آتش انگار زدی برهمه ی بال وپرم
من از ان روز که رفتی به خدا خون جگرم
قد کمانی شدم ورنج دوعالم دیدم
کو کجاست نور دوچشم من و جان وسحرم
خانه از نور تهی مانده شب وروزیکی است
دست کین امد و زد شعله بر این بال وپرم
کاش می شد که مرا نیز به آتش بکشند
با تو ای کاش مرا هم ببرند تاج سرم
قد تو خم شد وجان از کف من رفت برون
زندگی بعد تو باشدبه خدا درد سرم
چادرت را ببرت هم چو کفن پیچیدی
دیدمومردم وکس نیست دگر راه برم
مجلس ختم تو را زینب تو بر پا کرد
گریه ها بهر تو بنمود حسینمپسرم
رفته ای از بر ما خانه سیه پوش شده
بر مزار تو ام اکنون بنگرچشم ترم
دل منپیش تو درخاک سیه خفته ولی
منتظر مانده همین جسم به پای سفرم
#صدیقه_شاداب_نیک
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#رماندرحوالیعطریاس
#قسمتچهلوسوموچهلوچهارم
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11
🌸 #درحوالی_عطریاس🌸
#قسمتچهلوسوموچهلوچهارم
هوای عالی ای بود، یه هوای خنک بهاری،
شونه به شونه ی عباس قدم میزدم و نفس عمیق می کشیدم، دلم میخواست حس کنم این یاس رو از نزدیک، حجم این همه خوشبختی کنار من غیر قابل باور بود ...
دلم میخواست چیزی ازش بپرسم تا حرف بزنه، دلم نمی خواست این لحظه های باهم بودن و که نمیدونستم تا کی هست رو به آسونی از دست بدم ..
بی هوا صداش زدم:
_عباس!
نگاهش رو بهم دوخت که سریع گفتم:
_آقای عباس
لبخندی رو لبش نشست.بعد کمی مکث گفتم:
_یه چیزی بپرسم؟؟
+بفرمایین
کمی مِن مِن کنان گفتم:
_یه سوالی خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده
- خب
کمی فکر کردم و بعد مکثی طولانی گفتم:
_هیچی!!
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_پشیمون شدین؟
هیچی نگفتم، دو دل بودم از پرسیدنش ..
سکوتم رو که دید اشاره کرد رو نیمکتی بشینیم..بعد نشستن گفت:
_بپرسین سوالتونو؟
بالاخره دلمو زدم به دریا و پرسیدم:
_چیشد که قبول کردین همه چیز رو، چرا با خونوادتون مخالفتی نکردین.
بدون هیچ فکری خیره به روبروش گفت:
_نمیدونم
نگاهش کردم نور ماه کمی صورتشو روشن کرده بود پرسیدم:
_چیو نمیدونید؟!!
در حالی که نگاهش هنوز هم به روبرو بود گفت:
_میشه از این بحث خارج شیم، امشب حالم زیاد خوب نیست
دیگه چیزی نپرسیدم،
حالت خوب نبود پس چرا منو کشوندی اینجا آخه!! کمی به سکوت گذشت که گفت:
_ دلم خیلی تنگ شده
بازم چیزی نگفتم و به نیم رخ نیمه روشنش خیره شدم
- نمی پرسین برای کی؟!
شونه هامو بالا انداختم و با دلخوری
گفتم:
_من دیگه سوال نمی پرسم
نگاهم کرد، باهمون چشمای سیاهش، اینبار من نگاهمو ازش گرفتم که
گفت:
_ناراحتتون کردم؟!
سرم همچنان پایین بود، من ناراحت شده بودم، از دست عباس؟؟؟ مگه میشد!!!!
بازم چیزی نگفتم که گفت:
_میشه قدم بزنیم؟
بلند شدیم و باز شروع کردیم به قدم زدن که شروع کرد
_من همون روز اول که دیدمتون یه احساس اطمینانی داشتم بهتون، روز اول منظورم یکسال پیشه، شما متفاوت ترین دختری بودین که من دیده بودم، تازه از پاریس اومده بودم و دیدن شما بدجور ذهنم رو درگیر کرده بود
مغزم اصلا نمیکشید، به من فکر می کرد، مگه امکان داشت؟؟ یعنی عباس هم بهم فکر میکرد.. همچنان تو سکوت خودم پناه گرفته بودم
که ادامه داد:
_وقتی از خونتون رفتیم دلم میخواست کاش دیگه هیچ وقت نبینمتون که ذهنم باز درگیرِ دختر عجیبی مثل شما بشه،
لبخندی زد و گفت:
_عجیب میگم، چون برام عجیب بودین .. اون حیا و نجابت خاصی که داشتین خیلی متفاوتتون میکرد
سرم پایین بود و حرفاش مثل یه مسکن آرومم میکرد، آقای یاس داشت اعتراف میکرد، به همه ی روزاهایی که من بیقرار عطر یاسش بودم .. اون هم بهم فکر میکرد ...
