eitaa logo
کلبه ی شعر
2.3هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
29 فایل
🌺🌺 در پریشانی ما شعر به فریاد رسید 🌺🌺 ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ آماده انتشار اشعار و دلنوشته هایتان هستیم ارتباط با مدیر کانال👇👇 @mah_khaky ادمین کانال👇👇 @Msouri3 تبادل فقط با کانالهای شعری و ادبی و شهدائی.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 رمان جذاب 🌸 _انقدر حال الانم ضایع است که بهم میخندین یعنی من غلط کردم گفتم این اصلا منو نگاه نمیکنه با این که سرش پایین بود نمیدونم چطور فهمید من داشتم لبخند میزدم، ای نامرد نکنه بالاسرتم چشم داری!! کمی خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم رومو بیشتر با چادر بگیرم - من اصلا به حال شما نمیخندم، شما امرتونو بفرمایین نفسشو با کلافگی بیرون داد و گفت: _خب ببینین من خیلی وقته با مادرم مخالفت میکنم که نمیخام ازدواج کنم اما ایشون اصرار دارن .. کمی سکوت کرد و ادامه داد: _دلیل مخالفت منم اینه که نمیخام وقتی نیستم یه نفر بدون من تنها باشه، من از وقتی از پاریس برگشتم دنبال کارای رفتنم به ... راستش، راستش یکی از دلایل برگشتن از پاریس هم، سوریه بود، طاقت نیاوردم تو آسایش و آرامش اونجا زندگی کنم و خبر بهترین دوستمو بشنوم، ببینین من ... من ... باز سکوت، باورم نمیشد .. حرفایی رو که داشتم می شنیدم غیر قابل باور بود، امکان نداره حقیقت باشه، میخواد بره جنگ، نه ...باور نمیکردم که این آقای از خارج اومده دلش می خواد بره سوریه برای جنگ اصلا رفتاراش تناقض داشت و به یه آدم خارج رفته نمیخورد ! همین حرف زدنش با یه دختر یعنی واقعا وقتی تو خارج هم با دخترا حرف میزد اینجوری استرس میگرفت !! یا فقط با من مشکل داره! نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _بذارین راحتتون کنم .. شما بهم جواب منفی بدین وقتی اومدیم خاستگاری، و اینکه نمیخوام هیچکس بفهمه که من گفتم جواب منفی بدین حتی برادرتون، شما اگه جواب منفی بدین من دیگه راحت میرم،آخه مطمئنم که موندنی نیستم! "موندنی نیستم موندنی نیستم موندنی نیستم "چند بار باید جمله آخرش تو ذهنم اکو میشد، موندنی نیست یعنی چی؟ جواب منفی بدم چرا؟ چی میگفت؟ احساس کردم تمام بدنم یخ کرده، حتی دیگه صدای هیچی رو نمیشنیدم و نه جایی رو میدیدم فقط یاس بود، همه جا یاس بود و یاس .. بعد کمی سکوت گفت: _خواهش میکنم کمکم کنین بزارین مادرم بفهمن الان وقت زن گرفتنم نیس من دنبال کارای رفتنم و مادرم دنبال پابند کردنم به اینجا، دیگه همه چی رو به خودتون سپردم، یاعلی قدم برداشت که بره..... و من همچنان خشکم زده بود چی میگفتم بهش چی داشتم بگم .. در حال رفتن کمی به طرفم برگشت و گفت: _راستی برای حرف زدن با شما از برادرتون اجازه گرفته بودم! حلال کنید که وقتتونو گرفتم بازم زبونم نچرخید چیزی بگم، وقتی کاملا دور شد آروم آروم سمت مهسا رفتم و نشستم کنارش، نمیدونم چم شد، فقط خیره بودم به روبروم، حتی جواب مهسا رو که اصرار داشت بدونه ما چی می گفتیم رو نتونستم بدم، همه چیزو تموم شده می دیدیم .. تموم شد معصومه! تموم شد، قصه ی تو و عطریاست همین جا تموم شد، دیگه تموم شد ..... ....🌷 🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky