eitaa logo
سیدافشاری
58 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
به پاهای خودت موقع راه رفتن نگاه کن... داٸما یکی جلو هست و یکی عقب... نه جلویی بخاطر جلو بودن مغرور میشه... نه عقبی چون عقب هست شرمنده و ناراحت... چون میدونن شرایطشون داٸم عوض میشه... روز های زندگی ما هم دقیقا همین حالته... دنیا دو روزه... روزی با تو ، روزی علیه تو... روزی که با تو هست، مغرور نشو... روزی که علیه تو هست، ناامید نشو... هر دو میگذرن...
🍃 کار خیر: شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند. آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. تو را که این همه گفت وگوی است بر دَرمی، چگونه از تو توقع کند کَس کَرمی؟ تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟ شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بی فایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این "معامله با خدا...!" "در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است."
اسیری که دشنام داد ولی پادشاه دعا شنید... پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد، اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید. وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد. پادشاه گفت: تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود. جز راست نباید گفت هر راست نشاید گفت
🍃🍃🍃 معجون بزرگمهر نقل شده است وقتی که انوشیروان بر بزرگمهر؛ وزیر با تدبیر خود خشم نمود، بر او تنگ گرفت و او را به زندانی تاریک افکند و دستور داد که جامه زبر و خشن بر وی بپوشانند. و با غل و زنجیر دست و پایش را ببندند و روزی دو قرص نان جوین و یک جام آب و مقداری نمک به او بدهند و به جاسوسان خود سپرد هر سخنی که حکیم گفت، شاه را از آن سخن آگاه سازند. حکیم مدتی بر این حال ماند و ابدا سخنی بر زبان نیاورد و لب به شکایت وجزع باز نکرد. و به هیچ وجه از کسی استعانت نطلبید. انو شیروان جمعی را فرستاد که با او گفتگو کنند و از احوالش جویا شوند و هر چه شنیدند بی کم و کاست، به شاه برسانند. آنها نزد حکیم رفته و گفتند: چندی است که در محنت و غم، روزگار می گذرانی امّا با این حال، چرا رنگ چهره ات مانند روز نخست است و هیچ تغییری نکرده و ضعفی در تو مشاهده نمی شود، حکمتش چیست؟ حکیم گفت: این مقاومت و تحمّل به خاطر معجونی است که برای خود درست کرده ام و دایم از آن استفاده می کنم و در اثر آن مانند روز نخست هستم. آنها سؤال کردند اجزای آن معجون چیست؟ حکیم گفت: نخستین جزء آن اعتماد و اطمینان بر کرم خداوند است. دوم: رضا به قضای خداوند و اینکه آنچه مقدر باشد خواهد شد. سوم: استقامت و پایداری را بهترین چیز برای امتحان یافتم. چهارم: امید نجات از سختی و فشار و اینکه از این ساعت تا ساعت دیگر و از این ستون تا ستون دیگر فرج است.                                  پنجم: اگر صبر نکنم چه کنم. ششم: توجه به افرادی که کارشان سخت تر از من است. فرستادگان شاه، سخنان حکیم را به شاه رساندند، شاه چون این سخنان را شنید دستور داد او را از زندان آزاد کردند و دوباره به او مقام بالایی داد.[1] پی نوشت ها [1] . منتهى الآمال، ج 2، ص 375. در قسمت زندگانى امام دهم. سفينة البحار، ج 2، ص 3.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 علی، آری.دنیا نه حجت الاسلام والمسلمین دکتر محمّدهادی امینی (فرزند علامه امینی) می گوید: «عشق و محبت بی کرانه و سرشار امیرالمؤمنین علی(ع) چنان وجود و قلب علامه امینی را مسخّر و منقاد و مطیع خود ساخته بود که جز وجود امیرالمؤمنین(ع)، در نظر او دنیا و مردم، مفهومی نداشت. یک روز هشت تن از علمای بزرگ اهل تسنن بغداد خدمت آقا آمدند. هوا خیلی گرم بود. آن زمان مرحوم علامه به خاطرگرمی هوا در زیرزمین می نشست. بعد از تعارف ها، صحبت های زیادی شد. هنگام رفتن گفتند: شما یازده جلد درباره امام علی بن ابی طالب(ع) نوشتی؛ قدردانی و تجلیل شیعه از شما این است که در منزل کهنه ای زندگی می کنی. اگر یک جلد از این یازده جلد را درباره یکی از خلفا می نوشتی، کاخی از طلا برای شما می ساختیم، ولی ما هر چه نگاه می کنیم، می بینیم وضع شما به جای بهتر شدن، بدتر می شود. شما الان یخچال ندارید، کولر ندارید، فرش ندارید، مبل ندارید، خلاصه وسایل راحتی تابستان و زمستان هیچ ندارید، چطور زندگی می کنید؟ ایشان تأملی کرد و بعد گفت: این اشکالاتی که بر من وارد می کنید، درست است. این اشکالات را شما وقتی به من وارد می کنید، من به قلبم رجوع می کنم، قلبم به من می گوید: عوض یخچال، علی(ع) را دارم و علی مافوق تمامی این مواهب است. من علی دارم؛ چه غم دارم و از زندگانی خودم اصلاً ناراحت نیستم و شاکرم» 📚افتخارزاده، الغدیر و وحدت اسلامی، ص 43 و 44
🌺حضرت آیت الله العظمی بهجت (ره) : ای انسان ! زمان مرگت پریشان نباش و به جسم با ارزش خود اهتمامی نداشته باش ! چرا که مسلمین کارهای لازم را میکنند : لباسهایت را از تنت درمیاورند ، غسلت میدهند ، کفنت میکنند ، از خانه ات بیرونت میکنند و تو را به خانه ی جدیدت (قبر) میبرند ؛ خیلیها برای تشییع جنازه ات کارهایشان را تعطیل کرده و حاضر میشوند ؛ از وسایل شخصی ات خلاصی انجام میگیرد. کلیدهایت ، کتابهایت ، کیف و کفشهایت ، لباسهایت ، ... و اگر خانواده ات توفیق یابند شاید آنها را صدقه کنند. مطمئن باش مردم و دنیا بر تو حسرتی نمیخورند. تجارت و اقتصاد ، استمرار می یابد. شغل و وظیفه ی تو به دیگری واگذار میگردد. اموال و دارایی هایت تقسیم میشود و ورثه آنها را تصاحب میکنند. در حالی که تو از " ریز ریز " حساب گرفته میشوی ! اولین چیزی که از تو ساقط میشود اسمت است لذا وقتی میمیری میگویند : " جناره ". تو را به نامت صدا نمیزنند ! وقتی میخواهند بر تو نماز بخوانند میگویند : " جنازه کجاست؟ ". تو را به نامت صدا نمیزنند ! و زمانی که میخواهند تو ‌را دفن کنند میگویند : " میت را نزدیک کنید ". تو را به اسم صدا نمیزنند. پس مواظب باش ؛ چهره ، اموال ، نسب و قبیله و پست و مقامت تو را نفریبد. چقدر این دنیا بی ارزش است و آنچه در پیش رو داریم چقدر عظیم میباشد. بعد از وفاتت ، سه نوع اندوه بر تو خواهد بود : 1- کسانی که شناخت سطحی از تو دارند میگویند : بیچاره ! 2- دوستانت چند ساعت و یا نهایتا چند روز برایت اندوهگین میشوند و سپس به شوخی و خنده های خود میپردازند 3- عمیقترین اندوه و غم داخل خانه خواهد بود. خانواده ات یک هفته ، دو هفته ، یک ماه ، دو ماه و یا نهایتا یک سال غمگین میشوند و سپس تو را در بایگانی خاطرات قرار میدهند ! و اینچنین داستان تو در بین مردم تمام میشود و داستان حقیقی تو شروع میشود : " آخرت ". جمال ، مال ، سلامتی ، فرزندان ، ... از تو زائل شد. از خانه و کاشانه ات جدا شدی ! و از همسرت نیز ... زندگی واقعی شروع شد. و سؤال اینست : " برای قبر و آخرتت چه آماده نموده ای؟ ". این حقیقتی است که جای تامل دارد. حریص باش بر : " فرائض ، نوافل ، صدقه ی پنهانی ، عمل صالح ، نماز تهجد ... ". شاید نجات یابی ! اگر به وسیله ی این متن برای یادآوری مردم همکاری نمودی ، إن شاء الله اثر این یادآوری را روز قیامت ، در میزان حسنات خود خواهی یافت. " و ذكّر فإن الذكرى تنفعُ المؤمنين : و ( پیوسته ) پند ( و تذکر ) بده زیرا که بی گمان پند ( و تذکر ) مؤمنان را سود میبخشد ". چرا میت اگر به عقب برگشت داده شود " صدقه " را اختیار میکند؟ چنانچه خدا میفرماید : " رب لولا أخرتني إلى أجل قريب ! فأصدق : پروردگارا ، اى كاش ( مرگ ) مرا مدت كمى به تاخير مى انداختى ، تا ( در راه تو ) صدقه بدهم ". علما فرمودند : " صدقه را ذكر ننمود مگر به خاطر اثرات عظيم صدقه كه بعد از موتش مشاهده مینمايد ! ". پس زیاد صدقه دهید چرا که مؤمن در روز محشر ، زیر سایه ی صدقه ی خود خواهد بود. 🌺توجه: یکی از بهترین صدقات جاریه که میتوانی همین حالا ، آری ، همین حالا انجام دهی اینست که این سخنان را با نیت خالص و جهت رضای ا... ، پخش کنی چرا که هر کس بر آن عمل نموده و به نسلهای بعد تعلیم دهد إن شاءالله ، اجرش به تو خواهد رسید.
🔸🔸🔸🔸🔸 ✨﷽✨ 💢 (دامت برکاته): ⭕️ در خاطر دارم سالها پیش، حاج آقا حق شناس پشت ستون مسجد امین الدوله ایستاده بودند و فرمودند من اجازه نمیدهم. چه چیز را؟ اجازه نمیدهم حضرت ملک الموت مرا قبض روح کند. پرسیدیم شوخی میفرمایید؟! در روایت میفرماید تا زمانی که مومن راضی نباشد، قبض روح نمیشود. من اجازه نمیدهم و راضی نیستم. فکر کنم میفرمودند من هشتصد سال عمر میخواهم. تا زمانیکه ایشان راضی نشدند، مرحوم نشدند. داستان بسیار است. انسانی که تربیت یافت، سلطنت پیدا میکند. این سلطنتِ بسیار بزرگی است. اگر من دیدم نمیتوانم، خسته شدم و بُریدم معنایش این است که من کمبود دارم. این مسائل گریه دارد. اگر انسان معنای این کمبود را میدانست برای خودش گریه میکرد.
....کوچه کلاه فرنگی 🔸آیت الله العظمی شبیری زنجانی حفظه الله تعالی درباره پدرشان آیت الله العظمی سید احمد زنجانی میفرماید: مرحوم والد پسرعمویی داشت که از نظر دینی خیلی عوام بود و به تعبیر مرحوم والد: نه با خلق کاری داشت، نه با خالق! عبادت او منحصربه ماه رمضان بود، یعنی در ماه رمضان روزه می گرفت و نماز می خواند و سایر ماهها نماز نمی خواند و می گفت که امیرالمؤمنین علیه السلام به جای همه نماز خوانده! . 🔸ایشان می فرمود: این پسرعموی ما همیشه در روستا مشغول زراعت خود بود و در طول عمرش فقط یک بار از روستا خارج شد و بسیار آرام و بی آزار بود. وقتی مرحوم والد به قم مهاجرت کردند، صبحها در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها نماز جماعت اقامه میکردند. . 🔸یک بار اهالی کوچه کلاه فرنگی (حوالی کوچه عشقلی) از ایشان خواستند صبحها در مسجد آن محل به نام مسجد میرزا ابوطالب نماز جماعت بخوانند. مرحوم والد حتی المقدور از اجابت اشخاص امتناع نمی کرد. . 🔸در آن وقت آن پسرعمو از دنیا رفته بود و چون در خاطرشان بود که آن پسرعمو، قطعا نماز قضا دارد، قبول کردند وبناگذاشتند نماز جماعت دومشان را با نیت قضای نماز صبحهای آن پسرعمو درآن مسجد برگزارکنند. مدتی بر این منوال در آن مسجد اقامه نماز می کرد
🚨 استاد قرائتی در جلسه درس رهبر انقلاب چه گفت؟ 🔻بخشی از سخنان حجت‌الاسلام والمسلمین محسن قرائتی در ابتدای جلسه درس خارج فقه آیت‌الله خامنه‌ای: 🔸️ ما از اوّل باید برگردیم خاکِ باغچه را عوض کنیم. ما که طلبه بودیم به ما میگفتند: «ضرب‌ زیدٌ عمرواً»، خب بگو «ضرب الله مثلاً»؛ حالا چرا از «ضَرَب» شروع کردی؟ بگو: «رَحِمَ اللهُ عَبداً»؛ از رحم خدا شروع کن، چرا از کتک کاری شروع کردی؟ 🔸️ میگویند یک کسی طلبه شد فرار کرد؛ گفتند چرا؟ گفت بزن بزن است؛ اوّل میگویند ضَرَب، یک مرد غایب زد؛ ضَرَبا، جفتی زدند؛ یک خانم هم پیدا شد، ضَرَبَتْ؛ دوتایی شدند، ضَرَبتا؛ بزن بزن است! 🔸️هر چه میخواهیم بگوییم، اوّل نگاه به قرآن کنیم. بنده حدود پنج هزار ساعت در تلویزیون صحبت کرده‌ام، الان هم اگر اینجا سکته کنم، پنج هزار سخنرانی ذخیره دارم. 🔸️الان قرآن در بین ما، روی کیف عروس و بالای سر مسافر و بک یا الله و استخاره و نمیدانم از این برخوردهای این‌طوری بوده؛ کاشی‌کاری‌هایش هم که دمِ پشت بام کاشی‌کاری میکنند با خطّ کوفی که ما نمیفهمیم. 🔺️یک مقدار باید قرآن بیشتر بخوانیم؛بخصوص آنهایی که قرائتشان خوب است، صوت خوب دارند. قرآن جاذبه دارد آقا، قرآن جاذبه دارد؛ هر چه میخواهیم بگوییم، قرآن در آن زمینه جاذبه دارد.
....چرا اين كار را كردى 🔸‌امام حسن سلام الله علیه از کوچه عبور می کرد؛ در مقابلِ در باغی، غلام سیاهی را ديد كه تكه‌اى نان به دست، يک لقمه خودش می‌خورد، يک لقمه را به سگ می‌دهد. ‌ ‌🔸رو به غلام کرد و فرمود: چرا اين كار را كردى كه نانت را با سگ كاملاً نصف نمودی و به او كمتر ندادى؟ ‌جواب داد: چشمانم از چشمان او حيا كرد كه كمتر دهم. ‌. ‌🔸حضرت عليه‌السلام پرسيد: غلام چه كسى هستى؟ ‌عرض کرد: غلام ابان بن عثمان، مالک اين باغ. ‌ ‌🔸حضرت عليه‌السلام فرمود: اين‌جا بنشين تا من برگردم؛ رفت و برگشت. فرمود: اى غلام! تو را خريدم. ‌. 🔸او بلند شد و ايستاد و گفت: به گوش و فرمانم براى خدا و پيامبرش و براى تو اى مولاى من! ‌. ‌🔸حضرت فرمود: باغ را نيز خريدم و تو را براى خشنودى خدا آزاد كردم و اين باغ هديه‌اى از طرف من به تو باشد. ‌. ‌‌🔸تاريخ بغداد، ج۶، ص۳۳؛ تاريخ مدينة دمشق، ج۱۳، ص۲۴۶؛ البداية والنهاية، ج۸، ص۴۲.
...اواخر عمر 🔸آیت الله شیخ نصرالله شاه آبادی(ره) میفرماید: مرحوم آیت‌الله خوئی فوق‌العاده پرکار بودند. ایشان اواخر عمر، دو کار را شروع کردند. یکی یادگیری زبان انگلیسی و یکی هم حفظ قرآن. ایشان در جنبه‌های گوناگون تخصص داشتند. . 🔸معروف بود که به دخترشان فرموده بودند: «نگو که پدرم فقط اصولی و فقیه و رجالی بود، بلکه بگو پدرم مهندس هم بود و نقشه‌کشی ساختمان هم بلد بود!». واقعاً هم ایشان در مهندسی و نقشه‌کشی ساختمان تخصص کامل داشتند. . 🔸یک بار فرزندشان سید عباس تصمیم گرفت در زمینی که در بغداد داشت، ساختمانی بسازد. مهندسین نقشه کشیدند.  آقای خویی گفته بودند: نقشه را بیاور ببینم... و وقتی نقشه را دیدند، فرمودند: زمین را بلا استفاده کرده‌اند! مهندسین پیشنهاد کردند که خود آقا نقشه‌ای را طراحی کنند. ایشان نقشه‌ای را کشیدند که از هر نظر بی‌عیب و نقص بود و همه مهندسین تایید کردند که این بهترین نقشه ممکن است.
: ➕ یک خاطره از نلسون ماندلا! 🔻یک روز که ریاست جمهوری آفریقای جنوبي بود برای نهار خوردن با همراهان به یک رستوران میرود. روی میز بزرگی که نشسته اند نگاه میکند به گوشه رستوران میبینید یک نفر نشسته و رو از آنها میگیرد. به یکی از محافظین میگوید بروید او را به میز ما دعوت کنید.  طرف‌ می آید با شرمندگی عرض ادب میکند و نهار را با رییس جمهوری صرف میکند.  ⬅️پس از آنکه از رستوران خارج میشوند یکی از دوستان به اصرار میکند که این شخص کی بود که شما فقط او را دعوت کرده در جواب گفت این نگهبان زندان سلول من بود که هر گاه زیاد تشنه بوده و درخواست آب میکردم بجای آب ، شلوار خود را پایین آورده و از پنجره سلول بر من می‌کرد. آن همراه خیلی عصبانی میشود.  وقتی میگوید چرا او را دعوت کرده؟! 🔺نلسون جواب میدهد: دیدم ما وقتی به رستوران وارد شدیم آن شخص بسیار و با ترس نشسته ودر ذهن خود فکر کرد حالا که او را دیده شاید بفکر انتقام از کارهای گذشته او باشم.  خواستم به او دهم که ما به قصد نیامده نفرین و آرزوی مرگ برای دیگران داشتن بذر سیاه ناآرامی و آشفتگی را در وجودمان پرورش می‌دهد و آسودگی را برایمان بیرنگ میکند ما به دعای هم محتاجیم، نه به نفرین و لعن!
✅به این حسین دوستت دارم ! ♦️عارف واصل حضرت آیت الله کشمیری رحمة الله عليه در نجف اشرف با آيت اللّه سيد مصطفى خمينى «ره» دوست و رفيق بودند، و ايشان را شخصى فاضل و دور از تعيّنات ظاهرى مى دانستند. گاهى با ايشان به مهمانى ها و گاهى به مسجد كوفه  و... مى رفتند. ♦️ رابطه ايشان با استاد به گونه اى بود كه روزى استاد بر اثر كثرت جوع و ذكر توحيدى كه به تعداد هفتاد هزار است مشغول بودند، از حال مى روند. حاج آقا مصطفى ايشان را به منزل مى برد و غذائى تدارك مى بيند و قدرى ايشان را تقويت مى كند تا به حال عادى باز مى گردند. ♦️ كثرت ارتباط، سبب شد تا حاج آقا مصطفى نزد پدر از مرحوم آقاى كشميرى تعريف مى كنند و جملاتى مى گويد كه ايشان از چيزهاى پنهانى خبر مى دهد.  امام مى فرمايد: من خوابى ديده ام و به كسى هم نگفته ام، بگويد خوابم چه بوده است، استاد در جواب حاج آقا مصطفى فرمودند: ♦️ پدر شما در قم خواب ديده كه در نجف وفات يافته و دفن گرديده، لكن سنگى پهلوى او را آزار مى دهد، آقا اميرالمؤمنين عليه السلام مى آيند و از ايشان سؤال مى كنند حالت چطور است؟ ايشان عرض مى كند: حالم خوب است لكن اين سنگ پهلوى مرا اذيت مى كند. اميرالمؤمنين عليه السلام آن سنگ را از كنارش دور مى كنند. ( این سنگ همان رژیم طاغوت بود که به مدد امیرالمومنین سرنگون شد .) چون حاج آقا مصطفى جواب را به والدشان مى رسانند، ايشان تصديق مى كنند. و آشنايى و ارتباط از آن به بعد شروع شد. ♦️ بعداً حاج آقا مصطفى از استاد سؤال مى كند: آيا پدرم در نجف وفات مى كند؟ مى فرمايد: نه در ايران وفات مى كند. ولى شما بهره اى از ايران نداريد. ♦️مرحوم حجة الاسلام سيد احمد خمينى چند ماه قبل از وفات به منزل استاد آمدند و بعضى تلامذه هم بودند، دستورالعملى خواستند و استاد تفضّل نمودند و چيزى فرمودند. بعدها منتشر شد كه حضرت آقاى كشميرى وفات ايشان را متذكر شدند. حقير اين مطلب را از استاد پرسيدم، فرمودند: به او گفتم، اجل نزديك است، اين فهمى بود كه به دلم آمد و به او گفتم». ♦️از استاد سوال شد : امام خمينى را چطور ديديد؟فرمودند : شخص بزرگى بود، نظير نداشت. اراده عجيبى  داشت. مستقيم دركار بود. ثبات داشت، كأنّه  مى ديد، از آرامش برخوردار بود. ♦️ اگر نظرتان باشد يكبار فرموديد: كربلا ايشان را در صحن ديدم. همینطور است ؟  فرمودند :  بله دست بر شانه اش گذاشتم و گفتم، به اين حسين! دوستت دارم. 📚(آفتاب خوبان : ص 45) 📚(روح و ریحان : ص 121 و 120)  
...یک آپارتمان دوطبقه 🔸علامه محمد تقی جعفری (رحمه الله) می گفتند: عده ای از جامعه شناسان برتر دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا پیرامون موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: «ارزش واقعی انسان به چیست». . 🔸برای سنجش ارزش خیلی از موجودات، معیار خاصی داریم. مثلا معیار ارزش طلا به وزن و عیار آن است. معیار ارزش بنزین به مقدار و کیفیت آن است. معیار ارزش پول پشتوانه ی آن است. اما معیار ارزش انسانها در چیست؟ . 🔸هر کدام از جامعه شناسان صحبتهایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه دادند. . 🔸بعد وقتی نوبت به بنده رسید گفتم : اگر میخواهید بدانید یک انسان چقدر ارزش دارد ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می ورزد. . 🔸کسی که عشقش یک آپارتمان دو طبقه است در واقع ارزشش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشقش ماشینش است ارزشش به همان میزان است. . 🔸اما کسی که عشقش خدای متعال است ارزشش به اندازه ی خداست. . 🔸علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه شناسان صحبتهای مرا شنیدند برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند. . 🔸وقتی تشویق آنها تمام شد من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود. بلکه از شخصی به نام علی (علیه السلام) است. آن حضرت در نهج البلاغه میفرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» / «ارزش هر انسانی به اندازه ی چیزی است که دوست میدارد». . 🔸وقتی این کلام را گفتم دوباره به نشانه ی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند. . 🔸حضرت علامه در ادامه می گفتند: عشق حلال به این است که انسان (مثلا) عاشق ۵۰ میلیون تومان پول باشد. حال اگر به انسان بگویند: «آی!!! پنجاه میلیونی!!!». چقدر بدش میآید؟ در واقع میفهمد که این حرف توهین در حق اوست. حالا که تکلیف عشق حلال اما دنیوی معلوم شد ببینید اگر کسی عشق به گناه و معصیت داشته باشد چقدر پست و بی ارزش است! . 🔸اینجاست که ارزش و مفهوم «ثار الله» معلوم ميشود. ثار الله اضافه ی تشریفی است. . 🔸خونی که در واقع آنقدر شرافت و ارزش پیدا کرده که فقط با معیارهای الهی قابل ارزش گذاری است و ارزش آن به اندازه ی خدای متعال است.
خدای همیشه حاضر ‌‌‌‌در زمانهاى قديم، مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام "برديا " که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت... بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود. عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید. بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند . بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد. در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت. بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد. در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست. شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود. شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن. بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟ شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم. به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر، مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن. بردیا صورت در خاک مالید و گفت خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند. اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم. اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی. خدایا تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی. به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار و زیر بار منت ناکسان قرار نده!
روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)آمدند در حالیکه طلا و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه داشتند پس راهب رو کرد به جماعتی که در آنجا حضور داشتند ( أبوبکر نیز در بین جماعت بود )و سوال کرد "خلیفه ی نبی و امین او چه کسیست؟" پس جمعیت حاضر ، ابوبکر را نشان دادند ، پس راهب رو به ابوبکر کرده و پرسید نامت چیست؟ ابوبکر گفت ، نامم "عتیق" است راهب پرسید نام دیگرت چیست؟ابوبکر گفت نام دیگرم "صدیق" است راهب سوال کرد نام دیگری هم داری؟ ابو بکر گفت "نه هرگز" پس راهب گفت گمان کنم آنکه در پی او هستم شخص دیگریست.ابوبکر گفت دنبال چه هستی؟ راهب پاسخ داد من بهمراه جمعی از مسیحیان از روم آمدم و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه آوردیم و هدف ما این است که از خلیفه ی مسلمین چند سوال بپرسیم ، پس اگر توانست به سوالات ما پاسخ دهد تمام این هدایای ارزنده را به او میبخشیم تا بین مسلمانان قسمت کند و اگر نتوانست سوالات مارا پاسخ دهد اینجا را ترک کرده و به سرزمین خود باز میگردیم ابوبکر گفت سوالاتت را بپرس ، راهب گفت باید بمن امان نامه بدهی تا آزادانه سوالاتم را مطرح کنم و ابوبکر گفت در امانی ، پس سوالاتت را بپرس راهب سه سوالش را مطرح کرد 1)ما هو الشئ الذی لیس لله؟ چه چیزاست که از آن خدا نیست؟ 2)ما هو شئ لیس عندالله؟ چه چیزاست که در نزد خدا نیست؟ 3)ما هو الشئ الذی لا یعلمه الله؟ آن چیست که خدا آن را نمیداند؟ پس ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم ، پس بدنبال عمر فرستاد و راهب سوالاتش را مطرح کرد ، عمر که از پاسخ عاجز ماند پس بدنبال عثمان فرستاد و عثمان نیز از این سوالات جا خورد ، و جمعیت گفتند چه سوالیست که میپرسی؟خدا همه چیز دارد و همه چیز را میداند راهب خطاب به آن سه نفر(ابوبکر و عمر و عثمان)گفت این ها شیخ ها و مردان بزرگی هستند اما متأسفانه به خود مغرور شدند و قصد بازگشت به روم کرد سلمان فارسی که شاهد ماجرا بود بسرعت خود را به امام علی ع (أمیرالمؤمنین ع) رسانده و ماجرا را تعریف کرد و از امام خواست که به سرعت خودش را به آنجا برساند. پس امام علی ع بهمراه پسرانش امام حسن ع و امام حسین ع میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعت حاضر مواجه شدند ابوبکر خطاب به راهب گفت ، آنکه در جست و جویش هستی آمد ، پس هر سوالی داری از علی ع بپرس راهب رو به امام علی ع کرده و پرسید نامت چیست؟ امام علی ع فرمودند نامم نزد یهودیان "الیا" نزد مسیحیان "ایلیا" نزد پدرم "علی" و نزد مادرم "حیدر" است پس راهب گفت ، نسبتت با نبی (ص) چیست؟ امام ع فرمود (او برادر و پسرعموى من است و نیز داماد او هستم) پس راهب گفت ، به عیسی بن مریم قسم که مقصود و گمشده ی من تو بودی پس به سوالاتم پاسخ بده و دوباره سوالاتش را مطرح کرد (ما هو الشئ الذی لیس لله و ما عند الله و لایعلمه الله) آن چیست که خدا ندارد نزد خدا نیست و خدا نمیداند؟) امام علی ع پاسخ دادند آنچه خدا ندارد ، زن و فرزند است آنچه نزد خدا نیست ، ظلم است و آنچه خدا نمیداند ، شریک و همتا برای خود است (فإن ا لله تعالی أحد لیس له صاحبة و لا ولدا فلیس من الله ظلم لأحد و فإن الله لا یعلم شریکا فی الملک) پس راهب با شنیدن این پاسخها کمربندش را باز کرده و روی زمین انداخت ، امام علی ع را به سینه فشرد و بین دو چشم مبارکش را بوسید و گفت "أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معذن الحمکة" به درستی که نامت درتورات إلیا و در انجیل ایلیا و در قرآن علی و در کتابهای پیشین حیدر است ، پس براستی تو خلیفه ی بر حق پیامبری ص ، پس ماجرای تو با این قوم چیست؟ سپس تمام هدایا را به امام علی ع تقدیم کرد و امام در همانجا اموال را بین مسلمین قسمت کرد
