#کتاب_سید_ابراهیم
قسمت دوم
{ نذر حضرت اباالفضل "علیہالسلام" }
مادر شهید:
مادرم هر سال دهه اول محرم را روضه می گرفت. روز تاسوعا بود و من هم مثل هر روز به خانه مادرم رفته بودم. مصطفی را که ۴ سال داشت به برادر بزرگترش سپردم و گفتم مواظب باشد که مصطفی بیرون نرود. اواخر روضه و نزدیک اذان ظهر بود که صدای ترمز شدیدی از خیابان آمد و بلافاصله بعد یکی از همسایه ها خطاب به مادرم با صدای وحشت زده ای داد زد و گفت:
(بی بی بچهات مرد!) من با سابقه ی بازیگوشی و شیطنتی که از مصطفی سراغ داشتم می دانستم این بچه کسی نیست جز مصطفی! مثل همیشه از ترس خشکم زده بود و نمی تونستم حرف بزنم، به دیوار تکیه زدم و آرام نشستم. درست رو به روی کتیبه ی یا اباالفضل العباس بودم. همین که چشمم به کتیبه افتاد گفتم:.یا اباالفضل العباس این پسر نذر شما، سرباز و فدایی شما، بعد هم به آقا متوسل شدم که بلایی سرش نیامده باشد.
یک ربع به اذان ظهر بود. مصطفی از در وارد شد و همین که مرا آن طور مستأصل و برافروخته دید برای این که از استرس و اضطراب من کم کند آمد و روی پای من نشست و گفت: مادر ببین من حالم خوبه. صورتش خونی بود و رنگ به رخسار نداشت. پهلویش زخم شده بود، اما به من نگفت. برایش آب قند آوردند. با نام آقا اباالفضل آرامش گرفته بودم. صدای اذان به آرامشم اضافه می کرد. سال ها گذشت و این نذر را با هیچ کس در میان نگذاشتم. فقط برای حضرت اباالفضل شیر نذری به مادرم می دادم تا او در روضه اش پخش کند. همسرم نیز در همین حد با خبر بود. این نذری در همه ی سال ها ادامه داشت و این راز بین من و حضرت اباالفضل بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلتنگی_شهدایی 💔
دوری چنان از من ،
كه ديدارت محال آيد ..!
از ناكجا تا ناكجاتر ،
چند فرسنگ است ..؟
حسین منزوی
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
دعای آهوها در حق سردار
در اوج عملیات ضد داعش در عراق حاج قاسم به فرمانده مقر سپاه قدس زنگ زد و گفت: آن جا برف آمده؟❄️ فرمانده قرارگاه گفت: بله. 🌨
حاج قاسم گفت: برو مقداری علوفه بخر و در کوه های پشت قرارگاه بگذار تا آهوها و بزها در این سرما بی خوراک نمانند. 🦌🐐
فرمانده گفت: حاجی وسط جنگ؟
گفت: بله من به دعای آهوها نیاز دارم.
#حاج_قاسم
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
اے فطرسفردوس
در ایݩ صُبحِحسینــى
از مـا برساݩ
محـضراربابسلامـى
#صلیاللهعلیڪیاسیدالشهدا✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 «یه خبرایی هست»
👤 استاد پناهیان
🌷 اینا رسم خدا نیست که یه شهیدی رو مثل حاج قاسم سلیمانی رو شکفته کنه بین مردم
📣کمترین امکانات فراهم بشه خدا صدا میزنه مهدی من آماده شو...
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
#یا زهرا
# یا مهدی
#جمعه روز موعود
🆔@seyyedebrahim
خسته ام رفیق...
گرفته است هواے زمین!💔
دستم را بگیر و مرا هم با خودت ببر تا آسمان🖐🏻🥀✨
#شهید_مصطفے_صدرزاده
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_سید_ابراهیم قسمت دوم { نذر حضرت اباالفضل "علیہالسلام" } مادر شهید: مادرم هر سال دهه او
#کتاب_سید_ابراهیم
قسمت سوم
{ غیرت و تعصب دینی }
مادر شهید:
سال 76 از خوزستان به شمال رفتیم و بعد از دو سال زندگی در شمال، ساکن منطقه کهنز شهریار شدیم.
مصطفی 13سال داشت و در دوره ی بسیار حساس نوجوانی بود. با غرور خاص خود و حال و هوای بزرگ شدن و بال و پرگرفتن که نیاز بود نوع برخورد و ارتباط با او بسیار دقیق و حساب شده باشد. در فرهنگ سرایی در شهریار کلاس آموزش تئاتر و بازیگری گذاشته بودند و مصطفی خیلی علاقه داشت که در این کلاس ثبت نام کند. وقتی موافقت مرا خواست، با توجه به اینکه در هیچ موضوعی با او تحکمی برخورد نمی کردم، مخالفت مستقیم نکردم . به او گفتم: این رشته به لحاظ فرهنگی با خانواده ی ما هم خونی نداره. در ضمن از عهده ی هزینه ی بالای کلاس هم بر نمیاییم. اما اگه برای ثبت نام اصرار داری من هزینه ی کلاس رو برات حل می کنم؛ با این شرایط اختیار با خودت.
از آنجا که مصطفی هر تصمیمی می گرفت برای انجام آن اقدام می کرد، متقاعد نشد و من مقاومت نکردم و او را ثبت نام کردم.
کلاس های تئوری را خیلی منظم پشت سر گذاشت اما به کلاس عملی که رسید یک هفته بیشتر نرفت!
پرسیدم: چرا کلاست رو نمی ری؟ او متوجه شده بود که مثل خانه نیست با یک «یاالله» همه اهل فامیل به خاطر شناخت روحیات او حجاب خود را کامل می کردند. معمولا اگر کسی از «یاالله» او حساب نمی برد بدجوری به او بر می خورد. به همین دلیل کلاس را ادامه نداد.
اما به خاطر پولی که داده بودیم عذاب وجدان گرفته بود! می گفت:«بقیه شهریه ام رو پس نداند!»
🆔@seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️شلمچہ دلـم رو ڪربلا بـرده...
💎بانـواے: سیدرضانریـمانی
| #یاشهدا
🆔@seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 یک حس گمشده در فرهنگ ما
👈🏻 شما احساس «پدری» و «مادری» نسبت به جامعه دارید؟
💠امام حسن مجتبي عليه السلام فرمود:
✨مكارم اخلاق ده چيز است:
۱- راستگوئى
۲- نوميدى راستين از غير خدا
۳- بخشش به نيازمندان
۴- خوش خلقى
۵-پاداش در برابر خدمات ديگران
۶- پيوند و رفت و آمد با خويشاوندان
۷- حمايت از همسايه
۸-توجّه به حقوق دوستان
۹-مهمان نوازى
۱۰-و مهمترين اينها شرم و حياء است.
📚تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 215
•📚❤️•
[ 📚| #تیکهکتاب]
یک ویژگے هست که خاص شـهداسـت؛زندھ اند...
ما را مشاهده مےڪنند...همیـن هم مےشود کلید
قفل رمزآلودے ڪه فقط مسلمانان مےفهمندش؛
حاج قاسم و یاران شهید امامزمان(عج) نظارهگر
کارهاے ماهستند.چه ڪارے؟ چگونه؟ چرا؟...🍃
و چـقدر دلشان مےخواهد ڪه ماهم،مثل خودشان
زندگےمان را روبه ظهور حضـرت صاحـب متفاوت
از میلیـاردها آدم ببندیم! فرج آقا که بشود، آدم ها
حسرت مےخورند ڪه چرا ڪم ڪارے ڪردند در
دورانغیبتچون بهترین عمل بوده و...همراه شهدا
مےشـود ڪارها ڪرد؛🌾حســرت زدھ نمانے...! ❤️
______________________
🔸حـاج قاســم 🔸
[خاطراتســردارشهید حـاجقاسمسلیمانی]
#سبک_زندگی_با_کتاب 💚🌱
#شھیـدانھ🕊
[خاکوبے]
یک هفته قبل از اینکه به سوریه بره،خواب شهادتش رو دیده بود و یک هفته بعد از رفتن به سوریه هم شهید شد...
شب آخر جورابهای همرزمانش رو میشسته،همرزمش به مجید میگه:مجید حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار،که خالکوبی روی دستته؟!
مجید هم جواب میده:
تا فردا این خالکوبی یا خاک میشه و یا اینکه پاک میشه...
و فردای اون روز داداش مجید محله یافت آباد شهید شد و برای همیشه رفت.
🔖راوی: خواهر محترم شهید
#شهیدمجیدقربانی
#خاطره_شهید🎙🌸
آن زمان ماشین نداشتیم...
با آژانس به میدان شهدای گمنام در فاز ۳ اندیشه رفتیم.
آنجا اصلا محل زندگے نبود که مصطفے دوستی داشته باشد و بخواهد با او دعوا کند!
چند تا پله میخورد وآن بالا ۵ شهید گمنام دفن بودند.✨
من از پله ها بالا رفتم و دیدم که مصطفے حتی از پله ها هم بالا نیامد!
پایین ایستاده بود و با لحن تندی میگفت:
"اگر کار اعزام مرا جور نکنید، هر جا بروم به همه میگویم که شما کاری نمیکنید!
هر جابروم میگویم دروغ است که شهدا عند ربهم یرزقون هستند، میگویم روزی نمیخورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمیکنید! خودتان باید کارهای مرا جور کنید🖐🏻🚶🏻♂.»
دقیقا یادم نیست که ۲۱ یا ۲۳ رمضان بود. من فقط او را نگاه میکردم.
گفتم من بالا میروم تا فاتحه بخوانم.🍃
او حتی بالا نیامد که فاتحه ای بخواند؛ فقط ایستاده بود و زیر لب با شهدا دعوا میکرد!
کمتر از ده روز بعد از این ماجرا، حاجتش را گرفت.♥️🕊
سه روز بعد از عید فطر بود که اعزام شد...
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی همسرشهید
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_سید_ابراهیم قسمت سوم { غیرت و تعصب دینی } مادر شهید: سال 76 از خوزستان به شمال رفتیم و
#کتاب_سید_ابراهیم
قسمت چهارم
{ افشای راز }
مادر شهید:
تقریبا 17سال داشت روزی پیش من آمد و
گفت:«مادر من هیئت راه انداخته ام.» با خوشحالی گفتم:«آفرین پسرم! بگو ببینم اسم هیئت رو چب گذاشتی؟» لبخند زیبایی زد و گفت:«هیئت حضرت اباالفضل(ع) !»
نگاهی به برق چشمنانش کردم و بغض راه گلویم را بست. پرسید:«چیزی شده؟» گفتم:« نه مادر جان! کار خوبی کردی؛ حالا بگو ببینم چرا اسمش رو گذاشتی حضرت اباالفضل (ع)؟»
در واقع می خواستم بدانم از قضیه نذریم چیزی متوجه شده است یا این که نام گذاری او دلیل دیگری دارد. مصطفی گفت:«به خاطر ادب حضرت، آخه ارباب خیلی با ادب بودند . به امام حسین (ع) خیلی ارادت داشتند. من شیفته ی ادب حضرت عباسم.»
یقین کردم که این همه سال با این همه اتفاقی که برای پسرم افتاده بود، خود حضرت از او مراقب می کرد. خدا را شکر کردم که مصطفی این مسیر را انتخاب کرده و خیالم از بابت عاقبت بخیری او راحت شد. به همین دلیل راز خود را پس از 13سال افشا کردم.
به همین دلیل راز خود را پس از 13سال برای او افشا کردم و گفتم:«مصطفی جان تو نذر حضرت عباس (ع) هستی» و همه ماجرا را برایش تعریف کردم. او بدون اینکه حرف بزند با بهت و تعجب به چشمان من نگاه می کرد.
می توانستم برق خوشحالی و شعف را در عمق نگاهش ببینم. آن موقع نمی دانستم مصطفی چطور قرار است فدایی حضرت عباس (ع) شود؛ اما از خدا خواسته بودم اگر قرار است داغ هر کدام از فرزندانم را ببینم در راه سربازی اهل بیت (ع) آن ها را فدا کنم تا بتوانم داغشان را تحمل کنم.
پیش بینی این که دقیقا چه اتفاقی خواهد افتاد و مصطفی چطور فدایی راه اهل بیت (ع) می شود برایم امکان نداشت، اما از آنجا که اسلام و مخصوصا شیعه همیشه در تقابل با کفر در ستیزه است این یقین را داشتم که بالاخره یک زمان خاص او فدایی آل الله خواهد شد.
احساس می کردم از روزی که راز مرا متوجه شده بود، رابطه اش با حضرت عباس (ع) بیشتر شده و مسیر زندگی اش جهت گرفته بود.
گفت: «خدا بزرگ است.» و واقعا هم توکل زیادی به خدا داشت و همین توکلش باعث شد که هر هفته چهارشنبه ها هزینه شام هیئت از خانواده و فامیل جور می شد.
خودم هم آشپز هیئت بودم و برای آنها شام درست می کردم. برخی اوقات که واقعا چیزی نبود که با آن برایشان غذا بپزم، می گفتم:«این هفته شام نده» اما هرگز زیر بار نمی رفت و می گفت:«هرطور شده باید شام رو بدیم.»
دیگر حساس و کنجکاو شده بودم که چرا این قدر برای شام دادن به بچه های هیئت اصرار دارد. لذا از او خواستم که علت پافشاریش را هم به من بگوید. مصطفی گفت:«اول اینکه با غذایی که می خورند مدیون و نمک گیر امام حسین (ع) می شوند و دوم اینکه لقمه ی حلال، آنها را از ارتکاب به گناه و معصیت باز می دارد.» همین دیدگاه او باعث شده بود، هیئتی که با4نفر شروع شده و در محلی با زیر بنای کمتر از 50متر پا گرفته بود به جایی رسید که کوچه هم مملو از عزاداران می شد.
جالب این بود که همان محل کوچک را هم اجاره کرده بود و هزینه آن را از فامیل و دوستان می گرفتیم. این اشتیاقش را که می دیدم با همه توان کمکش می کردم و خوشحال بودم که با اعتقاد راسخ و باور قلبی، نمک امام حسین (ع) را باعث هدایت افراد می دانست. همراهی من نیز او را دل گرم می کرد. بعد از شهادت هم در خواب به یکی از دوستانش گفته بود:«این جا در آشپزخانه امام حسین (ع) با مادرم غذا می پزم.»
او ضمن عزاداری با بصیرت برای اباعبدالله الحسین (ع) همیشه می گفت:« کاش روز عاشورا در کربلا بودم و امام حسین (ع) را یاری می کردم.»
و این خواست قلبی مصطفی بود.
#دلتنگے_شهدایے 🌻🌿
ما قوت پرواز نداریم وگرنہ...🕊
عمریست که صیّاد شکسته است قفس را :)💔