حاج اسماعیل دولابی میگفت :
وقتی به خدا بگویی
خدایا من غیر از تو کسی را ندارم ؛
خدا غیور است و خواسته ات را اجابت میکند.
زندگیت سخت شده؟!
#صداش_کن
#یا_رفیق_من_لا_رفیق_له💚
💠#مهاجران
#محسن
داستان اول
#کوچه_جوادیه
(۹)
💠هفت سالش که بود دبستان جوادالائمه(ع) ثبت نامش کردند؛نزدیک همان کوچه جوادیه.یک ماه که گذشت مامان را برای انجمن اولیا و مربیان خواستند.پدر و مادرها که همگی جمع شدند و روی صندلی ها نشستند.پدر مادر ها که همگی جمع شدند و روی صندلی ها نشستند،معلم محسن بلند شد.دفتری را سردست گرفت و جلوی چشم همه ورق زد.همه نگاه کردند به خط خوش دفتر و دهان معلم که داشت می گفت(محسن حاجی حسنی کارگر با همه دانش آموزام فرق می کنه.نگاه کنید دفتر دیکته اش رو.یه نوزده نمی بینید.)انگار یک دسته کبوتر با هم توی دل مامان شروع کردند به بال زدن.هنوز یک ماه نگذشته محسن این طور گل کرده بود.
وقتی فهمیدند محسن قاری قرآن است،بلندگوی روی سکو هر روز انتظارش را می کشید.تلاوت های سر صف فرصت خوبی بود برای پس دادن درس هایی که از مصطفی و بقیه اساتید می گرفت.مسابقات دانش آموزی که راه افتاد محسن بارها برای مدرسه اش افتخار کسب کرد.مامان دلش می سوخت.بهش می گفت(از این ور مدرسه می روی،از اون ور شهرستان می ری برای قرائت،درس قرآنت هم که هست.از پا در میای خوب.)جواب محسن فقط یک چیز بود؛(من مال قرآنم.)
شهید #محسن_حاجیحسنیکارگر
منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۵
🔻🔻🔻🔻
هدایت شده از 🌹یا علی...
برخون حسين شاه شـــهيدان صلوات
بر روح امام و جـــــــــمع ياران صلوات
همراه امام و شــــــــــهدا مي گوييم
بر خامنه اي پير خــــــــراسان صلوات
فیلم شروع شد...
سکانس اول یه سقف رو نشون میداد با یه لامپ وسط اون سقف...
یکم گذشت و یه لحظه تاریک شد و دوباره همین صحنه،تاریک شدنی شبیه به پلک زدن
دو سه دقیقه ای گذشت که کم کم صدای جمعیت دراومد و همهمه شد که این همه پول دادیم سقف رو ببینیم
بعد از پنج دقیقه کم کم مردم از سالن سینما پاشدن و رفتن بیرون...
بعد از هشت دقیقه فقط تعداد کمی از افراد هنوز نشسته بودن
دوربین کم کم پایین اومد و یه جانباز قطع نخاع روی تخت خوابیده بود و متنی زیر تصویر:
"این فقط هشت دقیقه از چهل سال زندگی این جانباز بود که شما تحمل دیدنش را نداشتین"
#شهدایی
#رزمندهها_شرمندهایم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای شهادتین کودکان یمنی قبل از شهادت...
امروز #یمن کربلاست به یاریشان بشتابیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ
💠استاد #رائفی_پور
📝چهل روز به خاطر آقا امام زمان(عج) گناه نکن 😔
#ترک_گناه_قدمی_برای_ظهور ☺️
💠دعـا کـن فـقـط!
🔸هر #شب وسـطِ های های گریه هایش😢می زد روی شانه ام: "رفیق! دعا کن منم این طور #شهید_بشم💔"
•⇜وقتی از #ارباً_اربا شدن علی اکبر (ع) می خواند
•⇜وقتی از گلوی بریده ی حضرت علی اصغر(ع)💔 می گفت
•⇜وقتی از جدا شدن دستان حضرت عباس(ع) می گفت😭
•⇜وقتی از #بی_سر شدن امام حسین (ع) ضجه می زد😭
•⇜حتی از #اسارت حضرت زینب(س)😔
🔸یک شب🌙 از دستش کلافه شدم، بهش توپیدم: "مسخره کردی ما رو #هرشب هر شب دوست داری یه شکلی #شهید بشی!
❣لبخندی زد و گفت: حاجی، دعا کن فقط!