- وقتی دختر عمو و دختر یکی از آشناهامون ردم کردن قرعه ی مادرم افتاد به نام شما، درست چیزی رو که ازش فراری بودم
بعد کمی مکث ادامه داد
- من فرصت ازدواج نداشتم، میترسیدم وابسته ام کنه و نتونم برم، خواستگاریای قبلی که رفتیم منو ردکردن چون موضوع سوریه رو بهشون گفته بودم و خودشون نخواستن با مردی ازدواج کنن که معلوم نیس فردا باشه یا نه،اما نمیدونم چرا احساس میکردم نکنه شما با رفتنم مشکلی نداشته باشین، برای همین قبل خواستگاری باهاتون حرف زدم که مطمئن بشم جوابتون منفیه
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ولی شما غافلگیرم کردین، واقعا فکر نمی کردم جوابتون مثبت باشه، جلوی پدر و مادرمم نتونستم چیزی بگم، راستش انقدر تو بهت بودم که هیچی به ذهنم نمیرسید، بعدشم که چند روز پیش برای ناهار رفتیم بیرون به چیزایی رسیدم که فکرش رو نمی کردم، حرفاتون عجیب بود، تا اون روز باور نمیکردم دختری حاضر بشه با کسی ازدواج کنه که موندش معلوم نیست، فکر میکردم هیچکس مردی رو که از همین الان تو فکر شهادته نخواد!
ناخود آگاه یاد عاطفه افتادم ...
#ادامهدارد....🌷
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
کلبه ی شعر
🎙#علی_جعفری 🟩 عضو کانال #پویا_جمشیدی 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkh
افتادهام در ابتدای كوچهای بن بست
از دست دارم میروم، اصلا حواست هست!؟
.
بیرون زدم از خاطراتت برف میآمد
من گریه كردم آخر این قصه را باید...
.
بعد از تو فکر روزهای آخرم باشم
بعد از تو فكر ضجههای دفترم باشم
.
بعد از تو چشمم دفترم را آبیاری كرد
بعد از تو تهران پابهپایم بی قراری كرد
.
بعد از تو راهی از جهنم رو به من وا شد
بعد از تو بهمن بدترین میدان دنیا شد
.
بعد از تو دیگر آرزوهایم زمین خوردند
بعد از تو با پای خودم نعش مرا بردند
.
بعد از تو من زانو زدم، آینده را كشتم
دیوار میزد هی خودش را بر سر و مشتم
.
بعد از تو در من اشتیاق زنده ماندن مُرد
كابوس تنهاتر شدن آیندهام را خورد
.
حس میکنم بعد از تو تاریخم دو قسمت شد
میخواستم باور کنی در من قیامت شد
.
از حسرت بازی دستت لای موهایم
از گریه هایم لابه لای آرزوهایم
.
از بوسههای آخرت، از دستِ بر دوشم
از لذت یك دوستت دارم در آغوشم
.
از من سكوت، از تو سكوت، از عشق پنهانی
لبخندهای زورکی در اوج ویرانی
.
انگار بغضی در گلویم گم شده باشد
انگار قلبم قسمت مردم شده باشد
.
انگار خواهم مرد از این کابوس وا مانده
انگار نیمی از وجودم در تو جا مانده
.
انگار که بازندهام در اوج رویایت
پای پیاده میروم از آرزوهایت
.
از دورتر میبینمت این آخرین بار است
دنیا به ما یک زندگی کردن بدهکار است
.
غمگینم از آینده از تقدیر، غمگینم
دارم تو را در خاطراتم خواب میبینم
.
میفهمم این رفتن برایت آخرین راه است
دیوار من از زندگی یک عمر كوتاه است
.
من رفتنت را با دو چشم بستهام دیدم
از بوسههایت لابهلای گریه فهمیدم
.
قدِّ زمستانیترین روز خدا سردی
تا گریه كردم، گریه كردی.. برنمیگردی؟
.
اسم تو را در شعرهایم خط خطی كردم
وقتی نباشی من به دنیا برنمیگردم
.
باران ببارد آسمان عطر تو را دارد
بغضت گریبان میدرد تا صبح میبارد
.
لبخند دارم میزنم با اینکه دلتنگم
دارم برای زندگی با مرگ میجنگم
.
میبوسمت از دورتر این رشته محکم نیست
میبوسمت با اینکه لبهای تو سهمم نیست
.
میبوسمت، میبوسمت، تا درد پابرجاست
دلواپسم، دلواپسی از خندهام پیداست
.
بعد از تو حتی رد شدن از کوچه آسان نیست
حتی برای گریه کردن یک خیابان نیست
.
این خاطرات لعنتی بعد از تو بیرحمند
زانو زدن کنج خیابان را نمیفهمند
.
دارم تو را حس میکنم با دستِ در دستم
با هرکه باشی باز هم دلواپست هستم
.
ای کاش من تنها دلیل بودنت بودم
از سایهات نزدیکتر پیراهنت بودم
.
حالا من و ، تنها من و تنها دو چشمتر
از بیقراریهای عصر جمعه تنهاتر
.
لعنت به پایانیترین ساعاتِ هر هفته
لعنت به رویایی كه دیگر یادمان رفته
.
لعنت به آغوشت، به آغوشش، به تنهایی
لعنت به من وقتی که با هر بغض میآیی
.
لعنت به من وقتی هنوز از عطر تو مستم
لعنت اگر در انتظار دیدنت هستم
.
اصلا مگر راهی برای دیدنت هم هست؟
اصلا مگر حرفی به جز بوسیدنت هم هست؟
.
اصلا همین حال و همین روز و همین ساعت
اصلا به شبهای بدون بودنت لعنت
.
باید تو را از راههای رفته برگردم
باید نفهمی قاب عکست را بغل کردم
.
باید تو را از هرچه بود و هست بردارم
باید نفهمی بعد از این هم دوستت دارم
.
باید نفهمم خندهات بی من برای کیست
از دست دارم میروم، اصلا حواست نیست!
#پویا_جمشیدی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت ویران کند این اشکها هم خانهء...
مسلمین بی رگ و هم آل صهیون را دمی
دختر غزّه ز سرما تا سحر لرزید و ما...
در کنار منبع گرمای منزل بی غمی
غیرتی باشد کسی می میرد از این غصه ها
مرگ بهتر باشد از بر چشم مظلومان نَمی
#عاصی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🪔الهی که
💫هیچ وقت غم نبینید
🪔و نور خدا
💫همیشه زینت بخش
🪔زندگیتون باشه
💫آرزو میکنم وجودتون
🪔پر شه
💫از عشق به خــــدا
🪔پر شه از خوشبختی
💫و پر شه از خیر و برکت الهی
🌓🌓🌓🌓
شبتون بخیر
🌓🌓🌓🌓
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
صبحتون بخیر وخوشی
امروز را ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻋﻬﺪ ﮐﻦ ﮐﻪ
که ﺗﻤﺎﻡ ﺛﺎﻧﯿﻪﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺗﺒﺴﻢ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺑﺰﻧﯽ
ﮔﺸﺎﺩﻩ ﺭﻭﯾﯽ ﺳﺮﺁﻏﺎﺯ نیکی ﺍﺳﺖ
ﻟﺒﺨـﻨـد ﺑﺰﻥ ﻭ غم ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ
ﺑـﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯﻫﺎﯾﺖ ﺑﺴﭙﺎﺭ ...
امروز آمد که امید را در دلت زنده کند
بـرای سـاختن روزی بـهتر
بیخیال دیروز و دیروزها...
امـروزت را بسـاز...😊🫶
🌞🌞🌞🌞🌞
سلامصبحتون دلانگیز
🌞🌞🌞🌞🌞
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
بعضی وقت ها... - @mer30tv.mp3
4.1M
صبح 8 آذر
#رادیو_مرسی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
عمریست
سالهای اندوه را بردوش میکشیـم
پس کی تمام میشود
این چندصباحِ بیلیلا🥺
#بداههـــیوسفـــدفتری
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky