مسابقه ای باهاشون نداشتم که مسابقه بدم ، به همین خاطر این حسْ درونم فروکش میکرد ، جاهای دیگه مسابقه میدادم واس خودم ، تو کلاس زیست ،
Saseyed
#داستان_کنکور قسمت ۷ وقتی که تصمیم بر این گرفتم که شب ها هم به عنوان یه خوابگاهی تو کتابخونه بمونم ،
داره یه ماهی میشه که قسمت جدیدی از رو نزاشتم ، دلتون واسش تنگ نشده ؟! 🥹
Saseyed
شاید بتونم بگم همه چی از اینجا شروع شد …
شدیم ۱۰۰۰ تا ، با سه تا صفر :) دقیق یادم نیست ، احساس میکنم از طریق بیو تلگرام پارسا بود که وارد کانال تلگرامش شدم ، بعد یه مدت یه کامنتی گذاشتم زیر یکی از پستاش ، فهمیدم تو ایتا هم کانال دارن ، بهش گفتم it’s gismat , این قسمته 😅 ، وارد کانال مود پزشکیشون تو ایتا شدم ، تو بیوش یه کانالی بود با آیدی @termak82 ، دیدم اونجا خودمونی تره ، امیرحسین اون زمان خیلی بیشتر ناشناس میذاشت نسبت به الان ، یکم برام گنگ و مبهم بود این نوع کانال ، زیاد درکش نمیکردم ، فک میکردم برا خودشون جمله کوتاه مینویسن میزارن این کانال ، بعدا فهمیدم جواب ناشناسای شمارو میدن 😂 گذشت و گذشت و گذشت تا رسیدیم به این عکس https://eitaa.com/MedStuMood/2832 ، مال ۹ مهر ۱۴۰۲ هست 😄 بعد این عکس تو ناشناس های سندرم چند بار گفتن اونی که کلاه کپ گذاشته کیه ، گفتن ساسانه ، خلاصه از اونجا کم کم ورود ما به عرصه ایتا رقم خورد :) بعد یه مدت که بچه ها تو سندرم منو معرفی کردن ، امیرحسین سر یکی از کلاس ها بودیم که منو ادمین کرد ، منم شروع کردم به جواب دادن ناشناس بچه ها ( اولین پیامم تو سندرم : https://eitaa.com/termak/2074 ) ، کم کم باهم آشنا شدیم :) ، خندیدیم ، شاید ناراحت شدیم ، ناراحت کردم ، عصبانی شدیم ، عصبانی کردم و … ، حلال کنین 🥲 بعد از اون یه روز با خودم گفتم بزار منم یه کانال بزنم ، چرا که نه ؟! 😅 تو سندرم گذاشتم آیدی کانالمو ، بچه ها جوین دادن ( لطف کردن 🥰 ) ، فکر کنم روز بعدی که تو سندرم کانالمو گذاشتم ، دیدم پارسا لطف کر‌ده تو کانال مود پزشکیش کانالمو تبلیغ کرده ، قطعا خوشحال شدم ، به هر حال کانال اون اعضاش خیلی خیلی بیشتر از مال من بود که مال منم از سندرم اومده بودن ، اوناییم که تو سندرم بودن از مود پزشکی اومده بودن 😅😂 وقتی اونو گذاشت یهو فک کنم ۲۰۰ سیصد تا شایدم بیشتر اومدن کانال ، انگیزه گرفتم که ادامه بدم ، تا الان که خدمت شما عزیزام اول از همه لطف خدا بوده و ازش تشکر میکنم ، دوم از همه هم از امیرحسین و پارسا تشکر میکنم که تو این مسیر حمایتم کردن و به واسطه اونا اصلا من اومدم تو این فضا ❤️ به جرئت میتونم بگم این جمع حدود ۱۰۰۰ نفری اینجا از خیلیا منو بیشتر میشناسن ، و از این قضیه خوشحالم ، خوشحالم که باهاتون راحتم . امیدوارم که تو‌ ادامه این مسیر بتونم بیشتر براتون بزارم ، رو یه روزی تمومش کنم 😂 ، پادکست های جدید درست کنیم و پخش کنیم ، بتونم تو مسیر کنکور و زندگیتون کمکتون کنم و کمکم کنید :) ارادتمند همگی ، ساسان_سید ۱۴۰۳/۰۳/۱۰
Saseyed
وقتی خوابگاه ثبت نام کرده بودم یک دلیلی که داشت این بود که بتونم برای آزمون قلم چی ، در واقع اولین آ
گاز بدی از مقصد دورتر میشی! نمیگم ویدیو آموزشی دیدن غلطه ، نه ! خود من چند تا کلاس آنلاین ثبت نام کرده بودم، شاید درستو حسابی ندیدمشون ولی بعضی جاها خیلی کمکم کردن، حرفم این بود که کاش بیشتر خودشون کتاب هارو ها رو مطالعه میکردن، شایم فقط دارم قضاوت میکنم شاید روش خودشون براشون بهتر بود، هر چند بعید می دونم ! بعضی چیزا هست آدم نمی تونه بگه یعنی قول دادم به طرف که نگم جایی! و گرنه باید میدیدید که ملت چه مشغله های ذهنی داشتن و بازم مجبور بودن درس بخونن ، بیخیال … از پاییز خاطرۀ زیادی توی ذهنم ندارم جز چند تا بحث جوندار که مطمئن نیستم تو پاییز انجامشون داده بودم یا نه ، از بس بحث میکردیم احتمالا همون موقع ها بود ، روزهام تقریباً عین هم بودن . پاشو ، برو سر میز ، برگرد ، بخواب ، و دوباره فردا از اول ... هرچی بیشتر به کنکور نزدیک میشدیم بحثا کم میشد، البته بحث بین من و مسئول اونجا تقریباً پا بر جا بود منظورم بحث با بقیه بچه هاست . یکی از خاطره هایی که فکر می کنم برای پاییزه : کتابخونه خلوت شده بود یکم ، تقریبا آخر وقت بود . نمیدونم داشتم میرفتم طبقه بالا یا از طبقه بالا داشتم میومدم طبقه پایین ( گفته بودم کتابخونه به خونه دوبلکس بود در واقع ؟ خلاصه که طبقه بالا منظورم قسمت بالایی خونه بود، البته زیر زمینم داشت، شایدم اصلاً تریپلکس بود، چه میدونم! )یکی از بچه ها یه کلیپی رو نشون میداد و می گفت که این نماینده ایران نمی دونم تو کجاست که یک کار مسخره داشت می کرد نمی تونم میکروفونو میکرد تو گوشش یا چی، البته نه اینکه بخواد طنز باشه ها ! انگار مثلاً احمق بود اون نماینده ، یه همچین چیزی و خب قبلا دیده بودم که این فرد داخل کلیپ اصلا مال ایران نیست، یه کشور دیگه هست و تو اینترنت داره میچرخه که این طرف ایرانیه و آبرومون رو برده و ... رفتم گفتم این طرف ایرانی نیست یادم نمیاد نشونشون دادم اون ویدیویی رو که اثبات می کرد طرف ایرانیه یا نه ولی چیزی که برام جالب بود این بود اونی که داشت نشون میداد اون ویدیو رو می گفت تو چرا طرفداری می کنی ؟! . . . طرفداری؟ من که فقط گفتم این ایرانی نیست، نخواستم فکرکنی که نمایندمون اینطوری احمق بازی در میاره، ناراحت شدی که ایرانی نبود طرف ؟! اصلاً گفتن یه حقیقت در جهت آشکار سازی دروغ مگه که طرفداری حساب میشه؟ شاید بشه ولی آخه دیگه … تو‌همین فضا بودم، متعجب … ، که با مسئول کتابخونه هم که اون جا بود همزمان بحث میکردم ، ترجیح دادم برم طبقه بالا و بحث رو ول کنم . بقیه خاطره ها بیشتر از زمستون و زمستون به بعد یادمه ، رسیدیم به زمستون ۱۴۰۰ پایان قسمت ۸