...دستم را کوتاه کرده‌ام 🔸طباطبایی حائری از دوران سخت تحصیل چنین یاد می‌کند: «در ایام طلبگی که به نجف اشرف آمده بودم من و آقای شیخ عبدالحسین شیخ العراقین و آخوند ملا علی کنی در یک حجره از مدارس حوزه علمیه در نهایت فقر و فاقه به سر می‌بردیم و فقیرتر از همه حاجی کنی بود که هرهفته یک شب به مسجد سهله می‌رفت و از گوشه و کنار مسجد ـ بدون اینکه کسی بفهمد ـ نان خشک جمع می‌کرد و به مدرسه می‌آورد و گذران هفته را از آن‌ها می‌کرد!» . 🔸روزی شاه از ملاعلی می‌پرسد بر اساس حدیث «علماء امتی افضل من انبیاء بنی اسرائیل» «علمای امت من از پیامبران بنی اسرائیل برترند) شما باید لااقل همان کارهایی را بکنید که آن پیامبران می‌کردند. مثلاً آیا شما می‌توانید مانند حضرت موسی عصایی را اژدها کنید؟! کنی بدون تأمل و درنگ در پاسخ می‌گوید: آری، اگر شما ادعای خدایی کنید ما هم عصا را اژدها خواهیم کرد؟! . . 🔸روزی نایب السلطنه، کامران میرزا پسر ناصرالدین شاه و وزیر جنگ و حاکم تهران برای انجام کاری در منزل حاج ملا علی کنی حضور یافت. در ضمن صحبت، کنی با عذرخواهی گفت: «خیلی ببخشید، من پایم درد می‌کند و ناچارم آن را دراز کنم!» کامران میرزا که مردی خودخواه و خودپسند بود، احساس کرد ملاعلی کنی قصد بی‌احترامی به او را دارد و برای اینکه تلافی کرده باشد، گفت: اتفاقاً بنده هم پایم درد می‌کند و اجازه می‌خواهم آن را دراز کنم! . 🔸آیت الله کنی بافراست و هوشیاری تمام متوجه منظورنایب السلطنه شد و برای آنکه او را خوب ادب کرده باشد می‌گوید: . 🔸«من اگر ناچارم پایم را دراز کنم، علتش این است که دستم را کوتاه کرده‌ام، ولی فکر نمی‌کنم شما در وضعی باشید که لازم باشد پایتان را دراز کنید.» . . 🔸ملا علی کنی بسیاری از یتیمان درمانده و بی سرپناه را تحت تکفل قرار داده، برای گذران زندگی آنان، مقرری مناسبی در نظر گرفته بود، تا فقدان پدر، قامت بلایده آنان را در مقابل فشارها و سختیهای روزگار خم نسازد. همچنین ساخت آب انبار و کاروانسرا به منظور رفاه و آسایش قافله‌ها مثل کاروانسرایی در خاتون آباد نیز از خدمات عمومی و عام‌المنفعه وی بود. ملاعلی کنی برای حل مشکل درمان بیمارانی که بنیه مالی ضعیفی داشتند، مکانهایی را برای پرداخت پول داروها در نظر گرفته بود. . 🔸سرانجام، در بامداد ۲۷ محرم ۱۳۰۶ (۱۲ مهر ۱۲۶۷) در سن ۸۶ سالگی درگذشت، مدفن او در شهرری در حرم شاه‌عبدالعظیم حسنی علیه السلام واقع است.
براى امير المومنين عليه السلام نامه اى از معاويه رسيد حضرت مهر نامه را ش لركست و قرائت كرد : " از طرف امير المومنين و خليفة المسلمين ، معاويه بن ابى سفيان براى على : اى على ! در جنگ جمل هر چه خواستى با ام المومنين : عايشه و اصحاب رسول خدا : طلحه و زبير كردى اكنون مهياى جنگ باش " حضرت جواب نامه را اينگونه نوشت : از طرف عبدالله تو به رياست مى نازى و من به بندگى خداوند من آماده جنگ هستم به همان نشان كه " انا قاتل جدك و عمك و خالك : من همان قاتل پدربزرگ و عمو و دايى تو هستم " سپس نامه را مهر و امضاء فرمود و از شاگردانش كه در محضرش بودند ، پرسيد : كيست كه اين نامه را به شام ببرد ؟ كسى جواب نداد دوباره حضرت سوالش را تكرار فرمود و اين بار طرماح از ميان جمعيت برخاست و عرض كرد : على جان ! من حاضرم حضرت ضمن اينكه او را از متن تند نامه آگاه كرد ، فرمود : طرماح ! به شام كه رفتى مواظب آبروى على باش طرماح گفت : سمعاً و طاعةً آنگاه نامه را گرفت و بسوى شام حركت كرد معاويه در باغ قصرش بود كه عمرو عاص خبر رسيدن يكى از شاگردان على را به او رساند معاويه فورا دستور داد كه بساطى رنگين پهن كنند تا شكوه آن طرماح را تحت تاثير قرار بدهد و او را به لكنت بيندازد دستور انجام شد طرماح وقتى وارد شد و آن فرشهاى رنگين و بساط مفصل را ديد ، بى اعتناء با همان كفشهاى خاك آلوده اش قدمها را بر فرشها گذاشت ، خود را به معاويه رساند و همانطور كه او بر مسندش لميده بود ، طرماح نيز لم داد و پاهايش را دراز كرد اطرافيان معاويه به طرماح اعتراض كردند كه " پاهايت را جمع كن " اما او گفت : تا آن مردك ( معاويه ) پاهايش را جمع نكند ، من هم پاهايم را جمع نخواهم كرد عمرو عاص به معاويه در گوشى گفت : اين مردى بيابانيست و كافيست كه تو سر كيسه ات را كمى شل كنى تا او رام بشود و لحنش را هم عوض كند معاويه ضمن اينكه دستور داد تا سى هزار درهم پيش طرماح بگذارند ، از او پرسيد : از نزد كه به خدمت كه آمده اى ؟ طرماح گفت : از طرف خليفه برحق ، اسدالله ، عين الله ، اذن الله ، وجه الله ، امير المومنين على بن ابيطالب نامه اى دارم براى امير زنازاده فاسق فاجر ظالم خائن ، معاوية بن ابى سفيان معاويه ناراحت از اينكه سى هزار درهم نيز نتوانسته است كه اين شاگرد على عليه السلام را ساكت كند ، گفت : نامه را بده ببينم ، طرماح گفت : روى پاهايت مى ايستى ، دو دستت را دراز ميكنى تا من نامه على عليه السلام را ببوسم و به تو بدهم معاويه گفت : نامه را به عمرو عاص بده طرماح گفت : اميرى كه ظالم است ، وزيرش هم خائن است و من نامه را به خائنى چون او نميدهم معاويه گفت : نامه را به يزيد بده طرماح گفت : ما دل خوشى از شيطان نداريم چه رسد به بچه اش معاويه پرسيد : پس چه كنيم ؟ طرماح گفت : همانكه گفتم بالاخره معاويه نامه را گرفت و خواند بعد هم با ناراحتى تمام كاتبانش را احضار كرد تا جواب نامه را اينگونه بنويسد " على ! عده لشكريان من به عدد ستارگان آسمان است مهياى نبرد باش " طرماح برخاست و گفت : من خودم جواب نامه ات را مى دهم: على عليه السلام خود به تنهايى خورشيديست كه ستارگان تو در برابرش نورى نخواهند داشت سپس خواست برود كه معاويه گفت " طرماح ! سى هزار درهمت را بردار و سپس برو " اما طرماح بى اعتناء به حرف معاويه و بدون خداحافظى راه كوفه را در پيش گرفت معاويه رو به عمرو عاص كرد و گفت : حاضرم تمام ثروتم را بدهم تا يكى از شما به اندازه يكساعتى كه اين مرد از على طرفدارى كرد ، از من طرفدارى كند عمرو عاص گفت : بخدا اگر على به شام بيايد ، من كه عمرو عاصم نمازم را پشت سر او ميخوانم اما غذايم را سر سفره تو ميخورم ( الأختصاص ص ١٣٨)
📝حکایت شیخ ابوالحسن خرقانی گفت: جواب دو نفر مرا سخت تکان داد. اول: مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه ی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ، خدا می داند که فردا حالِ ما چه خواهد شد. دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده اى گل آلود می رفت. به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی. گفت: من بلغزم باکی نیست، به هوش باش تو نلغزی شیخ؛ که جماعتی از پی تو خواهند لغزید . # تذکره الاولیا عطار نیشابوری
در راه مشهد شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!! به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت: این میرداماد چقدر بی عرضه است اسبش دائم عقب می ماند. شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشش اینهمه عظمت را ندارد. ساعتی بعد عقب ماند، به میر داماد گفت: این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو می تازد. میرداماد گفت: اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمی شناسد و می خواهد از شوق بال در آورد. این است "رسم رفاقت..." در "غیاب" یکدیگر" حافظ آبروی" هم باشیم...
📗 عاشق نبی مکرم اسلام (ص) بود. همیشه در نماز جماعتش شرکت می‌کرد و منتظر بود حضرت (ص) بعد از نماز با او مصاحفه نموده و دست دهند. وقتی حال او را می‌پرسید، از تبسم زیبای نبی مکرم اسلام (ص) ذوق می‌کرد . 🍇 روزی نبی مکرم (ص) را بعد از نماز ظهر به باغ خود دعوت کرد. انگورهایش تازه و طلایی شده بودند. سبدی انگور به زیباترین و مهربان‌ترین پیامبرِ خالق، هدیه کرد. 🔰 می‌خواست چیزی بگوید ولی شرم می‌کرد. با فشار فراوان گفت: «ای نبی خدا (ص)! خواهشی دارم؛ این باغ را از من به عنوان هدیه بپذیر.» 🔰 نبی مکرم (ص) می‌دانستند که پیرمرد٬ جز این باغ٬ بهره‌ای از این دنیا ندارد. اندکی به فکر فرو رفتند، باید تصمیم سختی می‌گرفتند، دوست نداشتند رد احسان کنند و دل پیرمرد را بشکنند و از سوی دیگر می‌دانستند که اگر آن پیرمرد، باغش را ببخشد چیزی از مال دنیا نخواهد داشت. 🔆🔅 نبی مکرم (ص) به پیرمرد تبسمی کرده و فرمودند: «هدیه تو را پذیرفتم.» پیرمرد خوشحال شد. انگور را که میل فرمودند و قصد ترک باغ را داشتند، 🔆🔅 به پیرمرد گفتند: «من دل تو را نشکستم و هدیه تو را قبول کردم٬ از تو می‌خواهم این باغ را که مردی مؤمن٬ به من بخشیده است به تو ببخشم!! آیا هدیه نبی خدا را قبول می‌کنی؟!!» 🔰 پیرمرد تبسمی کرد و سری به نشان قبول تکان داد و دست گرم نبی خدا (ص) را فشرد و از او خداحافظی کرد. 📚بایزید بسطامی را شاگردش برای غذا به خانه اش دعوت کرد، وقتی به خانه اش رسید، گفت: استاد ببخش غذا حاضر نیست برو ساعتی بعد بیا. بایزید به سمت خانه خود برگشت. 🍁🍃بایزید نزدیک خانه خود رسید،شاگردش دنبالش دوید و گفت: غذا حاضر شد تشریف بیاورید. وقتی در خانه شاگرد رسید ، شاگرد باز عذر استاد خواست. بایزید باز سر به زیر انداخت و رفت. 🍁🍃شاگرد پی استاد دوید و گفت: ای استاد، واقعا انسان صبوری هستید صبوری شما را می ستایم. و در صبر شما کسی به عمرم ندیده ام. ❌️بایزید خندید و گفت: سگ را نیز اگر برای طعام بخوانند بیاید و اگر برانند برود. مرا به صفت سگان ستایش نکن. ( تواضع خاص) 💦اگر برای ثوابی که خیری در آن بر من نبود، مرا چنین می کردی و صبر می کردم ستایش کن. این که خوردن بود و خیر شکم ونفس
📝حکایت فقیری به در خانه بخیلی آمد گفت: شنیده ام بخشی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده. بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: کور حقیقی من هستم، زیرا اگر بینا بودم، از درِ خانه خداوند به درِ خانه کسی چون تو نمی آمدم ...
