#رمان_قصهی_دلبری
#قسمتهفتادویکوهفتادودو
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قصهدلبری
#قسمت_هفتادویکم
نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم ..
مستأصل شده بودم و فقط نماز می خواندم!
حاج آقا گفت : « چمدونت رو ببند ! » اما نمی توانستم .
حس از دست و پایم رفته بود ..
خواهر کوچک محمدحسین وسایلم را جمع کرد . .
قرار بود ماشین بیاید دنبالمان
در این فرصت ، تندتند نماز می خواندم .
داشتم فکر می کردم دیگر چه نمازی بخوانم که حاج آقا گفت : ماشین اومد ! »
به سختی لباسم را پوشیدم .
توان بغل کردن امیرحسین را نداشتم
یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین ..
انگار این اتوبان کش می آمد و تمامی نداشت!
نمیدانم صبرمن کم شده بودیا دلیل دیگری داشت
هی میپرسیدم : « چرا هرچی میریم ، تموم نمیشه ؟ »
حتی وقتی راننده نگه داشت ، عصبانی شدم که « الان چه وقت دستشویی رفتنه ؟ »
لبهایم می لرزید و نمی توانستم روی کلماتم مسلط شوم
می خواستم نذر کنم .
شاید زودتر خونریزی اش بند می آمد
مغزم کار نمی کرد .
ختم قرآن ، نماز مستحبی ، چله ، قربانی ، ذکر ، به چه کسی ؟ به کجا ؟
می خواستم داد بزنم
قبلا چند بار می خواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد و گفت :
« برای چی ؟
اگه با اصل رفتنم مشکل نداری ، کار درستی نیست!
وقتی عزیزترین چیزت روبه راه خدا می فرستی که دیگه نذرنداره!
هم می خوای بدی هم می خوای ندی ؟ »
می گفتم : « درسته که چمران شهید شد و به آرزوش رسید ، ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور می خورد !
زیر بار نمی رفت : می گفت:« ربطی ندارد!»
#ادامهدارد...🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قصهدلبری
#قسمت_هفتادودوم
جمله آوینی را می خواند:
((شهادت لباس تک سایزیه که بایدتن ادم به اندازه اون دربیاد .
هروقت به سایز این لباس تک سایز دراومدی،دپرواز می کنی، مطمئن باش!))
نمی خواست فضای رفتن را از دست بدهد.
می گفت:((همه چی روبسپار دست خدا.
پدرمادرخیر بچه شون رو می خوان.
خدا که دیگه بنده هاش رو از پدر و مادرشون بیشتردوست داره!))
حاج اقا وحاج خانم حالشان را نمی فهمیدند..!
باخودشان حرف می زدند ، گریه می کردند
آن قدر دستانم می لرزید که نمی توانستم امیرحسین را بغل کنم ..
مدام می گفتم:
((خدایا خودت درست کن! اگه تو بخواس بایه اشاره کارا درست می شه!))
نگران خونریزی محمد حسین بودم.
حالت تهوع عجیبی داشتم ..
هی عق می زدم می دانم از استرس بود یاچیز دیگر ..
حاج آقا دلداری ام می داد و می گفت:
((گفتن زخمش سطحیه! باهواپیما آوردنش فرودگاه .
احتمالاباهم می رسیم بیمارستان!))
باورم شده بود..
سرم را به شیشه تکیه دادم. صورتم گر گرفته بود
می خواستم شیشه را بدهم پایین ، دستانم یاری نمی کرد..
چشمانم را بستم ، چیزی مثل شهاب از سرم رد شد ..
انگار درچشمم لامپی روشن کردند ..
یک نفر در سرم دم گرفت شبیه صدای محمدحسین:
((از حرم تا قتلگه زینب صدامی زد حسین/
دست وپا می زدحسین/ زینب صدا می زد حسین))
بغضم ترکید ..
می گفتم:((خدایا چرا این روضه اومده توی ذهنم!))
بی هوا یاد مادرم افتادم ، یاد رفتارش در این گونه مواقع ..
یاد روضه خواندن هایش
هرموقع مسئله ای پیش می آمد ، برای خودش روضه می خواند..
#ادامهدارد...🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫شب پردﻩ را پَس میزند
✨و تمام ﺩاشتہ های
💫فراموﺵ شده را
✨عیاﻥ میکند
✨الهی رحم کن
💫تا با احساﺱ آرامش
✨و ، وجدانی راحت بخوابیم
🌓🌓🌓🌓
شبتونبخیر
🌓🌓🌓🌓
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
سلامی بہ زیبـایی
عشق و بہ لطافت دل
بہ نرمی ابریشم مهربانی
بہ وسعت تبسم زندگی
بہ امتداد آسمان مهرورزی
و بہ بلندای افق نگاه زیــبا
تـقدیم بہ دوستـان عـزیزم
روزتون بخیرو نیکی
🌞🌞🌞🌞🌞
سلامصبحتون بخیر
🌞🌞🌞🌞🌞
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
مضطر شده دلهامان ، بازآ به وطن مولا
یعقوب و زلیخاهت ، مائیم بیا یارا
شمعی تو به شبهایم ، دیدار تو میخواهم
پــروانه شدم یارا ، آتش بزدی دل را
بر لوح دلم نقش است آن صورت زیبایت
بی نور جمالت شد خامُش همه این دنیا
بر پیکر این دنیا چون جان به تنی ای جان
عالم شده حیرانت ای نور خدا بر ما
فرما نگهی بر ما ، ای حاضر و وی غايب
تا نور تو را بینیم آن پرتو جان افزا
آن خال لبانت زد بر خانه ی دل آتش
چون کعبه ی دلها شد آن خال لبت جانا
#علیرضا_دارآفرین
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
این خانه ی ویران شده یک روز دری داشت
دیواری و همسایه ای و دور و بری داشت
این کوچه که در آن اثر از رد کسی نیست
روزی همه ی شام و سحر رهگذری داشت
این مطبخ خاموش که در کنج حیاط است
از گرمی نان پختن مادر شرری داشت
تنها دهه ای پیش تر از این بخدا عشق
در باغچه خانه ما برگ و بری داشت
از سیبی و انجیری و انگوری و توتی
این باغچه شیرینی خوش طعمِ تری داشت
تا هفت محل آن سر این باغچه می رفت
عطر گل سرخی که دمادم ثمری داشت
این خانه که هر گوشه آن ارث کسی شد
روزی به سرش سایه مادر پدری داشت
عیدی و بهاری، سمنویی و صفایی
رسمی و رسومی، ادبی و هنری داشت
خردادی و مردادی و آبانی و مهری
گل دختر شیرین سخن و گل پسری داشت
ذی حجه و ذی قعده و شوال و جمادی
شعبان و محرم،رمضان و صفری داشت
نذری و نیازی و رکوعی و سجودی
ماه رمضانی و دعای سحری داشت
ای وای از ایوان! وسط خواندن قرآن
آنجا رمضان ها پدرم چشم تری داشت!
مادر که دلش غرق دعا بود و توسل
شور دگری داشت و حال دگری داشت
می داد نشانم پدرم در دل افلاک
هر وقت که ناهید به دورش قمری داشت
روح پدر و مادر من شاد که یک عمر
از برکتشان خانه ما شور و شری داشت
رفتند از این خانه و از خانه ما رفت
دستان دعایی که دمادم اثری داشت
در اینهمه آوار بگویید به دیوار این خانه ویران شده یک روز دری داشت!
#بهجت_فروغی_مقدم
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر شبم تا به سحر
با دل سودا زدهام
بر در خانهٔ تو
حلقهٔ ماتم زدهام
#یوسفــدفتری
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
میان کوچه ها رفتی، به هر بیگانه شک کردم
به رفت و آمدِ مشکوکِ صاحب خانه شک کردم
چرا پس دیر کرده ؟ هان ؟ چرا آخر نمی آید ؟
تو رفتی تا که برگردی ، چه بی صبرانه شک کردم
درون باغ ، وقتی که به آن پروانه خندیدی
نمی دانم چه شد حتی به آن پروانه شک کردم
تو در آغوش من بودی ، صدایی ناگهان آمد
به رخت آویز و دیوار و چراغ خانه شک کردم
همین که روبروی آئینه رفتی و برگشتی
به سنجاق و تل و موگیر و عطر و شانه شک کردم
تو هر جایی که خندیدی به هرکس یا که هر چیزی
من مجنون زنجیری ، من دیوانه شک کردم
#سیدتقی_سیدی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky