eitaa logo
اشعار سید علیرضا حسینی شاعر آئینی ، مسئول انجمن شعر (ن و القلم) اداره فرهنگ و ارشاد پاکدشت
498 دنبال‌کننده
150 عکس
164 ویدیو
1 فایل
شاعر شدم تنها به عشق ذکر حیدر مرگم رسد یک شب نباشم فکر حیدر بابی انت و امی ونفسی ومالی واهلی و اولادی یا امام خامنه ای
مشاهده در ایتا
دانلود
بسمه تعالی تو را من دوست می‌دارم و کافی نیست این مادر! سزاوار است با مژگان بروبم خاکِ پایِ تو و کافی نیست این مادر! شوم باید فدایِ تو بیا مادر! بیا بر چشمِ من بگذار پایت را بیا وا کن صدایت را و بر بی‌خوابی این چشم‌ها رد کن کمی از لای لایت را بیا و داستانت را برایم بازگو مادر! بیا از غربت و آوارِ تنهایی حکایت کن روایت کن تو از چشمانِ اشک آلودِ سقفِ خوبِ آن منزل ؛ که خشتی بود آن منزل همان منزل که با تو چون بهشتی بود پُر از نهرهای کوچک اما پاک میانِ نیمه شب‌ها این تو بودی پاسبان مادر! در آن سرما ، لحافم را میانِ تار و پودِ مِهر ، خواباندی مرا در بستری از پَر تو اما مهربان مادر! پتویِ پاره‌ات سقف و گلیمِ زیر پایت خاک اما باک از سرمایِ دی ، در سر نبودت هیچ مادر! ای کویرِ دستهایت تشنگی‌هایِ مرا باران بیا بر لب بیا تا آن درِ زیبایِ چوبیِ اتاقِ بی‌کسی‌هایت ببر یادِ مرا ، هر شب و از لب‌هایِ آن لولایِ بشکسته بگو با من ، حدیثِ باوفائی را بگو که شیشه‌هایِ آن درِ چوبی شکست از باد و اشکت بر زمین افتاد ولی آن شب ، اتاق از سوز ، خالی بود و طی شد در خیالِ گرمِ رویا ها تمامِ لحظه‌هایِ آن شبِ پرسوز ، با خوبی ببخش ای باوفا مادر! ندانستم که شیشه کرده بودی پیکرت را بر درِ چوبی برای اینکه باد آن شب ندزدد خواب را از چشم‌هایِ من بیا پا بر دو چشمم نه که خوابِ من توئی مادر! توئی رویای من در نیمه شب‌هایِ زمستانی که می‌دیدم به دور از درد ها در گرمی آن نازنین بستر بیا ای دست هایت ، ناجیِ آوارگی‌هایم لبانم را ببر به پای بوسِ وصله‌هایِ کفش‌هایِ ساده‌ات مادر! و بگذارم بمانم تا ابد آنجا همان جائی که عمری پایِ رنجورِ تو را در بی کسی دیده است همان جائی که از رنگ و ریا خالیست و عمری با تو ره در رهگذارِ غصه پوئیده است بازآ و بگو آن وقت‌ها مادر! که دستِ برف‌ها ، یخ می‌زد از سردی و غیر از برف کس از خانه‌اش بیرون نمی‌آمد نگاهِ نیمه بازِ دستهایت در میانِ برف‌هایِ خفتهء در دشت می‌گشت ای کشیده دردها بی حد! برای تکه چوبی چند تا روشن کنی از نو همان کهنه بخاری را بیا نادیده گیر ای نورِ دل ، مادر! و بگذر از گناهِ چشمِ من زیرا که تنها در هجومِ شعله‌ها او تکه‌های چوب را می‌دید و آن ناچشمِ دلْ غافل نمی‌دانست آن سروِ وجودت بود که از بهرِ وجودش در بخاری شعله ور گردیده شد ، کامل بیا ای آمده از دشت‌هایِ پاکِ دلتنگی! ببر یادِ مرا تا هق هقِ تنهائی ات آنجا که محوستانِ لبخندِ لبانِ توست آنجائی که تنها اشک‌هایِ بی‌صدا گرم و گوارا آب و نان توست ای شادی ز دل رانده! بیا بیرون کن ، ای مادر! یکی از ناله‌هایت ناله‌هایِ در گلو مانده که سر تا پایِ پندارم نه ، نه دار و ندارم را بسوزانی که دریابم چو نی ، پوچم تو دریابم تو از غم سینه پر آتش تو که آتشفشانی سرد و خاموشی بگو با من بگو مادر! دلت گرچه ز فرطِ غصه‌ها ، تنگ است بیرون کردنِ این خیلِ غم که میهمان نامیدی آنها را تو را ننگ است مادر جان! تو از نسل و تبارِ رازها از ایلِ اسرارِ مگو هستی و آه از بس به قشلاقِ دلت خو کرده او را لحظه‌ای حتی هوایِ کوچ کردن نیست تو اهلِ سکوتِ وارگه‌هایِ* رها گردیده‌ای مادر! و از نسلِ چَویلِ* مانده در چُولهایِ* بی‌مشکی و از طایفهء آن بی نوا اشکی که در تنگ ِغروبی ، کوچ کرد از چشم مادر! ای سرشکِ بی‌ریایِ کودکی‌هایم! بگو که رعد و برقِ بی‌کسی‌ها سوخت آخر می ملارت* را و کند از بی‌وفائی روزگارِ سینه شب تَلِ* دَوارت* را بگو که سیلِ غربت نی تنهء* بره‌هایت را گرفت از تو و بردش عاقبت با خاطره‌ها آشنایش کرد باز آ و بگو که گُرده‌ات ای بهترین مصداقِ بی‌باکی به چنگ هیگه‌ های* خشک زخمی شد هزاران بار و اما خود گره‌ای از سکوت آن وُریسِ* خسته نگشودی و پیمودی سراشیب پر از برف سِلی لی* را بگو مادر که سربالائی پرگَونهء* کِینو* که می زد بادِ آن بر گونه‌هایت سخت سیلی را به ابرویت خمی هرگز نداد ای داغِ مادرزاد! و طی شد از قدم هایت که چشمِ من ندیده از قدم‌هایِ تو عاشق‌تر قدم‌هایت چه زیبا بود ای اسطورهء پاکی! قدم‌هایت انیسی بود بر تنهائیم مادر! و یارِ بی‌ریایِ لحظه‌هایِ بینوائی بود مادر جان! قدم‌هایت صدایِ آیه‌هایِ روشن و سبزِ خدائی بود مادر! ای غریبِ آشنا با من قدم‌هایت سراپا مِهر بود آری قدم‌هایت برایم شعر بود آری صدایِ پایِ تو زیباتر از حافظ غزل می‌گفت و من را تا طلوعِ لحظه‌هایِ زندگی می‌برد مادر جان! صدایِ پایِ تو خورشید بود آری که در آن سوزش و سرمایِ تنهائی مرا امید بود آری امیدِ با تو بودن قدرتِ حرکت به من می‌داد و نیروئی به تن می‌داد صفحه ۱ https://ble.ir/seyedalirezahosseini1351 بله https://eitaa.com/seyedalirezahosseini ایتا لینک کانال اشعار سید علیرضا حسینی (شاعر اهل بیت (ع) و انقلاب)
مادر! ای که غیرِ غصه و غم نیست با روحت کسی دمساز دمِ گرمِ تو دلگرمی به من می‌داد تا دل وا کند در برف و سرما بال و پَر را باز آری تا خیالم خالی از یکجا نشستن گردد و پُر باز از پرواز شب ها آنکه نورش کم نشد تا گم نگردد روشنی از منزلم یک دم تو بودی ای ز خود بگذشته مادر! ای چراغِ روشنِ شب‌هایِ تاریکم تو خورشیدی و روز از نورِ تو ، روز است و ماه ای ماه من! از تو شب افروز است مادر! نیستی از خاک اهلِ آسمان‌هائی تو ای بی‌کینهء دل پاک مادر! ای امیدِ زندگی ای به فدایت هرچه دارم من من از تو زنده‌ام آری من از تو از تو ای بیگانه با ماندن! من از رویِ تو جان می‌گیرم ای مادر! وگرنه تشنهء کوچم وگرنه مثلِ تو من هم از اینجا سیرم ای مادر! تو آغازِ تبسم‌هایِ بی‌رنگی تو پایانِ غمی فرجامِ اندوهی توئی مادر! سرانجامِ تمامِ لحظه‌هایِ سختِ دلتنگی به باغِ خاطرِ افسرده‌ام ، مادر! تو فصلِ رویشِ گُل‌هایِ امیدی برایِ این دلِ پائیزیم ، عیدی به اینکه تو تمامِ مهربانیِ خدا هستی ندارم ذره تردیدی رفیقِ بی ریایِ لحظه هایِ زندگی مادر! مادر! ای صداقت پیشه! از رنگِ دو روئی سخت دوری تو تو مثلِ شیشه یک روئی بلوری تو تو را من دوست دارم چون خدا زیرا دلت را بارها بشکسته ام ، اما_ هنوزم همچنان سنگِ صبوری تو درونِ دوزخِ دنیا بهشتی دارم اینجا من که در زیرِ دو پایش جنتُ الْمأواست بهشتم زیرِ پایش جنتِ عُقباست بهشتِ من توئی مادر! بغیرِ تو نمی خواهم بهشتِ دیگری را من تو دریائی تو ای مادر! و من یک ماهیِ کوچک شناور گوشه ای در اندرونِ تو منِ ماهی ندیدم وسعتِ دنیایِ بی حدِ برونِ تو به چشمانِ منِ ماهی تو ای دریا! محیطِ کوچک و بسیار محدودِ شنا هستی ولی پُر رمز و رازی مادر! ای دریا! که در چشمِ منِ ماهی ، که غرقه در توام ناآشنا هستی تو دریائی تو ای مادر! و آن ماهی که بیرون می جهد از تو نه تنها باخبر از وسعتِ بی انتهایت می شود_ می فهمد ای مادر! که جانش به تو وابسته است بیا مادر! بیا ای بیکران دریا! نشانم ده دمی دریا! ، نمی دریا! کمی خود را که این ماهی کند جان را فدایِ تو برای اینکه این ماهی به سر دارد هوایِ دیدنِ آن پهنهء بی انتهایِ تو و باید دید دریا را کجا توصیف دریا می شود با گفته ای ، حرفی؟! تو دریائی وسیع و بیکران ، پهناور و گسترده و ژرفی نمی گنجی خدا می داند ای مادر! تو در ظرفی بگو مادر! برایم چاله* آن مسکینْ تنورِ ساده ، یادت هست؟! چاله؟!، چالهء پُر دود؟! چاله؟! ، چاله ای که سنگ هایش از تنِ چون بیستونت بود؟! چاله؟! ، چاله ای که آتشش از داغِ غم‌هایِ درونت بود؟! مادر! جانِ آن چاله بیا یک صبح ، چون آن صبح هایِ زود مرا کن لحظه ای مهمانِ آن چاله بیا با دست هایِ مهربانت در دهانِ تشنه ام بگذار تنها تکه ای از نانِ آن چاله بیا مادر! بیا و یک سپیده ، یادِ زارم را ببر تا به کنارِ آن سِیَه تابه* که مانندِ تو دل بر آتشِ آن چاله می سوزاند مادر جان! بگو تابه نبود آن قلبِ بی باک تو بود از بهرِ نانِ سفرهء ما بر سرِ آن شعله هایِ سرخ ، محکم ماند محکم ماند و شعرِ سوختن را با تبسم خواند بازآ و بگو آن تابهء گُشنه همان مردِ شکم خالی که نانِ ما به دوشش بود مادر جان! تو بودی ای که از بارِ وظیفه ، نه که از بارِ فداکاری نکردی شانه ات را لحظه ای خالی ستونِ استوارِ خیمه مان ای کرده برپا ، سر پناهِ ما مادر! تکیه گاهِ ما تمامِ بارِ سنگینِ مرارت ، رویِ دوشت بود به فکرِ راحتی ، آسایشِ خود نه دمادم فکر ما بودی بگو از پا تو‌ ننشستی دمی تا روی پا بودی توئی آن لحظه ، ای مادر! که من از یاد شیرین خدا سرشار می گردم و آن ساعت که خالی می شوم از هر چه غیر از اوست مادر! آن زمانِ مملو از شوری که من از خواب شیرین سحر ، بیدار می گردم برای این مسافر این زیادیِ خسته از غربت توئی مادر! زمان خستگی درکردن ای هنگام آرامش! توئی آن لحظهء پاک رسیدن تو برای من که می میرم برای آشنائی مثل تو مادر! توئی آن لحظهء زیبای از غربت بریدن لحظهء دیدار و خندیدن شبِ دشتِ سکوتم را بیا روشن کن ای مادر! چه زیبا از دهانت ، نور می بارد در این عصرِ یخی که لایه ای از برف ، روی صحبت همشهریان پیداست کلامت گرمیِ خورشید را دارد تمام واژه هایت خوب مملو از خدا سرشار ایمان مهربانی عشق باران آسمان امید مادر! حرفهایت بوی قرآن می دهد بوی تشهدهای بی تردید تو را من دوست می دارم و کافی نیست این مادر سزاوار است با مژگان بروبم خاک پای تو و کافی نیست این مادر شوم باید فدای تو صفحه ۲ برای سلامتی همهء مادران عزیز ایران جان و شادی مادران آسمانی (((صلوات))) https://ble.ir/seyedalirezahosseini1351 بله https://eitaa.com/seyedalirezahosseini ایتا لینک کانال اشعار سید علیرضا حسینی (شاعر اهل بیت (ع) و انقلاب)