برشی از کتاب #سربلند
شهید #محسن_حججی 🌹
#شبتون_شهدایی 🌙
💠#مهاجران
#محسن
داستان اول
#کوچه_جوادیه
(۱۰)
💠خانواده،مخصوصاً استادش مصطفی تشویقش میکردند. میخواستند درسش را خوب بخواند و قرائت را هم با قوت پی بگیرد. محسن،با همان بچگی شش دانگ حواسش را جمع کرده بود و اوضاع را مدیریت میکرد. ماه رمضان از مدرسه که برمیگشت بدو میرفت سر درس و مشق. همه را زود مینوشت و کاری را باقی نمیگذاشت. عصر که میشد موهایش را آب و شانه میکرد،لباس میپوشید و منتظر مینشست
آقای سجادی از طرف اوقاف می آمد دنبالش . میبردش شهرستان برای تلاوت.یک شب از خستگی در راه برگشت خوابش برد . آقای سجادی از توی ماشین برش داشت و آوردش در خانه . مامان دید محسن مثل یک تکه ماه روی دست های آقای سجادی خوابیده . دلش غنج رفت از داشتن پسری که نگفته بود من صبح مدرسه بودم و ظهر مشق نوشته ام و حالا چطور اینهمه راه را بروم شهرستان که قرآن بخوانم؟
ده_یازده سال بیشتر نداشت که یک روز در خانه را زدند . مرد جا فتاده ای آمده بود و با محسن کار داشت . گفته بود جلسه قرآنی دارند و میخواهد محسن آن را اداره کند . همان وقت ها یک روز از مامان اجازه گرفت :(برام کلاس گذاشتند. گفتن برم قرآن درس بدم .) کلاسش چهارراه خواجه ربیع بود جایی دور از کوچه ی جوادیه. مامان گفت (میخوای این مسیر و هی بری و بیای ؟دلواپس میشم .)محسن گفت (من دیگه مرد شدم .)
شهید #محسن_حاجیحسنیکارگر
منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۶
🔻🔻🔻🔻
#طنز_شهدا...
#پتو
هوا خیلی سرد بود.😬 از بلندگو اعلام کردند جمع شوید جلوی تدارکات و پتو بگیرید. فرمانده گردان با صدای بلند گفت: «کی سردشه؟» همه جواب دادند: «دشمن» 😎فرمانده گفت: «احسنت، احسنت. معلوم میشود هیچکدام سردتان نیست. بفرمایید بروید دنبال کارهایتان. پتویی نداریم که به شما بدهیم»☺️. داد همه رفت به آسمان😅، (البته شوخی میکردند جناب فرمانده).😄
💚 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️رهبر معظم انقلاب :
عده ای بیمحابا
برای انتخابات مجلس
اسمنویسی میکنند!
اگر #توان_مدیریتی_ندارید،
مسئولیت نپذیرید.
•°
#طعمپرواز
ڪلام شهید: #شهیدابراهیمهادے
رفیق!
حتے اگر احساس بےنیازے
داشتے، دستت رابه سوی اهلبیت بگیر...
اگر مشکل نداشتے همیشه وصل باش...
مخصوصا به مادرت زهرا{س}
فرزند نباید بےخیال مادر باشد...
#شهدایی
#چقدربودنتراندارمآقـا... #آمدنتدارددیـرمےشودآقـا...
💠#مهاجران
#محسن
داستان اول
#کوچه_جوادیه
(۱۱)
💠دبستان که تمام شد،همان مدرسه راهنمایی محل شان ثبت نام کرد.یک ماه که گذشت یک نفر زنگ زد.مامان گوشی را برداشت.مرد پشت تلفن خودش را معرفی کرد؛آقای طوسی از ناحیه ۵ مشهد.گفت (حاج خانوم حاجی حسنی چرا محسن رو مدرسه معمولی ثبت نام کردید؟ما پرونده اش رو بررسی کردیم.با این نمرات و استعداد قرآنی اش نباید مدرسه معمولی ثبت نامش میکردید. یه مدرسه ای هست به اسم شهید برزگر.شما باید بیاید اونجا ثبت نامش کنید.)مامان مِن منی کرد و گفت:(راستش آقای طوسی یک ماه گذشته از اول مهر.اگه الان اونجا ثبت نامش کنیم شاید جابه جایی سخت باشه برای بچه.)طوسی این حرف ها توی کتش نمیرفت،گفت حالا شما بیاید مدرسه رو از نزدیک ببینید.قول میدم خودتون انتخابش می کنید.
بابا همراه محسن رفت برای دیدن مدرسه.مدرسه خوبی بود.آزمون می گرفتند و بچه های تیزهوش را انتخاب می کردند برای درس خواندن در آنجا،وقتی بنا شد محسن برود به مدرسه اندرزگو،مدرسه قبلی پرونده اش را نمی دادند.می گفتند:(محسن بهترین دانش آموز ماست.پرونده اش رو نمی دیم.)دست آخر بابا و آقای طوسی با اصرار پرونده را گرفتند و محسن به مدرسه جدید منتقل شد
شهید #محسن_حاجیحسنیکارگر
منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۷
🔻🔻🔻🔻
⇝✿°•° °°•°°•°° °•°✿⇜
#حاج_حسین_یکتا:
امروز وقتی شما در #فضای_مجازی قرار می گیرید #شهدا شما را نگاه می کنند، پس باید با #وضو باشید و ذکر «ما رمیت اذ رمیت» بخوانید.
شما الان بالای دکل #دیده_بانی قرار گرفتهاید و بخواهید یا نه، #وسط میدان هستید.
#شهدا_می_بینند...
#شبتون_شهدایی💫