: آموزش عشق ! شیخ حسن جوری می گوید؛ درسالی کە گذرم به جندی شاپور افتاد، سخنی از محمد مهتاب شنیدم، که تا لب گور برمن تازیانه میزند . دیدمش کە زیر آفتاب تموز نشسته ، نخ میریسد ،و ترانه زمزمه میکند . گفتم ای مرد خدا؛ مرا عاشقی بیاموز تاخدارا همچون عاشقان عبادت کنم. محمد مهتاب گفت ؛ نخست بگو ، آیا هرگز خطی خوش تورا مدهوش کردە است. گفتم نە گفت ؛ هرگز شکفتن گلی در باغچە خانەات ترا از غصه های بیشمار فارغ کرده است؟ گفتم نه گفت ؛ هرگز صدایی خوش و دلربا ترا به وجد آورده است؟ گفتم نه گفت؛ هرگز صورتی زیبا تورا چندان دگرگون کرده است که راه از چاه ندانی؟ گفتم نه گفت ؛ هرگز زیر نم نم باران آواز خوانده ای ؟ گفتم نه گفت ؛ هرگز به آسمان نگریسته ای ،به انتظار برف تا آنرا بر صورت خویش بمالی و گرمای درون فرو نشانی؟گفتم نه گفت ؛ هرگز خنده کودکی نازنین ترا به خلسه شوق برده است ؟گفتم نه گفت ؛ هرگز غزلی یا بیتی یا سخنی فصیح چندان تورا بیخود کرده است که اگر نشسته اید برخیزی و اگر ایستاده اید بنشینی؟ گفتم نه گفت ؛ هرگز زلالی آب، یا بلندی سرو ،یا نرمی گلبرگ، یا کوشش مورچه ای اشک شوق از دیدگان تو سرازیر کره است ؟ گفتم نه گفت ؛ هرگز بر سیبی یا اناری بیش از زمانی کە بە خوردن آن صرف میکنی، چشم دوخته ای؟ گفتم نه ، گفت ؛ هرگز عاشق کتابی ، یا نقشی ،یا نگاری ،یا آموزگاری شده ای؟ گفتم نه گفت ؛ هرگز دست برروی خویش کشیده ای ، و با چشم و گوش و ابروی خویش معاشقت کرده ای ؟ گفتم نه گفت ؛ از من دور شو ای ملعون ، که سنگ را عاشقی میتوان آموخت ، تورا نه
📝حکایت پیرزنی نابینا جلوی حضرت موسی را گرفت و گفت: دعا کن خدا چشمانم را برگرداند. حضرت موسی گفت باشد. پیرزن گفت: دعا کن جمالم را هم برگرداند. حضرت موسی مکثی کرد و با خود گفت : چشمانش را که خدا داد، حالا دیگر ... وحی آمد موسی، چرا فکر می کنی؟ مگر از تو می خواهد؟
عاقبت خیراندیشی ‼️ در رم جوانی بود که شب‌ها یک ساعت در محلی کنار جاده می‌نشست و بعد از یک ساعت به خانه بر می‌گشت. از کار او همه تعجب می‌کردند که چرا به آن محل می‌رود. ‼️ برخی گمان می‌کردند دیوانه است. برخی گمان می‌کردند از صدای ماشین و دیدن ماشین‌های لوکس لذت می‌برد. 🔷🔹 اما واقعیت چیز دیگری بود. آن جوان فردریک نام داشت که در یک کارگاه شیرینی‌فروشی کار می‌کرد. او هر چه فکر کرد تا برای مردم خیری برساند، نه پول داشت نه زمان. 🔷🔹 مدت 10 سال در ساعتی از شب که آن جاده شلوغ می‌شد، در کنار جاده می‌نشست تا مسافرانی که می‌خواستند از رم خارج شوند و دنبال آدرس بودند، آدرس نشان دهد تا کار نیکی کرده و سهمی از عمل صالح با خود از دنیا ببرد. 💫💠 آری، برای کار خیر کردن حتما نیاز به داشتن ثروت نیست. فردریک از برخی توریست‌های پولدار به‌خاطر آدرس نشان دادن، هدیه می‌گرفت. او این هدیه‌ها را جمع کرده و در همسایگی خود به پیرزن بینوا و مستمندی می‌بخشید. 🔷🔹 بعد از 10 سال که مردم نیت فردریک را از این کار فهمیدند، به پاس و یاد این خیرات او نام آن جاده را به‌نام فردریک تغییر دادند.