eitaa logo
سیدافشاری
57 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 منت مردی بازاری خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت. زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به محبس افتاد، برخیز و مرامی به خرج بده. مرد هم خراب مرام شد و یک شب از دیوار قلعه بالا رفت و از بین نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیقش رساند. مرد زندانی خوشحال شد و گفت زود باش زنجیرها را باز کن که الآن نگهبان ها می رسند. دوستش گفت می دانی چه خطرها کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. سپس زنجیرها را باز کرد. به طرف در که رفتند، مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند. مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. با دردسر خودشان را بالا کشیدند. همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند، مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. مرد زندانی فریاد زد نگهبان ها، نگهبان ها، بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد! تا نگهبان ها آمدند، مرد فرار کرده بود. از زندانی پرسیدند چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟ مرد گفت پنج سال در حبس شما باشم، بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم. 👌 در زندگی از گرسنگی بمیرید، فقر را تحمل کنید، تن به دشواری بدهید اما زیر بار منت هیچکس نروید. هیچکس. h
پادشاهی درویشی را به زندان انداخت، نیمه شب خواب دیدکه بی گناه است، پس او را آزاد کرد، پادشاه گفت حاجتی بخواه، درویش گفت: وقتی خدایی دارم که نیمه شب تو را بیدار میکند تا مرا از بند رها کنی، نامردیست که از دیگری حاجت بخواهم!!! h
👈 راه بالا و پایین راه نجات از شیطان نقل شده است: هنگامی که شیطان به خداوند گفت: "لَأقْعُدَنَّ لَهُم صِراطک المستقیم‌٭ ثم لاتینَّهم مِنْ بَینِ أیدیهم ومِنْ خَلْفِهِم وعَن أیمانِهِم وعَن شمائلهم" من از چهار طرف جلو، پشت، راست و چپ انسان را گرفتار و گمراه می کنم. فرشتگان پرسیدند: شیطان از چهار سمت بر انسان مسلّط است، پس چگونه انسان نجات می یابد؟ خداوند فرمود: راه بالا و پایین باز است؛ راه بالا نیایش، و راه پایین سجده و بر خاک افتادن است. 👌بنابراین، کسی که دستی به سوی خدا بلند کند یا سری بر آستان او بساید، می تواند شیطان را طرد کند. 📗 ، ج 43، ص 81 ✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى h
...کافی سابق 🔸فرزند مرحوم کافی میگوید: ماجراهای زیادی از ایشان نقل شده است در پنج سالی که در نجف بودند رسم بود، طلبه ها پنجشنبه ها پیاده به کربلا مشرف می شدند و گروهی از این طلاب به سرپرستی آیت الله مدنی راهی کربلای معلی می شدند. . 🔸و ایشان از مرحوم کافی می خواستند در بین راه زمزمه ای داشته باشند؛ مشهور است در اواخری که (مرحوم کافی) در نجف بودند نذر داشتند چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله بروند  و توسلاتی به ساحت قدس امام زمان علیه السلام داشتند  یکی از دوستان ایشان هم که این سیره را داشت می گوید:  در چهارشنبه چهلم مرحوم کافی با حالت خاصی از مسجد بیرون می آید و از او سوال کردم : آیا حاجتی گرفتی ؟! ایشان در جواب فرمودند : وقتی آمدی ایران می فهمی ! ایران که آمدم دیدم این آقای کافی آن کافی سابق نیست ! البته ایشان برای کسی نقل نکرده است که خدمت حضرت رسیده ام؛  اما بزرگان حدس زده اند که حضرت عنایتی به ایشان داشته اند.
👈 هفتاد شیطان  واعظی بالای منبر گفت: کسی که بخواهد صدقه بدهد هفتاد شیطان به دستش می چسبد و مانعش می شوند. مؤمنی پای منبر این سخنان را شنید و با تعجب به دوستانش گفت: صدقه دادن که این حرف ها را ندارد، من مقداری گندم در خانه دارم اکنون می روم و آن را برای فقرا به مسجد می آورم. وقتی به خانه اش رسید زنش آگاه شد و ممانعت کرد و گفت: در این سال قحطی رعایت زن و بچه خود را نمی کنی؟ اگر قحطی طولانی شود آن وقت همه ما از گرسنگی خواهیم مرد. خلاصه به قدری مرد را وسوسه کرد تا اینکه دست خالی به نزد دوستانش برگشت. از او پرسیدند: چه شد؟ دیدی هفتاد شیطان به دست چسبیدند و نگذاشتند صدقه بدهی! مرد جواب داد: که من شیطان ها را ندیدم ولیکن مادرشان را دیدم که نگذاشت! 📗 ✍ امیر ملک محمودی h
👈 آبلیموی تقلبی وبال عطار باشی صاحب منتخب التواریخ می نویسد در کربلا عطاری که مشهور به تقوا بود مریض می شود و مرضش طولانی می گردد یک نفر از دوستان به عیادتش می رود و می بیند از وسائل زندگی و خانه چیزی برایش نمانده، حصیری زیر پایش و متکائی زیر سرش هست، این آقای تاجر به چنین روزی افتاده است! پسرش وارد شد گفت: پدر برای نسخه امروز پول نیست تا دوا بخرم، متکای زیر سرش را به او داد و گفت: این را هم ببر و بفروش ببینم راحت می شوم یا نه؟ دوست عیادت کننده می پرسد مطلب چیست؟ می گوید: من در کربلا نمایندگی فروش آبلمیوی شیراز داشتم، آبلیمو وارد می کردم به مبلغ گزاف می فروختم، ناگهان در کربلا تب حصبه عمومی شد و طبیب ها مداوای عام کردند که آبلیمو نافع است، روز اول کاری نکردم، از فردا به خودم گفتم چرا آبلیمو را ارزان بفروشم حالا که خریدار فراوان دارد، دو برابر و بعد چند برابر کردم، مردم بیچاره هم ناچار می خریدند. بعد دیدم آبلیمو دارد کم می شود و هر چه گران می کنم می خرند ولی تمام می شود، شروع کردم آب در آبلیمو کردن و سپس آبلیموی مصنوعی و تقلبی درست کردم، مال فراوانی به دست آوردم، لیکن چندی بعد بستری شدم، در اثر این بیماری آنچه پول آبلیمو به دست آوردم دادم تا امروز که دیدی همین متکا باقی مانده بود این را نیز دادم ببینم راحت می شوم یا نه؟ فاعتبروا یا اولی الابصار. 📗 ✍ سید ابوالحسن حسینی h
گ 👈 سحر خیز باش تا کامروا باشی حکایت کرده اند، بزرگمهر، هرروز صبح زود خدمت انوشیروان می رفت، پس از ادای احترام، رو در روی انوشیروان می گفت: سحر خیز باش تا کامروا گردی. شبی، انوشیروان به سرداران نظامی اش، دستور داد تا نیمه شب بیدار شوند و سر راه بزرگمهر، منتظر بمانند. چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید، لباس هایش از تنش در بیاورند و از هر طرف به او حمله کنند تا راه فراری برای او باقی نماند. بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. برهنه به درگاه انوشیروان آمد، پادشاه خندید و گفت: مگر هر روز نمی گفتی سحر خیز باش تا کامروا باشی؟ بزرگمهر گفت: دزدان امشب، کامروا شدند، زیرا آنها زودتر از من، بیدار شده بودند. اگر من زودتر از آنها بیدار می شدم و به درگاه پادشاه می آمدم من کامرواتر بودم.   📗 ✍ کمال‌الدین حسین خوارزمی  h
شیوه زیارتی (ره)در آستان (ع) فرزند مرحوم آیت الله بهجت : ایشان در حرم امام رضا (علیه السلام) زیارت ها را همیشه بیش از یک ساعت ایستاده می خواند و حتی به دیوار هم تکیه نمی داد. ما هم که جوان بودیم، خسته می شدیم و می نشستیم؛ ولی ایشان خسته نمی شد و با زیارت شاداب تر هم می شد. یادم هست یکی از بزرگان آن جا که منبر می رفت و مسئله می گفت در حرم همراه آقا خیلی خسته و اذیت می شد و می نشست و می گفت: ایشان با این که هشتاد سال دارد، چطور همیشه در حال ایستاده همه زیارت ها را انجام می دهد؟! بعدها که سن آقا زیاد شده بود، به عصا تکیه می داد و باز ایستاده زیارت می کرد که به آن بزرگوار گفتم شما آقا را چشم کردید و حالا با تکیه به عصا زیارت می کند که گفت: من چشم زدم بلکه نایستد و خسته نشود! یکی از شاگردان ایشان می گوید بعد از حرم و زیارت در رواق به ایشان گفتم: آقا ما که جوان هستیم قدرت نداریم این همه وقت بایستیم، شما چگونه خسته نمی شوید؟! آقا چیزی نفرمود تا رسید به خیابان و اشاره کرد رفتم نزدیک؛ پولی داد به من و فرمود: به عطاری مراجعه کن و داروی عین، شین، قاف (عشق) تهیه کن و میل کن تا خسته نشوی.r
👈 اعتماد کردن به دشمن دو موش سر تقسیم پنیری دچار اختلاف شدند و نزد گربه ای رفتند تا با استفاده از ترازویی که داشت، پنیر را به طور مساوی بین آن ها تقسیم کند. گربه پنیر را به نحوی تقسیم کرد که یک تکه سنگین تر از تکه بعدی شد. پس از تکه سنگین مقداری جدا کرد و خورد. این بار تکه بعدی سنگین گردید .گربه دوباره از آن مقداری جداکرد و خورد. باز هم یکی از دو تکه پنیر از دیگری سنگین ترشد .گربه آنقدر این عمل را تکرار کرد تا تنها تکه ای کوچکی باقی ماند. پس گربه آخرین تکه را به موش ها نشان داد وگفت: این هم مزد کارم است وآن را بر دهان گذاشت و خورد و دو موش گرسنه با شکم گرسنه باز گشتند. این عاقبت کسانیست که مشکلاتشان را با دشمن در میان گذاشته و از او راه حل میخواهند. 👌امام على عليه السلام: اعتماد كردن به دشمن، عامل فريب خوردن [از او] است.h
....تدریس در آمریکا 🔸در بخشی از کتاب مهر تابان به ماجرای دعوت علامه به آمریکا اشاره شده است: «آمريكا قبل‌ از سي‌سال‌، ايشان‌ را بهتر از آنچه‌ ايرانيان‌ شناختند شناخت. براي‌ آنكه‌ علاّمه‌ را جهت تدريس‌ فلسفۀ شرق‌ در آمريكا بدانجا دعوت کنند، به‌ شاه‌ طاغوتي‌ ايران‌ (محمّد رضا) متوسّل‌ شدند، و شاه‌ ايران‌ از حضرت‌ آية‌ الله‌ العظمي‌ بروجرديّ رضوانُ اللهِ عليه‌ اين‌ مهمّ را خواستار شد، و آية‌ الله‌ بروجردي‌ هم‌ پيغام‌ شاه‌ را به حضرت‌ علاّمه‌ رسانيدند؛ ولي‌ علاّمه‌ قبول‌ نكردند.» . 🔸مرحوم آیت الله العظمی بهجت فرمود:«علامه طباطبایی از نظر فقهی از آقای خویی کم نداشت». . 🔸فرزند علامه طباطبایی، نجمة السادات طباطبایی، همسر شهید قدوسی خاطرنشان ساخته اند که پدر بزرگوارشان نقل کرده اند که وقتی در نجف بودم، یک معلم ریاضی پیدا کرده بودم که فقط یک بعد از ظهر وقت تدریس داشت. من یک بعد از ظهر از این سوی شهر به آن طرف شهر میرفتم. وقتی به مکان مورد نظر و جلسه استاد میرسیدم، به دلیل گرمای زیاد و پیمودن راه طولانی، آن قدر لباسهایم خیس عرق بود که همان طور با لباس داخل آب حوض میرفتم و درمیآمدم و بعد تنها یک ساعت نزد آن استاد ریاضی درس میخواندم.
...به او یك گونی داد 🔸علینقی (پدر حاج آقا قرائتی)، كاسب مؤمن و خیری بود. نخ ابریشم و قالی میفروخت. یك عمر جلسات مذهبی در خانه ها و تكیه ها به راه انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود. . 🔸آنهایی كه حسودی شان می شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند؛ آخر بعضی ها عقده پدر علینقی را هم به دل داشتند؛ (پدر بزرگ حاج آقا قرائتی) پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند. علینقی هم در اوج لجاجت و مبارزه رضاخانی با مظاهر دینی، استاد جلسات قرائت قرآن بود و مردم به قرائتی می شناختندش؛ همان لقبی كه با صدور شناسنامه به عنوان فامیل برایش ثبت شد. . 🔸علینقی راه پدر را ادامه داده بود اما الان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود. به خاطر همین همسایه كینه توز بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد. . 🔸در زد. علینقی آمد دم در. مردک به او یك گونی داد و گفت: «حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید». علینقی در گونی را باز كرد. . 🔸 ۱۱ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون. قهقهه مردک و صدای گریه علینقی قاتی شد. . 🔸چیزى که ذهن و فکر او را مشغول مىکرد، این بود که تا حدود سن چهل سالگى صاحب فرزندى نشده بود. تا این که با همه مشکلات موجود در آن زمان،موفق به زیارت خانه خدا و اعمال حج گردید. . 🔸نكته جالب و قابل توجه ديگر اينكه؛ آن دلسوخته و عاشق، در همان سفر در كنار خانه خدا چنين مناجات و دعا مي‌‌كند: ای خدايي كه فرموده‌‌اي: «ادعوني استجب لكم» (بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را!) اي خالق يكتا! فرزندي بمن عطا فرما كه مبلّغ قرآن و دين تو باشد. . 🔸خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، ۱۱فرزند به علینقی داد. . 🔸پدر كه نذر كرده بود پسرش طلبه شود، هر چقدر اصرار می كرد به بن بست می خورد. محسن پایش را كرده بود توی یك كفش كه من حوزه برو نیستم؛ می خواهم بروم دبیرستان و رفت. . 🔸یك روز چند تا از همكلاسی هایش را دید كه در راه مدرسه، مزاحم مردم می شدند. او هم آنتن بازی اش گل كرد و راپرت آنها را به مدیر داد. مدیر هم یك حال حسابی به آنها داد. آنها هم برای آنكه با محسن بی حساب شوند، چنان كتك مفصلی به محسن زدند كه با تن له و لورده و سر و صورت زخمی به زور خودش را به خانه رساند. . 🔸پدر گفت: «چی شده؟» محسن گفت: «هیچی، فقط می خواهم بروم حوزه علمیه و طلبه بشوم».
👈 احترام به والدین آیت الله العظمی مرعشی نجفی (ره) می فرمایند: زمانی که در نجف بودیم یک روز مادرم گفتند: پدرت را صدا بزن تا تشریف بیاورد برای صرف ناهار، حقیر رفتم طبقه فوقانی، دیدم پدرم در حال مطالعه خوابش برده است. ماندم چه کنم، خدایا امر مادرم را اطاعت کنم؟ از طرفی می ترسیدم با بیدار کردن پدرم از خواب باعث رنجش خاطر مبارکشان شوم، لذا خم شدم و لبهایم را کف پای پدرم گذاشتم و چندین بوسه زدم تا ایشان از خواب بیدار شد و دید من هستم، پدرم سید محمود مرعشی وقتی این علاقه و احترام را از من دید فرمود: شهاب الدین تو هستی؟ عرض کردم: بله آقا، بعد دو دستش را به سوی آسمان بلند کرد و فرمود: پسرم، خداوند عزتت را بالا ببرد و تو را از خادمین اهل البیت قرار دهد. و من الان هر چه دارم از برکت دعای پدرم است. 📗 ✍ شهروز شهرویی 👈 کسادی بازار یکی از فرزندان شیخ رجبعلی خیاط می‌گوید: روزی مرحوم مرشد چلویی معروف، خدمت جناب شیخ رسید و از کسادی بازارش گله کرد و گفت: داداش! این چه وضعی است که ما گرفتار آن شدیم؟ دیر زمانی وضع ما خیلی خوب بود روزی سه چهار دیگ چلو می فروختیم و مشتری‌ها فراوان بودند، اما یک‌باره اوضاع زیر و رو شده مشتری‌ها یکی یکی پس رفتند، کارها از سکه افتاده، و اکنون روزی یک دیگ هم مصرف نمی‌شود…؟ شیخ تأملی کرد و فرمود: تقصیر خودت است که مشتری‌ها را رد می‌کنی. مرشد گفت: من کسی را رد نکردم، حتی از بچه‌ها هم پذیرایی میکنم و نصف کباب به آنها می‌دهم. شیخ فرمود: آن سید چه کسی بود که سه روز غذای نسیه خورده بود؛ بار آخر او را هل دادی و از در مغازه بیرون کردی؟! مرشد سراسیمه از نزد شیخ بیرون آمد و شتابان در پی آن سید راه افتاد، او را یافت و از او پوزش خواست، و پس از آن تابلویی بر در مغازه‌اش نصب کرد و روی آن نوشت: نسیه داده می‌شود، حتی به شما. وجه دستی به اندازه وسعمان پرداخت می شود. 📗 ✍ محمد محمدی ری شهری h